پاورپوینت کامل فرات حسرت می بَرد لب هایت را… ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل فرات حسرت می بَرد لب هایت را… ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فرات حسرت می بَرد لب هایت را… ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل فرات حسرت می بَرد لب هایت را… ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

۱۱۸

ای خواهرزادگان من!…

صدای شمر است که به سمت خیام آل الله می آید… چهره عباس در هم رفته است، شمر از قبیله بنی کلاب است، از فرزندان ام البنین چه می خواهد؟!…

آسمان سر بر شانه ات گذاشته تا غربت آل الله را گریه کند.

امان نامه آورده اند، شکسته اند حرمت علمداری ات را، دلت را شکسته اند.

می دانستم نمی روی، می دانستم، ستون خیمه آل الله! درب ولایت! عباسم!

درد را در زلال چشم هایت آب کن، نگاهم کن برادر. سرت را بالا بگیر. شرم نکن عباسم، شرم نکن. نگاهت را زمین مگذار، می دانستم نمی روی. پدر می دانست روزی که بر دستان کوچکت بوسه زد و قنداقه بهشتی ات را به سینه چسباند، می دانست. زبان در دهانت گرداند تا حق بگویی، حق ببینی و حق بشنوی.

نامت را عباس گذاشت… اشدّاء علی الکفّار[۱]… نامت لرزه بر اندام کفر می افکند.

نه… پیشتر از آن، روزی که به عقیل گفت، برایش همسری شایسته بیابد از قبیله شجاعان، می دانست.

و عقیل فاطمه کلابیه را معرفی کرد؛ ام البنین را. پدر می خواست دامان پاک ام البنین گهواره کودکی چون تو باشد!.. کجای کوچه های شب راهت را تنگ کرده؟ کجای دلتنگی هایت ایستاده ای؟!

ماه بنی هاشم! سرت را بالا بگیر، شرم نکن عباسم…!

در رکاب پدر هم پای خوارج را بسته بودی؛ میدان که تنگ شود، دست می گشایی. غبار که راه را بپوشاند و تیرگی، خورشید را… تو می تابی ماه بنی هاشم، بتاب؛ شرم نکن عباسم!

تنهایی برادر را می بینی، یارانش یکی پس از دیگری جان باخته اند، می روی اذن میدان بگیری، می روی… دو برادر چشم در چشم هم، دیدگان مبارک امام علیه السلام به اشک نشسته، قطره قطره اشک محاسن شریفش را در بر می گیرد: برادرم! تو علمدار سپاه منی… اگر بروی جمع ما پراکنده می شود. نگاه می کنی. درد امام را می دانی. این اشک ها با دل عباس چه می کند… غربتت را نبینم برادر، دردت به جانم جان برادرت فدای تو آقای من!

سینه ام از زندگی دنیا به تنگ آمده، می خواهم از منافقین انتقام بگیرم.

نگاهی به سرو قامتت، چه لحظه هایی! در دل امام غوغایی است:… حالا که می روی، برای کودکان آب بیاور.

دل بی قرارت بی قرارتر می شود، مشک را به شانه می اندازی تا کودکان آل الله را سیراب کنی… دو برادر سوار بر اسب به سمت فرات….

لشکریان راه را می بندند. امام علیه السلام برای وداع و حفظ خیمه ها به اردوگاه باز می گردد. صدای العطش کودکان به گوش می رسد. به سرعت شهاب می تازی، با خشم عقاب، صاعقه ای آتشبار، در میان فوجی از تیر و کمان و فولاد که بر سرت باریدن گرفته… عطش… فرات….

شیری در محاصره گله روباهان، رعدآسا بچرخ با رقص شمشیر؛ زیر امواج درخشان خورشید بچرخ. مارد با دو زره تنگ حلقه، کلاخ خودی بر سر و نیزه به دست پیش می آید و رجز می خواند….

می چرخی، صدای العطش کودکان در گوش هایت تکرار می شود و سینه ات که از درد و خشم موج برداشته… غیرت عباس می جوشد، شمشیرت را می چرخانی. مارد را زمین می زنی. اسب غلام را از زیر پایش بیرون می کشی. سوار بر طاویه، به سمت فرات می تازی. موج نزن آب فرات… اصغر من تشنه لب است، موج نزن… آهنی گداخته، سراپا آتش، سراپا خروش، سراپا نعره، “منم آن که کارم سیراب کردن تشنگان است و از مرگ در رویارویی دشمن هراسی ندارم”.

و شمشیرت آتشی که به نیزار افتاده باشد، هشتاد نفر را به خاک می اندازد: “منم آن که در میدان های نبرد شناخته می شدم به نام علی که او را حیدر می گویند”.

میان ابری از غبار و رقص شمشیر و نور، به فرات که رسیدی، دست هایت که با آب آشتی کرد، آتش جانت انگار شعله کشید… چشمانت به سمت اردوگاه امام چرخید، اشک در چشم هایت نشست تا آب را روی آب بریزی، تا آب را لب تشنه رها کنی، بگذار فرات حسرت ببرد لب هایت را… وقتی خیمه ها در آتش عطش می سوزند، بگذار حسرت ببرد فرات. مشک را پر کردی، خورشید نگاهت؛ خورشید زانو زده بود، تشنه تر از همیشه می سوخت، می خواست ابر باشد، می خواست سایبان باشد، می خواست آب باشد، می خواست اما….

فرات راهی می جوید به سمت لبان تو، فرات با تو خاطره ها دارد؛ با تو که در لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام هم یاور برادر بودی که سپاه معاویه را از فرات کنار زدی… فرات از تو خاطره ها دارد، از س

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.