پاورپوینت کامل جرعه نوشی از زندگی امام هادی(ع) ۲۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جرعه نوشی از زندگی امام هادی(ع) ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جرعه نوشی از زندگی امام هادی(ع) ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل جرعه نوشی از زندگی امام هادی(ع) ۲۸ اسلاید در PowerPoint :

دعای پر برکت امام(ع)

سوارانی از دور می آمدند. در میان آن ها مردی بود که بی اختیار ابهتش مرا به خود می کشید؛ نه من که مردم را هم؛ چرا که هر که او را می دید، به احترامش برمی خاست و به تماشایش مشغول می شد. نمی شناختمش؛ پرسیدم: او کیست؟ گفتند: مردی علوی که رافضه به امامتش عقیده دارند؛ گویا برای مجازات و شاید هم برای کشتن به دربار می آورندش.

اما او با آرامش عمیق بر اسب نشسته بود و سر به زیر داشت. بی اختیار مهرش به قلبم افتاد. ناخودآگاه در دل دعایش کردم تا خداوند شرّ متوکل را از او دفع کند. وقتی به من رسید، رو به من کرد و فرمود: «اِستَجابَ اللهُ دُعاءُک وَطَوَّلَ عُمرَک وَ کثُّرَ مالَک وَ وُلدَک»… او از کجا فهمیده بود دعایش کرده ام؟!

من مردی فقیر بودم؛ اما خداوند به برکت دعای او درهای ثروت را بر من باز کرد. اینک در خانه یک میلیون درهم نقدینه دارم؛ جز آنچه در بیرون خانه مالک آن هستم و خداوند به من ده فرزند عطا فرموده است و اکنون به سن هفتاد و چند رسیده ام و به امامت او عقیده دارم.[۱]

فرزند فاطمه(س)

ـ «گوشت فرزندان فاطمه(س) بر درندگان حرام است».

امام(ع) این را که گفت، چهره زنی که ادعا می کرد زینب کبری است و در هر چهل سال به معجزه پیامبر(ص) جوان می شود، از ترس برافروخته شد. زن رو به متوکل کرد و خشمگینانه گفت: «او می خواهد مرا از بین ببرد. در این مجلس فرزندان حسن و حسین زیادند».

متوکل عامدانه و جاهلانه به امام(ع) گفت: «یا ابالحسن! شما خود این کار را بکنید» و به میدانی که شیرانی گرسنه را در آن جمع کرده بودند، اشاره کرد. امام(ع) به آرامی به میان شش شیر وحشی گرسنه رفت. شیرها خود را در پیش امام(ع) به زمین انداختند، بازوان شان را به زمین چسباندند و سرشان را بر زمین گذاشتند. حضرت دست مبارک به سر هر یک از آن ها کشید و اشاره فرمود کنار بروند. شیرها کنار رفتند و در مقابل امام(ع) ایستادند.

متوکل که دست و پایش را گم کرده بود، از بیم شیوع این خبر در میان مردم به تندی گفت: «خواستیم در مورد آنچه گفتید، یقین داشته باشیم؛ خوش دارم بیرون بیایید».

امام(ع) برخاست و به سمت نردبان آمد. شیرها خود را به لباس های حضرت می کشیدند. امام(ع) چون پای در اولین پله نردبان گذاشت، به شیرها اشاره کرد برگردند و آن ها برگشتند.

امام(ع) از میان شیرها که بیرون آمد، فرمود: «هر که می گوید فرزند فاطمه(س) است، در میان آن ها بنشیند».

زن با شرمندگی سر به زیر انداخت و با صدای لرزانی گفت: «احتیاج، وادارم کرد»…[۲]

کسی آن مردان را ندید!

مرد در حالی که به شدت می لرزید و ترسیده بود، مقابل امام(ع) ایستاد و گفت: «یابن رسول الله! پسر من از محبین شماست؛ امشب او را از فلان بلندی به پایین خواهند انداخت و در آنجا دفنش خواهند کرد».

امام(ع) با مهربانی او را نگریست و فرمود: «چه می خواهی؟».

مرد که گویا از نگاه امام(ع) آرامشی عجیب در تمام جانش جریان یافته بود، به آهستگی گفت: «همان که یک پدر و مادر می خواهند؛ سلامت و نجات پسرم».

امام(ع) لبخندی زد و فرمود: «به او ضرری نمی رسد؛ به منزلت برگرد. پسرت فردا پیش تو خواهد بود».

خورشید پرتوهای درخشانش را بی دریغ بر سر شهر کشیده بود که پسر صحیح و سالم بازگشت و کلون خانه را کوبید. مرد مشتاقانه در خانه را باز کرد و مهربانانه پسرش را در آغوش کشید: «جریانت از چه قرار بود پسرم؟».

اشک میهمان چشمان پسر شده بود: «پدرجان، وقتی که قبرم را کندند و دست هایم را بستند تا از بلندی پرتابم کنند، ده نفر انسان پاک و مطهر آمدند و به من گفتند: چرا گریه می کنی؟ گفتم: می خواهند مرا بکشند. گفتند: اگر مانع این کار شویم، ملازم قبر رسول الله می شوی؟ گفتم: آری! در این بین آن ها حاجب خلیفه را که مأمور کشتن من بود، گرفته و از قله کوه پایین انداختند. کسی نعره او را نشنید و کسی آن مردان را ندید. آن ها مرا پیش تو آوردند و اکنون منتظر من هستند».

سخنش به اینجا که رسید، پدرش را در آغوش گرفت و با او وداع کرد… «من باید بروم پدر»…

مرد با عجله به محضر امام هادی(ع) آمد و ماجرا را تعریف کرد و گفت: «اراذل و اوباش مدعی اند فلانی را از قله کوه پایین انداخته اند». امام(ع) تبسمی کرد و فرمود: «آنچه را که ما می دانیم، آن ها نمی دانند».[۳]

به روزگار بد نگو!

آن روز در میان شلوغی و

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.