پاورپوینت کامل طرحی از یک زندگی انقلابی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل طرحی از یک زندگی انقلابی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل طرحی از یک زندگی انقلابی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل طرحی از یک زندگی انقلابی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
من پنجاه و هفتی هستم و خواهم بود
درآمد:
«خواهر طاهره! اگر مردم ایران منتظر من هستند، هشت فرزند هم منتظر شما هستند، مراقب خودتان باشید.» این جمله ای است که امام راحل در مقطعی که خانم دباغ سر از پا نشناخته، بخشی از وظیفه حفاظت از امام را در نوفل لوشاتو بر عهده داشت، از ایشان شنید. این عبارت در عین حال اشاره ای است به پاکبازی این یار دیرین انقلاب که تا هم اینک نیز بر فکر و عمل او سایه افکنده است. در این ماهها ترجیعبند کلام او گلایه ای است دائمی از رفتار برخی از مسندنشینان که یاد و نام امام را به فراموشی سپرده اند و نزد نادیدگان انقلاب که همان جوانان هستند، رفتار ناصواب خود را به حقیقت ناب و زلال انقلاب ضمیمه مینمایند. او بر خلاف ملاحظات سیاستپیشگان و بر محمل شجاعت ذاتی خویش، از کتمان حقایق تاریخ انقلاب، به ویژه بخشهائی که با رفتار برخی از حقستیزان امروز پیوند دارد، رویگردان است و زمینهساز شناختی واقعنمایانه از حقایق مکتومی است که در جریان انقلاب اسلامی روی داده اند. با سپاس از سرکار خانم دباغ که ساعتی با ما به گفت وگو نشستند. آیا شما از دوران نوجوانی علائق سیاسی داشتید و یا اتفاقی باعث شد که وارد این عرصه شوید؟ به عبارت دیگر چگونه وارد عرصه مبارزات شدید؟ بسم الله الرحمن الرحیم. من میخواهم عرضم را با دعا برای حسن عاقبت خود شروع کنم و امیدوارم حضرت امام و تمام شهدا که ناظر بر اعمال و گفتار ما هستند، از ما رضایت داشته باشند. اگر بخواهم از این مسئله اطلاعات کافی بدهم، باید بگویم که بنده در یک خانواده بسیار مذهبی، شاید هم یک قدری محدود، به دنیا آمدم و زندگی کردم. پدرم در مسجد جامع همدان، استاد اخلاق بودند و عصرها در کتابفروشی ای که در نزدیکی مسجد داشتند، مینشستند و با دوستانشان گعدههائی داشتند و آیات و روایات را با هم مرور و بحث میکردند. ایشان استادی داشتند به نام شیخ محمد تقی ایزدی که روحانی برجسته و والائی بودند. هر جمعه با ایشان جلساتی داشتند و طبیعتا این مباحث به خانه هم سرایت میکرد. در هفتههائی که نوبت پدر بود و آقایان می آمدند، ما پشت در اتاقها می ایستادیم و گوش می دادیم، چون آن وقتها بلندگو نبود که صدا به همه ما برسد، پدر طوری مینشستند که نزدیک در اتاق مجاور باشد که ما بچهها صدا را بشنویم. منزل ما فقط همان دو اتاق را داشت و ما صدا را خوب میشنیدیم. مادربزرگ مادری ما، صدیقه خانم تهرانی، مربی قرآن بودند و همه مردم همدان ایشان را میشناختند و در همدان برای خانمها کلاس قرآن میگذاشتند. در آن زمان به تدریج روزنامهها چاپ شدند، از جمله روزنامه ای بود که فقط فکاهی مینوشت. روزنامه توفیق؟ بله، اسمش همین بود. پدرِ مادرم این روزنامه را میخریدند و به منزل می آوردند. چون همسرشان سواد داشتند، طبیعتا خواندن روزنامه به دخترها هم سرایت کرده بود. مادر، زن بسیار با اطلاعی بودند و تمام قرآن و همه دعاها را ایشان به ما آموزش می دادند و پدر روزهای جمعه غلطگیری میکردند. طبیعی است که با این نوع آشنا شدن با اسلام و با قرآن، انسان متوجه بعضی از مسائل میشود، منتهی در کنار این قضایا، پدرِ مادرم که از تهران به همدان منتقل شده بودند، برای اولین دوره مجلس در صدر مشروطیت، برای همدان انتخاب شدند. ایشان در خیابان سرچشمه خراطی داشتند. نامشان احمدی بود.احتمالا یک چیزهائی به صورت ژنتیک به ما منتقل شده است.(با خنده) شما ایشان را دیده بودید؟ خیر، بنده پدر و مادر مادرم را ندیده ام، اما پدر پدرم را دیدم. آهنگر و بسیار ساده و در عین حال متشخص بودند. این خانواده و آن ریشه، سرمایههائی را به انسان می دهد. هیچ یک از افراد خانواده پدری و مادری دنبال این مسائل نبودند، اما بنده را خداوند متعال عنایتی کردند. طبع بسیار شلوغ و شیطانی داشتم، به طوری که از سن ۷ سالگی تا ۱۰ سالگی خودم یک هیئت سینه زنی داشتم. پسرها و دخترهای فامیل را جمع میکردم و از ساعت ۱۰ در حیاط منزل یک ساعتی سینه می زدند، بعد هم آنها را به کوچه میبردم و یک دور، دور امامزاده عبدالله میگرداندم! و به یکی از همسایهها هم میگفتم که امروز دسته سینه زنی ما برای ناهار به منزل شما می آید! و آنها هم آشی، آبگوشتی درست میکردند و این بچهها را که بین ۱۰ تا ۱۵ نفر میشدند، میبردم آنجا و ناهار میخوردیم و نماز جماعت میخواندیم و دوباره پرچمها را جمع میکردیم. سه چهار تا چراغ بادی هم داشتیم که بعدها هفت تا شد، اینها را جلوی دسته نگه می داشتیم. به هر حال این حالات در بنده بود تا به سن ۱۳ سالگی رسیدم. ما پنج تا خواهر بودیم و پدر، همه آنها را در سن ۱۷، ۱۸ سالگی شوهر دادند، ولی برای اینکه از دست شیطنتهای من خلاص شوند، همین که وارد ۱۴ سالگی شدم، به آقای دباغ شوهرم دادند و به تهران آمدیم. (با خنده) متدینین سنتی روی خوش به سیاست نشان نمی دادند و لذا احتمالا هم خانواده پدری و مادری و هم خانواده همسرتان در برابر سیاسی شدن شما مقاومتهائی نشان دادند. اتفاقاً حرکتهای سیاسی در خانواده ما قبل از به وجود آمدن من، سابقه داشته. موقعی که من ازدواج کردم و به تهران آمدم، بحبوحه قضایای جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل و قضایای فلسطین بود و همسرم با عده ای از دوستانشان، به عناوین مختلف در این قضایا شرکت داشتند. البته نمی آمدند در برابر شاه مثل ماها مبارزه کنند، ولی در آن زمان اعلامیههای علما و بزرگان را دست به دست میچرخاندند و اخبار و رویدادها را برای هم تحلیل میکردند و هر کسی که یک رادیوی کوچک داشت، به هزار سوراخ و سنبه خانه می رفت که بتواند اخبار را بگیرد که الآن در مصر چه خبر است؟ در فلسطین چه خبر است؟ این نوع رفتارها در انسان تأثیر دارد. یادم هست موقعی که رضاشاه را به تبعید بردند و بعد شاه میخواست جنازه پدرش را برگرداند، ما در همدان همسایه ای داشتیم که آدمهای خوبی نبودند. پدرم بسیار آدم اخلاقی ای بود و نمیگذاشت ما با این همسایه ارتباط برقرار کنیم، چون از خانهای روستا بودند و آدمهای سالمی نبودند، ولی آنها رادیو داشتند. پدرم با وجود تقید زیادی که داشتند، آن روز اجازه دادند ما برویم و اخبار را بشنویم، خودشان هم آمدند و در حیاط روی صندلی نشستند که قضایای آوردن جنازه رضاشاه را بشنوند. میخواهم عرض کنم که خانواده بهطور کلی علائق سیاسی داشتند. بعد که ازدواج کردم و به تهران آمدم، همسرم با این گروهها، بالاخص با آقائی روحانی به نام صاحب الزمانی ارتباط داشتند. ایشان در آن زمان در دفتر آیت الله بروجردی رضوان اللّه تعالی علیه بودند. ماها هم همگی مقلد آیت الله بروجردی بودیم و ایشان می آمدند و اطلاعات را می آوردند. تا آخرین سالهای مبارزه با ایشان ارتباط داشتیم که بعدها متاسفانه در دفتر آقای منتظری گیر کردند و بیرون نیامدند! و ارتباطها قطع شد. بنابراین هم از طریق بیوت مراجع و هم از طریق حرکات سیاسی موجود در جامعه، در جریان قرار میگرفتیم. یادم هست که همسرم می آمدند و میگفتند که امروز با آقایان بازاری به منزل آیت الله کاشانی رفتیم و آقا اینطور گفتند. با فدائیان اسلام هم ارتباط داشتند؟ به مبارزات سیاسی اعتقاد داشتند و دارند، ولی خیلی با مبارزات مسلحانه موافقت ندارند. یک نوع اعتقاداتی نسبت به مبارزه و مسائل سیاسی دارند، ولی برعکس ما، با اسلحه و این حرفها میانه خوبی ندارند. طبیعی بود من که در بچگی و نوجوانی دنبال این گونه مسائل بودم، تهران برایم میدان رشدی شد و از طریق یکی از همسایگان در بیت یکی از علما که در کوچه شترداران خیابان خراسان زندگی میکردند، مشغول تحصیل دروس حوزوی شدم. یک مقدار پیش ایشان درس خواندم. ایشان هم گاهی گریزهائی به سیاست می زدند، اما بسیار محتاط بودند، چون شناخت کاملی از ما نداشتند. هفت هشت نفر خانم بودیم که می رفتیم و خدمت ایشان درس میخواندیم. بعد که مجبور شدیم تغییر مکان بدهیم و به بالاتر از خیابان خراسان، روبروی خیابان غیاثی (شهید سعیدی فعلی) آمدیم، ناچار شدم استادم را عوض کنم، چون مسافت زیاد بود و فرزندان من هم سه چهار تا شده بودند. از طریق مسجد حوری که نزدیک خیابان غیاثی بود، با آقای حاج علی آقا خوانساری که ایشان را از عراق بیرون کرده بودند، آشنا شدم و خدمت ایشان رفتم و درسم را ادامه دادم. در این هنگام بود که قضایای ۱۵ خرداد پیش آمد. درسؤال شما بود که چه اتفاقی موجب شد به مسائل سیاسی و مبارزاتی کشیده شدم و بنده باید به این روز خاص اشاره کنم. در روز ۱۵ خرداد که صبح آن حضرت امام را دستگیر کرده و به تهران آورده بودند، بازار بهشدت به هم ریخت. ما سر خیابان غیاثی مینشستیم، وقتی روی پشت بام رفتیم، از آن مسافت، دودی را که از بازار بلند شده بود، دیدیم. من احساس کردم اگر این جریانات به خیابانها کشیده شود، فرزندانم گرسنه میمانند و سریع به نانوائی رفتم که مقداری نان تهیه کنم. نانوا در دکان را بست که کسی تیر نخورد و من از سوراخ در که از آنجا به مشتریها نان می دهند، نگاه کردم و دیدم که جوانها را چنان با تیر می زدند که انگار آنها دشمنان خونیشان هستند! صحنه درگیری این قدر به شما نزدیک بود؟ این نانوائی سر نبش خیابان ۱۷ شهریور (شهباز آن زمان) بود و من از آن پنجره می دیدم که مردم صف به صف از خیابان خراسان به طرف تلفنخانه در قسمت بالای خیابان شهباز می روند. کلانتری هم در اول یک خیابان فرعی خیابان غیاثی بود. پاسبانها به ردیف زانو زده بودند و مستقیم به طرف مردم تیراندازی میکردند. چند جوان را دیدم که از پاهایشان خون می آمد و خود را به طرف جوی آب کشیدند که تیر بعدی را نخورند. وقتی مردم خون را دیدند، نمی دانم چه حالتی برایشان پیش آمد، شاید اگر خود بنده هم بودم، همین حالت را پیدا میکردم، بی اعتنا به اینکه چه کسی تیر خواهد خورد یا چه خواهد شد، به طرف پاسبانها حمله و آنها هم از ترسشان به طرف کلانتری فرار کردند! مردم ریختند و کیوسکی را که نگهبان کلانتری در آن می ایستاد و همینطور کیوسک تلفن را آتش زدند و بعد به طرف بالای خیابان رفتند. آقای نانوا نانهائی را که داشت بین مشتریها تقسیم کرد و به هرکدام از ما سه چهارتائی رسید و بعد هم ما را بیرون فرستاد و در دکانش را بست و رفت. وقتی به منزل رسیدم، رفتم روی پشت بام و دیدم وضع خیلی خراب است. تقریبا شاید دو شب شوهرم به منزل نیامدند. آن روزها حاج آقا در پاساژی روبروی ناصرخسرو مغازه داشتند و برنج و روغن و این چیزها را به صورت حق العمل کاری میفروختند. ایشان نتوانسته بودند بیایند منزل، چون روزها که تیراندازی و بگیر و ببند بود و شبها هم هر کسی بیرون از منزل بود، او را با تیر می زدند و برایشان مهم نبود که او کیست یا چه کاره است. به نظر خودم آنچه که موجب شد که من وارد عرصه مبارزه سیاسی مستقیم و بعد هم نظامی بشوم، دیدن این جوانها بود که در خون خودشان میغلتیدند. تا سالیان سال، این منظره هرگز از ذهن من دور نمیشد. تا قبل از ورود به مرحله مبارزه مسلحانه،فعالیتهای شما بیشتر در عرصه فرهنگی و کارهائی از قبیل رد و بدل کردن اعلامیهها و کتابها بود. ممکن است اینسؤال برای خواننده کتاب خاطرات شما پیش بیاید که مبارزات مسلحانه و زندگی ای که در تعقیب و گریز سپری میشود، چگونه با وظایف مادری و همسریسازگار است و آیا از جانب همسر و فرزندان، اعتراضی بر این شیوه شما وجود نداشت، بهخصوص که دختر شما هم از پیامدهای مبارزات شما، دچار شکنجهها و آزارهای بیشماری شد. همانطور که در کتابم نوشته ام و در این گفت وگو هم اشاره کردم، زمانی که دیدم وضعیت شهر، آشفته است، نخستین فکری که به ذهنم رسید این بود که بهسرعت خودم را به نانوائی برسانم و نان تهیه کنم که فرزندانم گرسنه نمانند، اما سئوال من این است که آیا وظیفه یک مادر و یک زن، فقط این است که فرزندانی بزاید و بزرگ کند و تحویل جامعه بدهد؟ اگر اینگونه است چرا حضرت زهرا(س) با علم به اینکه در منزلشان با یک لگد از جا کنده خواهد شد و هفت ماهه هم باردار بودند، پشت درِ رفتند و اگر در آن حادثه که فرزندشان را از دست دادند، وجود مبارک خودشان هم از دست می رفت، تکلیف حضرت زینب و امام حسن و امام حسین(ع) چه می شد؟ یا زمانی که همراه با فرزندانشان، در مسیر راه مکه و مدینه مینشینند و گریه میکنند تا جائی که حضرت علی(ع) می آیند و برای ایشان سایبان تهیه میکنند، چرا دست به این کار می زنند؟ آیا وظیفه مادری ایشان حکم نمیکرد که به تصور ما، از فرزندان، دور از آسیب دشمنان و در خانه، مراقبت کنند و تن به مسائلی که احتمالا به خودشان یا بچهها صدمه می زند، ندهند؟ به نظر من پاسخ، روشن است. انسان موظف به مقابله با جور و ستم و ادای تکلیف است، وگرنه زائیدن فرزند و بزرگ کردن که در همه حیوانات هم مشاهده میشود. انسان موظف است از ولایت و از حق دفاع کند. اسلام وظیفه دفاع را برعهده زن هم گذاشته و مراجع عظام هم بر این نکته تاکید دارند، لذا زمانی که من در عراق، خدمت حضرت امام رسیدم و پرسیدم حال که نمیتوانم به ایران برگردم، آیا اجازه می دهید بروم و در کنار خواهران و برادران فلسطینی با اسرائیل دست و پنجه نرم کنم؟ ایشان فرمودند اینکه تکلیف است. تکلیف یعنی چه؟ یعنی چیزی که سؤال ندارد و انسان موظف به انجام آن است. تکلیف مادری جای خودش را دارد و هر مادری باید آن را انجام بدهد، ولی وظیفه یک مادر این نیست که تکان نخورد و به مسائل سیاسی و اجتماعی جامعه خود اعتنا نداشته باشد و وارد عرصه نشود، آن هم به این دلیل که ممکن است او را دستگیر و شکنجه کنند و آن وقت معلوم نیست تکلیفش در مقابل فرزندانش چه خواهد شد. برای پدر هم همینطور است. فرقی ندارد. آنها وقتی دستشان برسد، هم پدر را شکنجه میکنند، هم مادر را. پس از زندان چه سالی از ایران بیرون رفتید؟ آیا به بچهها سخت نگذشت؟ اواخر سال ۵۳ از ایران بیرون رفتم. پدر و مادر من در سال ۴۵ از همدان به مشهد مهاجرت کردند، در آنجا زندگیشان نچرخید و سپس به تهران آمدند. پدرم مسئول خرید کارخانجات روغن نباتی قو بودند. پدر و مادرم از سال ۴۴ با بچههای من بودند و بعدها هم داماد بزرگم که آن زمان در کارخانه شیر پاک کار میکردند، بالای سر بچهها بودند. شوهر من ۱۶ سال بیرون از محیط خانه و در شوش و بهبهان و شوشتر کار میکردند و هر چند وقت یک بار می امدند و به منزل سر می زدند و باز به ماموریت می رفتند. حاج آقا حسابدار یک شرکت ملی ساختمانی بودند که برای نظامیها پایگاه میساخت و این کار حدود ۱۶ سال طول کشید. وقتی من رفتم، حاج آقا می دانستند که من زنده هستم، ولی برای اینکه بچه ها اذیت نشوند، به آنها گفته بودند که من کشته شده ام! کسی از وضعیت من خبر نداشت. بعدها موقعی که به نوفللوشاتو رسیدم، امام امر کرده بودند کسی حق ندارد برای امور شخصی خود از تلفن آنجا استفاده کند و به ایران زنگ بزند و اگر کسی خواست این کار را بکند، باید پولش را بدهد. یک روز به من فرمودند: «خوب است که شما بروید و زنگی به فرزندانتان بزنید.» عرض کردم: «شما فرموده اید باید برای تلفن پول پرداخت کنیم و بنده پولی در اختیار ندارم.» ایشان فرمودند: «بروید زنگ بزنید و بگوئید فلانی گفته است.» من رفتم و زنگ زدم و دخترم، آمنه که آن موقع ۱۴، ۱۵ سال داشت و بعدها سرطان گرفت و فوت کرد، گوشی را برداشت. وقتی گفتم: «آمنه! من مادرت هستم»، فریادش به آسمان بلند شد که: «ساواکیهای… چرا دست از سر ما برنمی دارید؟» معلوم میشد قبل از آن بارها به این وسیله، آزارشان داده بودند. بعد گفت: «مادر من مرده!» من برای اینکه به او اطمینان خاطر بدهم، نشانه ای را ذکر کردم تا او مطمئن شد و با هیجان فریاد زد: «بچهها! بیائید! مامان پشت خط است». به اعتقاد من اگر در اسلام، مبارزه منعی داشت، امام که با کسی رودربایستی نداشتند و در پاسخ بهسؤال من نمیفرمودند تکلیف است و میفرمودند شما خیلی کار اشتباهی کرده اید که مبارزه کرده و ناچار شده اید فرار کنید که حالا نتوانید نزد فرزندانتان برگردید. وقتی که دین به خطر می افتد، اسلام برای همه کس، در همه جا، تکلیف ایجاد میکند و فرقی نمیکند که زن باشد یا مرد، پدر باشد یا مادر یا فرزند دختر باشد یا پسر. در فتوای دفاعی امام اگر دقت کنید میبینید که ایشان فرموده اند اگر به کشور اسلامی هجوم شود، بر مرد و زن و پیر و جوان واجب است به دفاع از دین خود بپردازند، حالا باید نشست و بررسی کرد که این دفاع، چه نوع دفاعی است که بر مرد و زن و پیر و جوان، به یکسان حکم میکند؟ در سالهائی که شما در لبنان آموزش چریکی می دیدید، اساساً چریک زن مسلمان نداشتیم و این نوع فعالیتها را عمدتا گروههای چپ انجام می دادند. با توجه به اینکه شما از یک خانواده سنتی هم برخاسته بودید، برخورد خودتان با این مسئله چگونه بود و چه حسی داشتید؟ بنده بعد از فرمایش امام، احساس کردم تکلیفی بر دوش من است و طبیعتا به سوریه و از آنجا هم به لبنان رفتم که برادر بزرگوارمان، شهید دکتر چمران در آنجا بودند. البته محمد منتظری مرا برد و به ایشان معرفی کرد. در آنجا از برادران، آقای غرضی بودند، آقای تقدیسیان بودند که الان دفتر ریاست جمهوری هستند، آقای سراج الدین موسوی بودند، آقای جلال الدین فارسی بودند، آقای هادی غفاری بودند. من وقتی با آقای دکتر چمران آشنا شدم، ایشان زحمت کشیدند و مرا به دفتر آقای امام موسی صدر بردند و صحبتها و بحثهائی شد و قرار شد که ما برویم یک دوره نظامی ببینیم. قبلا شهید سعیدی در روستائی از توابع کرج، در باغ آقائی به نام کمپانی، برایمان آموزشهائی گذاشته بودند. در آنجا آقائی می آمدند و سعی میکردند در تاریکی هم باشند که ما چهرهشان را نشناسیم و کار با کلت و اسلحههای کوچک را آموزش می دادند. ما تعدادی خانم و آقا بودیم که هیچ کدام هم یکدیگر را نمیشناختیم، ولی دورههای عملیاتی را دیدیم. وقتی خدمت دکتر چمران و امام موسی صدر رسیدم، زبانم باز شد و گفتم میخواهم این دورهها را بگذرانم. دکتر چمران این بحث را داشتند که می دانیم بسیاری تصور میکنند که فقط مارکسیستها و مائوئیستها و چپیها، به آموزشهای چریکی میپردازند، ولی ما معتقدیم که بچه مسلمانها هم باید این آموزشها را ببینند و ما اگر در اینجا یکی دو تا خانم داشته باشیم وقتی خانمها را به پادگان میفرستیم، حداقل یک خانم کنار دست کسانی که آموزش می دهند، خواهند بود. در هرحال بنده را معرفی کردند و کسی که ما را آموزش داد، نامش «ابوجهاد» و جزو گروه دکتر چمران بود. دکتر اتاقکی داشتند که در آنجا آزمایشاتی را در حوزه تحصیلات و تخصص خود در امور شیمیائی انجام می دادند. به پادگان رفتیم و آموزشها را دیدیم. خدا هم لطف کرده بود و امکان مطالعه هم داشتم. حافظه بسیار عجیبی داشتم و نمیشد که کتابی را بخوانم و نیاز داشته باشم که مجدداً مرور کنم و بهسرعت حفظ میشدم. بنده عقیده ندارم که این دورهها، فقط متعلق به چپیها باشد، بلکه متعلق به مسلمانها و کسانی هم هست که میخواهند از اسلام و از قرآن دفاع کنند. حکایت مصادره جنگ چریکی به نفع چپیها، حکایت مجاهدین است که آمدند و آیه قرآنی به این زیبائی را برداشتند و به خودشان اختصاص دادند و آن جنایات را در حق اسلام و مردم انجام دادند. این هم همان بحث است. حالا اگر کسانی واقعا اینطور می اندیشیدند، ولی امام اینگونه نمی اندیشیدند و اطرافیان خاص حضرت امام هم این گونه نبودند. امام قطعاً به دیدن آموزشهای نظامی اعتقاد داشتند، اما اینکه چه کسی و در مسیر چه اهدافی این آموزشها را ببینید، بسیار مهم است. به نظر من افراد به نسبت سطح آگاهی و درک خودشان از مسائل، سخنان امام را تفسیر میکنند، درست حکایت طلبههائی است که بهمحض اینکه ضرب ضربا را یاد میگیرند، تصور میکنند که کل علم عالم را در اختیار دارند، ولی وقتی کمی پیش می روند، متوجه میشوند که حالا خیلی باید زحمت بکشند و کرانه این دریا، به این آسانیها دست یافتنی نیست. در هرحال اعتقاد من برای ضرورت آموزشهای نظامی، مبتنی بر فتوای امام و بهخصوص امری بود که به من فرمودند که برای جنگیدن با اسرائیل، به خواهران و برادران فلسطینی ملحق شوم. قطعاً با اسرائیل که نمیشود بدون اسلحه جنگید و از او خواهش کرد دست از شرارتهایش بردارد! در فیلمهائی که از نوفل لوشاتو در دهه فجر نشان می دادند، شما با دقت بسیار بالائی حفاظت از امام
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 