پاورپوینت کامل عشق بی ریا ۴۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل عشق بی ریا ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عشق بی ریا ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل عشق بی ریا ۴۵ اسلاید در PowerPoint :

۲۲

نخستین باری بود که به صورت بسیجی به شمار سنگرنشینان جبهه می پیوستم دوستان جبهه ای نصیحت می کردند که
درست نیست به این صورت به جبهه بروی وباید با حضور تبلیغی در کنار رزمندگان باشی ولی من دوست داشتم این بار
بسیجی باشم شاید افق جدیدی از این راه برایم گشوده شود.

با این نیت بود که به واحد بهداری لشکر سیدالشهداء(ع) اعزام شدم و مرا راننده آمبولانس کردند و یک کمکی هم به من
دادند نامش منوچهر بود او قبل از انقلاب دردام اعتیاد گرفتار و بعد از انقلاب سرباز انقلاب در جبهه جنگ شده بود. در
همان برخورد اول احساس کردم که نمی توانم با او باشم چون من یک طلبه بودم، روحیه من حوزه بود و مدرسه و فقه امام
صادق و او یک آدم لوطی مسلک با تمام جهاتش. ازمسئولین بهداری خواستم فرد دیگری را همراهم کنند ولی آنها
مخالفت کردند و من هم از باب اطاعت از فرماندهی قبول کردم. البته من در احساسم اشتباه می کردم این رابعد به آن
رسیدم.

من و منوچهر ماموریت پیدا کردیم که به واحد مهندسی رزمی برویم آمبولانس راروشن کردیم و روانه شدیم و شب
هنگام به واحد مهندسی رزمی رسیدیم. پس از اندکی استراحت در چادرها ما را بیدار کردند که شما ماموریت دارید به
مقر بروید چرایش را کسی چیزی نگفت. در میان راه منوچهر که خود در عملیات های مختلفی شرکت کرده بود با لبخندی
گفت برادر مثل این که بوی عملیات به مشامم برسد به نظر که دیدم بلدوزرها، لودرها و ماشین های مختلفی را دیدم همه
آماده. ما هم در یک ستون به حرکت درآمدیم. آری منطقه عملیاتی جفیر بود ما به جفیر رسیدیم.

پس از مدتی ستون متوقف شد و هر ماشینی را به سوی سنگری روانه ساختند.

من کمی دلم گرفته بود و بیشتر ساکت بودم ولی منوچهر دائما لبخند بر لب داشت وشوخی می کرد، عملیات شروع شده
بود، در آن غوغای حمله بچه ها و شکستن خط دشمن وغرش تانک ها، خمپاره ها و کاتیوشاها و هزاران صدای دیگر که
فضای آن بیابان راتصاحب کرده بود منوچهر همکارم با من شوخی می کرد.

او به آرپی جی زن هایی که از کنارمان می گذشتند می گفت آهای بچه ها آرپی جی هفت رابا یک ماشین آمبولانس عوض
می کنید. سیمای بچه های معصوم و زیبای جنگ را می دیدیم که به منوچهر خسته نباشید می گفتند.

منوچهر می گفت من حالم همیشه این طور نیست که بگویم و بخندم من از امشب خوشم می آید چون هیبت و شکوه
خاصی دارد و من به یاد جبهه کربلا و عملیات عاشورا افتادم که یاران سرور شهیدان در آن شب و روز چگونه گونه هایشان
همانند گل می درخشید آری حبیب ابن مظاهر پیرمرد جبهه پیکار حسین(ع) را که در عمرش شاید بدین صورت در
شعف نبوده در آن شب همانند کودکان در شادی و سرور بود و فارغ البال، حتما او هم ازآن شب و روز خوشش آمده بود.

منورهای عراقی تمام منطقه عملیاتی را همانند روز روشن کرده بودند. بلدوزرهامشغول زدن خاک ریز بودند در آن میان
من شاهد انهدام یکی از بلدوزرها و شهادت راننده آن بودم چون دشمن منطقه را بعد از شکستن خط زیر آتش گرفته بود
یکی ازبلدوزرها که سالم بود بدون این که اصلا در فکر باشد که همکارش شهید شده و دشمن مسیر او را شناخته و
احتمال آتش به روی ماشین او می رود. آری (المؤمن کالجبل الراسخ) همانند کوه استوار و مصمم بود و چنان بر پدال گاز
فشار می داد مثل این که بر ماشه مسلسل فشار می آورد. او مصمم بود که راه را برای رفتن آمبولانسها و حمل ونقل
مجروحین باز کند. بدو گفتند برادر اندکی صبر کن ماشینت را خاموش کن و درگوشه ای پناه بگیر تا آتش تمام شود ولی
او چیز دیگری می گفت، نه نه بچه ها مجروح شدند آن وقت من صبر کنم. با پشتکار و مقاومت راننده بلدوزر راه باز شد و
ما هم برای آوردن مجروحین به جلو رفتیم. به خط رسیده بودیم. برای اولین بار منوچهر بالحنی زیبا و متین گفت: حاجی
بی زحمت بنشین کنار تا من پشت رل بنشینم. هرچند اویکی از دست هایش را در رزمی دیگر از دست داده بود، ولی آن
چنان در آن بیابان باچراغ خاموش آن هم در جاده ای که اصلا معلوم نبود چه بود همه اش پستی و بلندی، چنان حرکت
می کرد که من باورم نمی شد.

در خط مقدم که می خواستیم بچه های مجروح را سوار ماشین کنیم از همه طرف تیرمی آمد و من گرمی آتش گلوله ها را
در بدن لمس می کردم. به هر حال سه نفر ازمجروحین را داخل آمبولانس خواباندیم. در بین راه از مجروحین زمزمه ای
شنیدیم که می گفتند لاحول و لا قوه الا بالله و همین برای ما و همه، قوت قلبی بود قبل از این که ما به مجروحین قوت
قلبی بدهیم، مجروحین را به بیمارستان صحرایی رساندیم خواستیم دوباره برگردیم که مجروح دیگری روی زمین نماند
کمک بهیاری که به ماملحق شده بود گفت که من با شما نمی آیم هیچ آمبولانسی توی خط نمی رود که شمامی روید، به
ایشان گفتم برادر توکل بر خدا کن طوری نمی شوی. اصرار ما به جایی نرسید گفتم پس کیف کمک های اولیه را به ما
بدهید کیف را گرفتیم و دوباره بامنوچهر به سوی خط حرکت کردیم.

منوچهر خسته شده بود من پشت آمبولانس نشستم تا به خط رسیدیم پیک فرماندهی شهیدشده بود فرمانده گردان به
ما گفت برادرها خدا خیرتون بده چند تا مجروح هست ببرید، چون پیک ما شهید شده مجروح ها را ببرید و برگردید
خبری هست که به فرماندهی بدهید. ما به کمک چند نفری مجروحین را به آمبولانس سوار کردیم یکی ازبچه ها در حمل
و نقل مجروحین بیشتر زحمت می کشید. فرمانده از من خواست که همین برادر را هم ببرید ولی من با تعجب گفتم این
که طوریش نیست فرمانده صدا زد که ببریدش و علی رغم میل آن برادر او را همراه آوردیم. به بهداری رسیدیم زمانی
که آن برادر خواست پیاده شود دیدم خدای من پایش در حال قطع شدن است، ترکش خورده بود اصلا هم خیالش نبود و
به ما می گفت برادر وقتی پایم را پانسمان کردند مرا هم همراهتان ببرید. خدایا چه بگویم چه می بینم.. دکتر پایش را
پانسمان کرد و گفت اوباید سریع به اهواز منتقل شود.

خواستیم که برای سومین بار به خط برویم که منوچهر گفت حاجی شما نیائید شما زن و بچه دارید به درد اسلام
می خورید من آدم بی ارزشی هستم و به درد اسلام نمی خورم وشاید خونم موجب عزت اسلام بشود، شما بروید.

در جوابش گفتم منوچهر جان این حرفها یعنی چه شما هم به درد اسلام می خورید امام عصر(ع) به وجود شما که برای
اعتلای دین خدا می جنگید افتخار می کند، نه برادرم توافتخار اسلام هستی.

بازگشتیم پیام فرمانده گردان را به فرماندهی بدهیم.

وقتی بازگشتیم با یک مجروح روبه رو شدیم، مجروح را سوار کردیم و خبر را ازفرمانده گردان گرفتیم و راه افتادیم این
بار مجروح ما تقاضای خواندن زیارت عاشورا می کرد التماس می کرد هرچه بلد هستید برایم از زیارت عاشورا بخوانید
اومی گفت:

برادرها دعا کنید من شهید بشوم، من دوست ندارم به پشت جبهه برگردم. او را به هر صورت به بهداری رساندیم و راهی
مقر فرماندهی شدیم. با زحمت فرمانده را که باکوهی از مشکلات دست به گریبان بود پیدا کردیم و خبر فرمانده گردان را
به ایشان گفتیم. و باز ب

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.