پاورپوینت کامل گاهی دلم برای اسارت تنگ می شود! ۸۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گاهی دلم برای اسارت تنگ می شود! ۸۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گاهی دلم برای اسارت تنگ می شود! ۸۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گاهی دلم برای اسارت تنگ می شود! ۸۴ اسلاید در PowerPoint :

گفتگوی اختصاصی با «سید ناصر حسینی پور»

نویسنده و راوی کتاب «پایی که جا ماند»

اشاره:

سید ناصر حسینی پور در سن ۱۶ سالگی با پایی که از ساق آویزان شده بود به اسارت نیروهای بعثی درآمده وبارها تا مرز شهادت پیش می رود. یادداشت های روزانه او روی کاغذ سیگار که آنها را درون عصای خود پنهان می کرد، بعدها تبدیل به کتاب خاطرات ۸۰۸ روز اسارتش شد. کتابی که اشک ها و لبخندهای اسرای ایرانی در عراق را بطور میخکوب کننده ای به تصویر می کشد. سرگذشت حیرت انگیز سید، شروع ابتلائات طاقت سوز از سنین نوجوانی در جنگ و اسارت، و روایت صریح و شفاف آن دوران، کتاب «پایی که جا ماند» را به یکی از خواندنی ترین آثار مکتوب حوزه دفاع مقدس تبدیل کرده است؛ تا آنجا که در ماه گذشته این کتاب مورد تجلیل و تحسین خاص رهبر معظم انقلاب نیز قرار گرفت.

به قول خود سید ناصر، «پایی که جا ماند» در خاک کشور عراق و در شهر بغداد جا ماند تا حتی یک وجب از خاک ایران اسلامی در دست دشمن جا نماند.

در ابتدای گفتگو کمی بیشتر خودتان را معرفی بفرمایید.

من سید ناصر حسینی پورم. متولد مهرماه ۱۳۵۰. اصالتاً از سادات بحرینی هستم. در بحرین به آل غریف معروف هستیم. حاکم بحرین جد ما آیت الله سید عبدالله بلادی بحرینی را از بحرین اخراج کرد. او به بهبهان آمد. یکی از فرزندانش در راه بهبهان به خراسان در روستای فعلی ما (ده بزرگ) ماند و ما از فرزندان او هستیم. آیت الله سید عبدالله بهبهانی رهبر و شهید مشروطیت از سادات ماست.

سال ۱۳۷۹ ازدواج نمودم؛ یعنی ده سال بعد از آزادی. در این ده سال بخاطر مشکلات عدیده ای که داشتم نمی توانستم ازدواج کنم. چندسالی بی کار بودم. بعد از حادثه ی “ده بزرگ” و از دست دادن مادر و خواهر و دوبرادرم که در کتاب با ذکر جزئیات به آن پرداخته ام، مسئولیت دو خواهرم پروانه و هنگامه به عهده ام بود. دوست داشتم اول خواهرانم را سروسامان دهم بعد ازدواج کنم. همین مطلب باعث شده تا ده سال ازدواج نکنم. دو پسر دارم به نام های سیدرضا و سید امیرحسین و یک دختر به نام سیده زهرا که حاضرم همه هستی ام را فدای دخترم نمایم. این دختر برای من خیلی چیزها داشت. تولد کتابم، تقریظیه رهبرم، دیدار یک ساعت و ۱۰ دقیقه ای با رهبرم، زیارت کربلا برای اولین بار در طول زندگی ام و. ..

وقتی داشتید از خانواده تان صحبت می کردید متوجه بغضی که کردید و اشکی که در چشمانتان حلقه زد شدم که مطمئناً نشأت گرفته از صمیمیت بود. چه عاملی باعث می شود شما که این همه رنج و سختی در زندگی متحمل شدید با این مجروحیت سخت این گونه عاشق خانواده خود هستید اما این رفتار در جامعه امروز ما و در زندگی مشترک جوانان روز به روز گرد فراموشی به خودش می گیرد؟

من فکر می کنم اگر بحث معاد، و پل بودن این دنیا و این که این دنیا مزرعه آخرت است برای ما حل شود خیلی اعمال و مکنونات قبلی و خلق و خوی ها، انسانی و اسلامی می شود. حالا که قرار است ما بمیریم و بپوسیم مگر غیر از این است که فقط یک خوبی می ماند و یک بدی!؟ چرا تا خوبی هست از ما بدی بماند؟ شهدا چه دیدند و به کجا رسیدند که نگاه آنها به مهمترین و عزیزترین دارایی و سرمایه انسان که جان است غیر از همه مادیون است؟ همه دنیاطلبان با تمام وجود تلاش می کنند که زنده بمانند و یک روز بیشتر زندگی کنند، اما شهدا تلاش می کنند زنده بمانند ابدی و یک روز زودتر شهید شوند. حالا شما بفرمایید در این وسط چه کسی برده است؟ چه کسی باخته؟ زندگی ابدی متعلق به کسیت؟ زنده ابدی کیست؟ به نظر شما اگر امام حسین زنده می ماند و به مرگ طبیعی می مرد، آیا غیر از این است که دوازده قرن پیش می مرد؟ امام حسین با شهادتش برای همیشه جاودان شد.

ما جرای حادثه هولناک «ده بزرگ» از چه قرار بود؟

من کمتر از واژه های درد و رنج استفاده می کنم، ولی در کتابم برای توصیف احساسی که از این حادثه دارم، کلمات درد و رنج را به کار برده ام، چون این حادثه، آن هم در سن ۹ سالگی، رنج زیادی را بر من وارد آورد. در سال ۵۹، ۳۷ روز قبل از شروع جنگ، انبار باروتی در روستای ما منفجر شد و من در آن فاجعه که منجر به کشته شدن شهادت گونه ۵۹ نفر شد، ۴ تن از نزدیکانم، از جمله مادر، خواهر و دو برادرم را از دست دادم. خواهرم ۱۳ ساله، برادرم سید عنایت ۱۹ ساله و برادر کوچکترم سید همت الله ۵ ساله بودند. تحمل چنین فاجعه ای موجب گردید که آبدیدم شوم و بعدها بتوانم درد ناشی از عفونت پایم را در اسارت تحمل کنم و تاب بیاورم. در اسارت پای من به موئی بند بود و وقتی پای کسی ناغافل به آن می خورد، از شدت درد بی هوش می شدم. اوضاع طوری بود که هم سلولی ها، شب ها روی سنگ توالت کارتن پهن می کردند که من پایم را آنجا بگذارم که پای کسی به آن نخورد و بتوانم لااقل شب یک کمی راحت تر بخوابم. خدا می داند چقدر بابت آن توالت کثیف که برای ساعاتی مرا از درد نجات می داد خدا را شکر می کردم. اگر بگویم برای من هتل ۵ ستاره بود گزاف نگفته ام! اگر رنج های کودکی و نوجوانی نبود، من زیر این فشارها له می شدم. تازه بعد از از دست دادن مادر، خواهر و دو برادر، ۸ ماه قبل از اسارتم داغ برادر ۲۲ ساله ام شهید سید هدایت الله را در کردستان هم دیده بودم. من کم سن و سال ترین اسیر اردوگاه بودم.

شما ۱۶ سال بیشتر نداشتید. این کم سن و سال بودن رنج را چندین برابر نمی کند؟

اسماً نوجوان بودم. بچه های آن دوره یک شبه ره صد ساله می پیمودند و مرد می شدند. شاید چون در آن سن شیطان کمتر سراغ آدم می آید و دلبستگی های انسان هم زیاد نیست.

چه شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟

آرزوی بسیاری از نوجوانان و جوانان دهه ۶۰ این بود که به جبهه بروند. اما این که چه شد که من تصمیم گرفتم به جبهه بروم، برمی گردد به ۱۳ آبان سال ۶۳ که برادرم در گلزار شهدا سخنرانی کرد و گفت در سوسنگرد یک سرباز عراقی برای ساکت کردن نوزادی در گهواره که همه کس خود را در موشک باران از دست داده بود و از شدت تشنگی و گرسنگی گریه می کرد، سرنیزه اش را توی دهان او می گذارد و طفل شروع به مکیدن می کند و معلوم است که چه بلائی به سرش می آید. تصور چنین جنایتی چنان مرا منقلب کرد که تصمیم گرفتم انتقام کودکان بی پناه را از آن جلادها بگیرم.

اولین تجربه شما برای اعزام به جبهه چگونه بود؟

در سال ۶۵، سیزده سال بیشتر نداشتم و مرا ثبت نام نمی کردند. من هم به هوای این که اگر در شهر دیگری برای رفتن به جبهه ثبت نام کنم، چون مرا نمی شناسند، مانعی نخواهند تراشید، از خانه فرار کردم و به شیراز رفتم. خانواده دنبالم گشتند و پیدایم نکردند. من از شیراز نامه به پدرم نوشتم که در کردستان هستم، دارم با عراقی ها می جنگم و اگر شهید شدم برایم گریه نکنید و شهید گریه ندارد. فقط یک پرچم قرمز روی پشت بام خانه آویزان کنید و تا انتقام خون شهیدان تان را نگرفته اید آن پرچم را پایین نیاورید و از این حرف ها. برادر شهیدم تمبر روی پاکت را می بیند و می فهمد که من در شیراز هستم و خلاصه با خجالت برگشتم خانه…

پس بالاخره چگونه به جبهه اعزام شدید؟

خب بالاخره موفق شدم از یاسوج به جبهه اعزام شوم. دو سال قبل یک اردوی دانش آموزی رفته بودم. تمام تلاشم این بود که دل مسئول اردو آقای نوربخش را به دست آورم. آرزو داشتم به من بگوید برو و برای خانواده ام نان بگیر، یا مثلاً شیشه ماشینم را پاک کن. برای اینکه او را جذب خود کنم چون برای این کارم نقشه داشتم. می دانستم روزی که همه درها به روی من بسته می شود، این ارتباط عاطفی کمکم می کند. همین طور هم شد. دست مرا گرفت برد پیش مسئول اعزام و گفت: با مسئولیت من ثبت نامش کن من به آرزویم رسیدم. از اول هم می دانستم این نقشه عملی می شود!

کی و در کجا و چگونه به اسارت درآمدید؟

در تاریخ چهارم تیرماه سال ۶۷ درعملیات بازپس گیری جزایر مجنون از پا تیر خوردم و به اسارت عراقی ها درآمدم. البته این بازپس گیری جریان و حکایت زیبا و عاشورایی دارد که فصل اول کتاب مرا شکل داده است.

پایتان را در اسارت قطع کردند؟

پایم فقط به یک رشته رگ و پی و گوشت وصل بود. در حال دویدن دیدم کوتاه تر شده ام نگاه کردم دیدم پاشنه و کف پایم به هیچ استخوانی وصل نیست! کف پایم در دستم به هر طرفی می چرخید. بیشتر وقت ها پاشنه را کنار زانویم تا می کردند و می بستند. پای من در بیمارستان نظامی الرشید بغداد قطع شد و همان جا خاک شد به همین خاطر نام کتاب را گذاشته ام پایی که جا ماند.

دلتان برای پایتان تنگ نشده است؟!

دلم که خیلی برایش تنگ شده اما بخاطر یک نارفیقی که در اسارت با پایم کرده ام از او خجالت می کشم این حرف را بزنم. چون اگر بگویم دلم برایش خیلی تنگ شده که همین طور هم هست بعد پایم به من می گوید: خب سید ناصر! اگر دلت برای من تنگ شده پس چرا در فلان صفحه ی کتابت نوشته ای «تنها آرزویم این بود که همیشه زودتر پایم را قطع کنند و راه خودش را برود»!

چه شد که در آن شرایط دشوار به فکر افتادید خاطراتتان را بنویسید؟

من ۲۰ ماه تخریب چی بودم و بعد هم در واحد اطلاعات و عملیات، در جزیره مجنون دیده بان بودم و باید دائما گزارش تحرکات دشمن را یادداشت و گزارش می کردم. همین نوشتن مستمر و دقیق باعث شد که به فکر نوشتن یادداشت روزانه بیفتم. بعد هم که با پای نیمه آویزان اسیر شدم، فکر کردم حالا چه باید بکنم؟ و به این نتیجه رسیدم که باید همه جنایات بعثی ها را ثبت کنم، به همین دلیل مطالبم را به صورت کد نوشتم تا اگر روزی به وطن برگشتم، از روی آنها خاطراتم را بنویسم.

یعنی فکر می کردید روزی آزاد شوید؟

من که می دانستم روزی آزاد می شوم، به همین خاطر کدها و رمزهای اتفاقات و حوادث و خاطرات خاص اسارتم را در قالب کلمه های کوتاه ثبت می کردم.

نحوه ثبت خاطرات تان در زمان اسارت به چه شکل بود؟

همان طور که اشاره کردم چون دیده بان بودم، کمال همنشین در من اثر کرد و در عراق هم سعی کردم دیده بان باقی بمانم. در جزایر مجنون دیده بان از دور بودم در عراق دیده بان از نزدیک. یک دیده بان در اسارت هم می تواند به وظیفه دیده بانی اش عمل کند. من به وظیفه دیده بانی ام در زندان های عراق عمل کردم و نتیجه اش شد “کتاب پایی که جا ماند”.

چگونه و با چه امکاناتی در اسارت خاطراتتان را ثبت می کردید و چگونه آنرا از گزند عراقیها حفظ کردید؟

آخر شب می نوشتم و موقع خواب؛ اسیری که بغل دستم می خوابید راز نگه دارم بود. با یک نصفه مداد که با چه سختی و مشکلی و چه دادوستدی خودکار و یا مداد را گیر می آوردیم، روی زرورق سیگار و کاغذ سیمان و یا حاشیه روزنامه های عراق می نوشتم و در عصایم جاسازی می کردم.

در باره آن دفترچه کوچک جیبی که تبدیل به این کتاب شد توضیح دهید.

آن دفترچه کوچک جیبی کدها و کلمه های کوتاه و رمزهای خاطرات اسارت من بود که هر کدام از آنها گرای اتفاق و خاطره خاصی بود. من با مراجعه به این دفترچه و تاریخ ها می توانستم آن خاطره را با جزئیات تعریف کنم و به یاد بیاورم. البته نمی دانستم این دفترچه کوچک روزی به کتاب تبدیل می شود. بیشتر قصدم داشتن یک دفترچه یادگاری بود.

کدام بخش از خاطراتتان در کتاب «پایی که جا ماند» نیامده است؟

خاطرات من از سال های ۶۵، ۶۶ و ۶۷ در این کتاب نیامده است. من در طول مدتی که جبهه بودم یادداشت روزانه می نوشتم، آن هم در تقویم همان سال. یادداشت هایم در کیفم بود که در جزایر مجنون مثل خودم به اسارت عراقی ها افتاد.

هنوز به یافتن دفترچه خاطراتی را که در جبهه می نوشتید و به دست عراقی ها افتاد، امید دارید؟

البته. در سفر اخیری که به همراه دکتر جلیلی در مذاکرات ۱+۵ بغداد رفتم، به یکی از مسئولین ارشد عراقی این قضیه را گفتم و از آنها خواستم اگر در اسناد جنگ عراق دفترچه مرا پیدا کردند به من برگردانند. اگر آن دفترچه پیدا شود، خودش کتاب دیگری است از این طرف خاکریز. آن هم در قد و قواره ی پایی که جا ماند.

تأثیرگذارترین و تکان دهنده ترین مطالب کتاب از نظر شما کدامند؟

من فکر می کنم خاطرات این کتاب همه اش تأثیرگذار و درس آموز است. البته خاطراتی و حوادثی از آن دوران هم تکان دهنده است. این کتاب یک شروع و پایانی دارد. شروع آن با اسارت و پایان آن با آزادی تمام می شود. درس های مختلف و پیام های فراوانی در این کتاب دیده می شود. ادبیات بازداشتگاهی و زندان، درس های زیادی برای آن ها که در شهری زندگی می کنند دارد که در یک کلام می توان گفت درس اصلی این کتاب برای مردم “قدرشناسی از نعمت های خدایی” است. نعمت سیر آب و غذا خوردن، جای خواب راحت داشتن، شب را دیدن، ماه و ستارگان را دیدن، قضای حاجت در هر زمان لازم، قلم و کاغذ داشتن، به اجبار موهای سر را نتراشیدن، شب موقع خوابیدن لامپ اتفاق خاموش بودن و. ..

به نظر خودتان تکان دهنده ترین بخش خاطراتتان کدامند؟

فکر می کنم تکان دهنده ترین خاطرات کتاب به جاده خندق برمی گردد، به لحظه ای که افسر بعثی چوب پرچم عراق را درون

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.