پاورپوینت کامل خاطره ای از شهادت- روایت عشق ۴۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خاطره ای از شهادت- روایت عشق ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خاطره ای از شهادت- روایت عشق ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خاطره ای از شهادت- روایت عشق ۴۶ اسلاید در PowerPoint :
۴۰
اشاره:
به منظور جمع آوری خاطرات مرتبط با شهیدان گرانقدر طرح مسابقه «روایت عشق » از سوی بنیاد شهید انقلاب اسلامی در تاریخ
۳ خرداد مسابقه ای در سراسر کشور به اجرا درآمد که متعاقب آن حدود ۱۰ هزار خاطره گردآوری شد و بعد از چند مرحله
ارزشیابی ۲۰ خاطره به یمن بیستمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی برگزیده شد و طی مراسمی که در ۲۱ بهمن ماه در تهران
برگزار گردید از برگزیدگان تجلیل به عمل آمد .
خاطره ای که ذیلا به نظر امت پاسدار اسلام می رسد از خانم مریم الیاسی همسر شهید بزرگوار حجه الاسلام والمسلمین محمد
رضا شریعتی فرد است که حائز رتبه اول این مسابقه می باشد . با عرض ارادت به ساحت مقدس شهیدان و اهل بیت مکرم آنان و
آرزوی توفیق برای راه آنان تا رسیدن به هدف نهایی انقلاب اسلامی و ظهور حضرت ولی عصر (عج)
×××
بسم رب الشهداء والصدیقین
سلام بر نواهای بی نوایی، سلام بر نمازهای رهایی و سلام بر زخمهای نهایی سلام بر بهمن ۵۷ ، سلام بر شهریور ۵۹ و سلام بر عزت
و شرفی که در گرو جنگ است .
سلام بر پیکرهای بی سر، سلام بر سرهای بی پیکر، سلام بر هزاران سنگر در شهر و سلام بر شهر هزار سنگر سلام بر آبان ماه ۶۰
سلام بر شربت سرخی که نوشیده شد .
و سلام به تنها ره سعادت، ایمان . . . جهاد . . . شهادت .
شوهر بزرگوارم پاسدار شهید محمد رضا شریعتی فرد هم زمان با تعطیلی دانشگاه از آنجایی که وظیفه خود را پاسداری و حراست
از انقلاب می دانست وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گرگان شد و با تمام توان به فعالیت فکری و آموزش عقیدتی و سیاسی و
ایدئولوژیک پرداخت .
کلاس های درس او بسیار سازنده بود و آگاهیهای او در زمینه های مختلف سیاسی، قرآنی و معارف اسلامی باعث می شد وی را
جهت سخنرانی و تبلیغ فرهنگ انقلاب و اسلام، به محافل و مجالس در مناطق مختلف بفرستند .
روح بزرگ او زمانی آرام می گرفت که با حلقوم پرتوانش فریاد برآورد و آرمانش را ندا دهد و بشناساند .
او که در مکتب حسین بن علی (ع) پرورش یافته بود خود را شاگرد عاشورا و فرزند کربلا می دانست کلامش متین و دلنشین و آن
چنان برنده بود که دشمنان کوردل مغرور و خفاش صفت بارها قصد داشتند او را از سر راه بردارند تا ستاره ای از این آسمان
پرستاره را خاموش کنند .
و این گونه بود که در تاریخ ۲۵/۸/۶۰ از طرف سپاه گرگان به ایشان ماموریت دادند تا به قم برود . من ودخترم در شهرستان بندرگز
منزل پدرم بودیم، شوهرم به همراه پدر بزرگوارشان که خود روحانی متعهد و امام جماعت در مسجد حضرت محمد (ص) گرگان
بودند، دنبال ما آمدند تا با هم به قم برویم .
حدود ساعت ۹ شب از بندرگز خارج شدیم چند ساعت سکوت ماشین را فراگرفته بود که پدرشوهرم این سکوت را شکست و گفت
رضاجان من دیشب در خواب عالم بزرگی را دیدم که به من گفت حاج آقا مرا از این جا نجات بدهید ۲۵ نفر قصد دارند اسلام را از
بین ببرند ولی هیچ کاری نمی توانند بکنند اسلام همیشه پیروز است .
پدر شوهرم در ادامه سخنانشان گفتند که یکی از ما دو نفر شهید می شویم و من فورا به ایشان گفتم آقاجون این حرف را نزنید
ان شاءالله خیر است .
ساعت ۳۰/۱۱ شب بود که به جنگل آمل رسیدیم و متوجه شدیم جاده با یک کامیون بسته شده است . ما هم با تعجب از این
راه بندان در پشت ماشینی توقف کردیم و بعد از لحظه ای یک ماشین وانت از پشت ما آمد و به داخل جنگل به طرف امام زاده رفت .
پدر شوهرم به گمان این که این ماشین میان بر زده گفت رضاجان بیا ما هم به طرف امام زاده برویم، شاید راهی باشد، ولی شوهرم
گفت از آن جا راهی ندارد . در همین حین متوجه شدیم دو نفر که لباس مقدس سپاهی به تن کرده بودند در مقابل گام های
جستجوگر دیگر رانندگان و مسافران به طرف ماشین ما می آمدند، آن دو نفر به ماشین ما نزدیک شدند در ماشین را باز کرده رو
به پدر شوهرم کردند و با لحن تمسخرآمیزی گفتند حاج آقا قبل از انقلاب کجا بودید و چه می کردید؟ !
ما که از ابتدا فکر می کردیم آنها برادران پاسدار هستند خیلی نگران نبودیم و شوهرم کارت شناسایی خود را به آن ها نشان داد که
ای کاش نشان نمی داد . آنها گفتند که به دنبال اینها می گشتیم که پیدایشان کردیم و شوهرم و پدر بزرگوارشان را به حالت اسیر از
ماشین خارج کردند . یکی از آن ها سرش را به داخل ماشین آورد و شوهرم گفت خواهش می کنم به داخل ماشین نروید در ماشین
یک زن نشسته است . من دختر سه ساله ام را درون ماشین گذاشتم و از ماشین بیرون آمدم و به سوی آن ها رفتم و گفتم شما
چکاره اید؟ گفتند: ما مجاهدین خلق هستیم، گفتم با ما چه کار دارید؟ این همه مسافر اینجا هستند! در جوابم گفتند ما با کسی
کاری نداریم فقط به این دو نفر کار داریم . سپس ایشان را به طرف جنگل بردند .
من و دخترم فاطمه مانده بودیم و سکوت وحشتناک و بغض آور جنگل که گریه های پی در پی فرزندم سکوت مرگبار شب را درهم
می شکست و در فضای جنگل می پیچید . آخرین نگاه های شهید هرگز از خاطرم محو نمی شود، نگاهی همراه با آرامش، چرا که او
خود را در اوج نردبان عروج می دید، عروجی که او را به آرزوی دیرینه اش می رساند و خوب می دانست همان گونه که خداوند
خاندان حسین بن علی (ع) را از چنگ یزید و یزیدیان حفظ کرد ما را نیز در آن دل تاریک شب نجات خواهد داد . این را از آخرین
جمله ای که بر زبان راند متوجه شدم .
وقتی که او را می بردند برگشت و نگاهی به من و فرزندش کردو هنگامی که من با صدایی لرزان و بغضی سرد در گلو همراه با
نگرانی از او پرسیدم آقارضا پس از شما ما چه کنیم و سرنوشت ما چه می شود با طمانینه و آرامش خاصی گفت: توکل بر خدا و
هنوز حرفش تمام نشده بودکه یزیدیان اجازه ندادند و او را بردند .
من هراسان و گریان فریاد می زدم خدایا کمک کن بالاخره چه می شود، با تعجب به مسافرین نگاه می کردم که هیچ یک از آن ها
حتی به خود زحمت نمی دادند که از ماشین پیاده شوند و به من که یک زن هستم کمک کنند یا حتی دلداری دهند در آن لحظه
مرگبار به یاد حضرت زینب در شب عاشورا افتادم و فریاد زدم زینب جان همان طوری که در شب عاشورا آن رنج ها را تحمل کردی
به من نیز صبر عطا کن تا بتوانم این رنج عظیم را تحمل کنم هرچه باشد ما از یاوران اباعبدالله (ع) هستیم .
گریه کنان من به طرف جنگل می رفتم که یکی از راننده ها سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت خانم چه خبره چرا این قدر سر و
صدا می کنی؟ در جوابش گفتم ساکت باش مگر نمی بینی که شوهر و پدر شوهرم را به داخل جنگل بردند . گفت: اینها که پاسدار
بودند . گفتم خیر آقا منافق بودند . این را گفتم و به طرف جنگل رفتم .
صدای تیری را شنیدم قلبم از حرکت ایستاد نمی دانستم چه کار باید بکنم از طرف دیگر صدای گریه دخترم که درون ماشین بود
می شنیدم که می گفت مامان باباجون کجاست، به طرف ماشین رفتم و دختر نازنینم را مانند رقیه سه ساله در آغوش گرفتم و
گفتم ناراحت نباش بابا الآن می آید . دخترم را از ماشین بیرون آوردم و کنار ماشین ایستادم و متوجه شدم که یکی از منافقین
شوهرم را از جنگل
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 