پاورپوینت کامل گامی چند با حافظ قرآن و نهج البلاغه، ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گامی چند با حافظ قرآن و نهج البلاغه، ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گامی چند با حافظ قرآن و نهج البلاغه، ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گامی چند با حافظ قرآن و نهج البلاغه، ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

از بروجرد ۱۳۰۴ تا تهران ۱۳۹۱

اشاره:

آیت اله خزعلی از معدود چهره های ماندگاری است که از دوران جوانی و با ورود به حوز علمی قم در حلق شاگردان و پاک باختگان حضرت امام خمینی(ره) قرار گرفت و مبارزه با ظلم و فساد ستم شاهی و تحمل تبعید را از ده سوم قرن معاصر آغاز کرد.

این راد مردِ خستگی ناپذیر از نخستین روزهای نهضت در ده ۴۰ تا پیروزی انقلاب اسلامی در همراهی حضرت امام (قدس سره) هرگز از پا ننشست و در این راه الهی بارها دستگیر، زندانی و تبعید شد و فرزند ارشدش نیز در راه به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی به شهادت رسید. آیت اله خزعلی که روح و قلبش با حفظ قرآن در جوانی با کتاب خدا و نهج البلاغه عجین شده است، همچنان در راه دفاع از ولایت و ارزش های الهی و مبارزه با کفر و نفاق، پایدار و استوار مانده و اینک در مرز ۹۰ سالگی پای سخن او که می نشینی همان شور و نشاط و سلحشوری دوران جوانی را همراه با اخلاص و معنویت مضاعف درمی یابی.

پاسدار اسلام ضمن تشکر از معظم له که در شرایط سخت بیماری و ضعف جسمانی در نشستی صمیمانه به پرسش هایمان پاسخ گفتند، متن این مصاحبه را تقدیم امت «پاسدار اسلام» می کند.

r جنابعالی به عنوان یکی از یاران نزدیک امام و از مبارزان نستوه و دیرین انقلاب اسلامی برای همگان شناخته شده هستید، ولی برای آشنایی نسل چهارم انقلاب با مفاخر علمی و دینی خود، در ابتدای گفت وگو به سوابق خانوادگی و تحصیلی خود اشاره مختصری بفرمایید.

بسم اله الرحمن الرحیم. من در سال ۱۳۰۴ هجری شمسی در بروجرد به دنیا آمدم. تا ده سالگی در آنجا بودم و به مکتب می رفتم.

پدر و مادر و جدّمان به مشهد رفتند. جدمان برگشت، اما پدر و مادرم در مشهد ماندند. در سال ۱۳۲۷ ازدواج کردم.

حاصل ازدواج ما ۹ فرزند است که یکی از آنها به شهادت رسید، آنکه شهید شد، حسین پسر بزرگم بود.

r چه سالی به قم مشرف شدید؟

صرف و نحو و رسائل و مکاسب و کفایه را که در مشهد تمام کردم، یک سال درس خارج را خدمت حاج شیخ هاشم قزوینی خواندم. بعد دیدم درس قم به لحاظ غنا و محتوا عالی تر است.

پس از ازدواج به قم آمدم و ابتدا از یکی از دوستان اتاقی گرفتم. پس از مدتی اتاقی اجاره کردم و همسرم را به آنجا بردم. در درس فقه آیت اله بروجردی با امام شرکت می کردم در آن موقع امام در کلاس فقه آیت اله بروجردی شرکت می کرد. یکی از کسانی که آیت اله بروجردی را دعوت کرد تا به قم بیاید حضرت امام بود. همچنین با درس امام(ره) نیز ارتباط برقرار کردم. ایشان در آن زمان جوان بود و چون به انداز آیت اله بروجردی مشغله نداشت، کلاس درس ایشان از نظر علمی پُربار بود.

در کلاس درس آیت اله حجت نیز شرکت می کردم و از درس مکاسب ایشان بهره ها بردم. از درس سیدمحمدتقی خوانساری هم بهره می بردم.

r پس ابتدا در درس آقای بروجردی با امام همراه بودید.

بله و ایشان مثل یک طلب متواضع می آمد و روی زیلو می نشست.

بعد از آن شنیدم که درس امام خیلی قوی است، از این رو همزمان با آقای سبحانی به درس امام رفتیم و دریافتیم که درس ایشان بسیار پربار است. اول که جمعیت کم بود، دور هم می نشستیم، بعد که جمعیت زیاد شد، برای امام صندلی گذاشتیم. ایشان روی صندلی ننشست و گفت: «این جای پیغمبر(ص)است. من جای پیغمبر(ص) بنشینم؟» همه به گریه افتادند.

r جنابعالی چند سال درس امام را درک کردید؟

ده دوازده سال.

r چه درس هایی؟

هم فقه، هم اصول.

روحی امام روحی بسیار عجیبی بود. الان هم من نمی توانم هیچ کس را با ایشان مقایسه کنم و با اینکه چندین سال از رحلت امام گذشته، باز هم همان قدر از تداعی یاد و خاطره اش متأثر می شوم.

دو نفر از بهترین استادان من در مشهد حاج شیخ مجتبی قزوینی و شیخ هاشمی قزوینی بودند؛ حاج شیخ هاشم استاد آیت اله خامنه ای رهبر معظم انقلاب نیز بود.

شیخ مجتبی قزوینی هنگامی که امام دستگیر شد و ایشان را به قیطریه بردند همیشه به فکر امام بود. پس از آن که امام آزاد شد، بنده به ایشان نامه ای نوشتم و عرض کردم مناسب است با امام دیداری کنید که پذیرفت. با این جانب تماس گرفت و اظهار تمایل کرد که به منزل ما بیاید، در جواب گفتم: باور از بخت ندارم که تو مهمان منی. قدمتان روی چشم. پس از آمدن به منزل و پس از آنکه قدری استراحت کرد، رفتیم منزل امام(ره). آنجا من کنار کشیدم که اینها خلوت کنند، پیش خود گفتم: من جوان ترم بهتر است که آنها را تنها بگذارم. حضرت امام حاج شیخ مجتبی را می شناخت.

پس از پایان ملاقات، ایشان برگشت منزل و با اشاره به امام(ره) سه مطلب گفت: یکی اینکه این مرد، حق است، این حرف را در سال ۱۳۴۳ گفت. مطلب دیگر این بود که کسانی که اعلامیه می دهند و همراهی می کنند تا نیم راه می آیند و بعداً اعلامیه نخواهند داد. مطلب سومی که گفت این بود: این مرد به مبارزه ادامه می دهد و پیروز می شود. این شخص در سال های ۴۳ و سپس ۵۰ آن سوی پرده و عالم غیب را می دید؛ البته سخنان زیادی مبنی بر پیروزی نهایی امام(ره) بر زبان آورد. امام هم ایشان را دوست داشت.

چیزهایی از این استاد شنیده ام که همه از کرامات و الطاف الهی بود در این بساط حوزه چیزهای شگفت انگیزی هست که پروفسورها و مکتشف ها و مخترعان قادر به فهم آنها نیستند؛ البته این آقایان محترم اند، ولی متأسفانه به معانی بلندی که بزرگان حوزه رسیده اند، نرسیده اند.

میرزاجواد آقا تهرانی نیز که از اساتید و بزرگان مشهد بود در هشتاد و چند سالگی لباس بسیجی پوشید و خود را مطیع جوان های ۲۵ و ۳۰ ساله کرد. یک بار در جبهه، فرماند بسیار جوانی با شنیدن صدای هواپیمای دشمن به آنها گفت بخوابید، میرزا جواد آقا تهرانی زودتر از همه دراز کشید، بعد از بلند شدن، گفت: خیال نکنید از ترس جان دراز کشیدم، بلکه من امر فرماند بسیجی را امر خدا می دانم، این ارتش، ارتش خداست. بنابراین در اینجا فرمان آن فرمانده، دستور خداست. ایشان وصیت کرده بود هرجا که کشته شدم همان جا دفنم کنید. حتی اگر در آمبولانس نیز جان دادم در مجاور آن مرا دفن کنید. او جوان ها را از زیر قرآن رد می کرد و به جبهه می فرستاد و بعد از آن جای پوتین آنها را می بوسید.

r نخستین باری که دستگیر شدید در کجا و برای چه بود؟

نخستین باری که دستگیر شدم در ده ۱۳۳۰ در زمان آقای بروجردی بود که در رفسنجان برای تبلیغ رفته بودم. یکی از پولداران این شهر سینمایی تأسیس کرده بود. با توجه به فیلم های زیان بخش آن زمان که به منظور انحراف اخلاقی جوانان تهیه می شد، وظیف خود دانستم در مقابل آن بایستم. سرمایه داران رفسنجان میلیون ها تومان هزینه کردند تا مرا از بین ببرند، اما من همچنان سخنان خود را بی هیچ تزلزلی در این باره و موارد دیگری که حساسیت رژیم را برمی انگیخت بیان می کردم. در یکی از منبرهایی که برگزار کردم دربار اهمیت فقاهت و مقام بالای آیت اله بروجردی چنین گفتم: شاه مانند حلقه و انگشتری است در دست آیت اله بروجردی که مدام در دست ایشان می گردد. برخی از کسانی که مستمع این سخنرانی بودند، به خصوص پولدارانی که ذکر آنها رفت، چون حرف های مرا خلاف مصلحت خود می دانستند، چیزهایی به سخنان من اضافه کردند و به ساواک گزارش دادند. آنها چنین گزارش دادند که خزعلی گفته است آقای بروجردی هروقت اراده کند شاه را از سلطنت خلع می کند. این گزارش را به تهران ارسال کردند و البته من کاملاً بی خبر بودم.

یک روز بر طبق قرار، به منطقه ای نزدیک رفسنجان برای تبلیغ و موعظه رفتم، اما ژاندارمری ماشین مرا در نزدیکی همان محل متوقف کرد. بعد مأموران مرا سوار ماشین خود کردند و به رفسنجان بردند. شب را در منزلی نگه داشتند و فردای آن روز گفتند تو را به کرمان می بریم. نکت جالبی که لازم است در اینجا گفته شود این است که صاحب آن منزل صبح زود، قرآنی آورد که از زیر آن عبور کنم. قرآن را از آن شخص گرفتم و باز کردم این آیه آمد: «والذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنااله». این تفأل قرآن مرا بسیار خوشحال کرد.

در این ماجرا دست نصرت خدا را بر پشت خود احساس کردم. در کرمان مرا به یک سرهنگ ژاندارمری تحویل دادند. ابتدا فکر کردم این سرهنگ از همان اول مرا زیر مشت و لگد می گیرد، بنابراین خود را از قبل آماد هر ناملایمت و بی مهری کرده بودم، به خصوص با توجه به اینکه در این منطقه کاملاً غریب و تنها بودم. اما این سرهنگ بسیار مؤدبانه با من رفتار کرد. اتاقی تمیز و مرتب با ملحفه و چند جلد کتاب در اختیار من قرار داد و غیرمستقیم و مؤدبانه گفت: نباید از این اتاق خارج شوی. بعد ادامه داد چند جلد کتاب آورده ام که دلتنگ نشوی، به خانم هم دستور داده ام حتی با چادر در حیاط نیاید تا شما راحت باشید. دو سه روزی در خان این سرهنگ ماندم. سپس مرا به گناباد که یکی از مراکز تصوف بود انتقال دادند. در کرمان بازجویی سیاسی از من به عمل نیامد. فقط نام و نام خانوادگی و اسم پدر و مادرم را پرسیدند، ولی از گفته ها و سخنان آنان برمی آمد که اتهام و جرم من در افتادن با شاه بود.

r چگونه و چرا به گناباد فرستاده شدید؟

برای فرستادن من به گناباد دو ژاندارم تعیین شد. آن سرهنگ به این دو ژاندارم گفت خزعلی را به گناباد برسانید و تا رضایت نامه ای مبنی بر خوش رفتاری با وی تا مقصد از او نگیرید، حق برگشت ندارید. این دو ژاندارم چنان رفتار خوب و شایسته ای با من داشتند که حتی اگر برادرانم نیز با من بودند این قدر به من خدمت نمی کردند. چون در آن سال ها جوان بودم و خیلی وسواس داشتم. از وضو گرفتن در قهوه خانه اکراه داشتم. چون هرکسی به آنجا می آمد، آلودگی ایجاد می کرد. این دو نفر می رفتند از چاه آب می کشیدند، می آوردند و من وضو می گرفتم. در بین راه، جایی توقف کردیم و نان و ماستی خوردیم. در این هنگام یک ژاندارم با کمال مهربانی به من نزدیک شد و مرا به ناهار دعوت کرد. رفتار بسیار گرم او باعث شد از او پرسیدم: آیا مرا می شناسی؟ او گفت من بارها پای منبر شما بودم. در این سفر چنان که گفتم الطاف خدا همیشه با من بود مسیر کرمان به گناباد در آن زمان بسیار بد و سنگلاخی بود، اما ما بی هیچ مشکلی خود را به راه اصلی رساندیم. در جاد آسفالت ماشینمان دو بار خراب شد، اما در آن جاد سنگلاخی هیچ عیب و اشکالی پیدا نکرد. حس کردم در جاد سنگلاخی تمام اتکا به لطف الهی بود و از این رو صدمه ای رخ نداد. در جاد آسفالت قهراً انسان اطمینان به خوبی جاده می کند، شکست ماشین در اینجا روی می دهد. در این عبرتی است برای هرفرد متوجه. به گناباد که رسیدیم مرا به شهربانی بردند. در این شهر باید کسی ضمانت مرا می پذیرفت در غیر این صورت می بایست در همان شهربانی می ماندم. در گناباد سراغ یک روحانی به نام آقای منتظری را گرفتم که نمایند آیت اله بروجردی بود. پس از اینکه به سختی پیدایش کردم و جریان ضمانت را برایش تعریف کردم او ترسید و به بهان کار داشتن حاضر نشد که ضمانت مرا بپذیرد. مرتب با پاسبان قدم می زدم و در این فکر بودم که شب را باید در شهربانی بگذرانم و این فکر برایم آزاردهنده بود. در همین فکر بودم که در نزدیکی شهربانی جوانی کت و شلواری پیش رویم قرار گرفت و پس از سلام و احوالپرسی گفت: تو خزعلی هستی؟ گفتم بله. گفت: اینجا چه می کنی؟ گفتم: تبعیدی هستم و احتیاج به یک ضامن دارم. او پذیرفت مرا ضمانت کند. از او پرسیدم مرا از کجا می شناسید؟ جواب داد در مشهد درس مطوّل را پیش شما گذراندم. این جوان به نظرم بیش از بیست سال نداشت و چون پدرش روحانی سرشناسی بود، او را نیز می شناختند. به نظرم این هم از لطف های خداوند در این ماجرا بود. اسم این جوان سیدحسین روحانی بود. مدتی در خان آنها بودم، اما تصمیم گرفتم خان جداگانه ای بگیرم تا مزاحم خانواد ایشان نشوم.

r چه مدتی در گناباد بودید؟

مدت سه ماه را به صورت تبعید در گناباد گذرانیدم. چون خانه ای اجاره کرده بودم، خانواده ام نیز به آنجا آمدند. صوفی های گناباد بسیار مایل بودند با من ملاقات کنند، اما من نمی پذیرفتم تا اینکه یک روز صبح زود سرزده به خان من آمدند. رئیس صوفیان گناباد فردی به نام سلطان حسین تابنده بود که با آن جمع آمده بود. سپس شروع به بحث و گفت وگو کردیم. کم کم سلطان حسین تابنده شروع کرد سربه سر من گذاشتن، من هم گفتم شما اهل بدعت هستید و روایت داریم وقتی بدعت ظاهر شد اگر کسی جلوگیری نکند لعنت خدا و ملائکه و هم مردم نثارش خواهد شد. به هرجهت مباحثه با این صوفی به نظرم تبلیغ خوبی برای اسلام شد.

r واکنش آیت اله بروجردی و امام در خصوص تبعید شما چگونه بود؟

پس از پایان تبعید به حضور آیت اله بروجردی شرفیاب شدم. آقای حاج احمد، مباشرِ آیت اله العظمی بروجردی جلو روی ایشان گفت آقا برای شما تب کرده بود، اگر این حرف را در غیاب آیت اله بروجردی می گفت شاید شک می کردم، اما چون روبه روی ایشان این را گفت من به خود لرزیدم. با خود گفتم: مرجع بزرگ برای یک طلبه چنین احساساتی دارد. به مرجع عظیم الشأن گفتم آقا از شما عذر می خواهم که باعث زحمت شما شدم. ایشان با وقار گفت: این کار برای خدا بوده است. انشاءاله سرانجامش خوب است. این جملات روحیه ای قوی و عجیب به من بخشید.

تبعید من به گناباد، لطف امام(ره) را هم نسبت به من زیاد کرد. بعد از خارج شدن از منزل آیت اله بروجردی امام مرا خواستند، به منزل ایشان رفتم، ولی موضوع و جریان را با آب و تاب برای ایشان بیان نکردم. گفتم نکند امام بفرماید چرا این کار را می کنی، اما امام نه تنها آن را نگفت، بلکه متوجه شدم اصلاً روحی امام و نظر ایشان نسبت به رژیم، روحیه و نظر پرخاشگری و تقابل است. از این زمان، پیوند این جانب و امام(ره) گرم شد و هیچ وقت این پیوند سست نشد. من برای این ارتباط همیشه با امام صریح بودم. این ارتباطات همه از نتایج آن تبعید بود. امام(ره) در نخستین ملاقات پس از تبعید گناباد بعد از اینکه به حرف های من گوش دادند، گفتند چیزی نیست؛ یعنی باید بیشتر از این جوشید. حضرت امام(ره) در واقع انتظار فعالیت بیش از اینها را داشت.

امام(ره) دلداد مرحوم مدرس بود و بلایی را که دودمان پهلوی بر این روحانی وارد کرده بودند همیشه در ذهن داشت. یک بار دربار مدرس به من گفتند: او ذخیره ای بود از خداوند متعال که زودتر از همه به مفاسد خانواد پهلوی پی برده بود.

r در اینجا می خواستم دربار شخصی سؤال کنم که حیات او هم مقارن با همان دوره است. شما دقیقاً در چه مقطعی با مرحوم کربلایی کاظم ساروقی، حافظ معروف قرآن ملاقات کردید؟

سال ۱۳۳۲ بود که من با ایشان در کنار حوض مدرس فیضیه ملاقات داشتم و گفتم: «کربلایی کاظم! لِکلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ». و « لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِینِ » دو تا آیه را انتخاب کردم که در یک کلمه مشترک باشند و پرسیدم: «کجای قرآن است؟» بلافاصله جواب داد: «یکی مال سور انعام، آی ۶۷ است و یکی هم مال سور ص، آیه ۸۸»! حتی یک ثانیه هم معطل نکرد. این دو آیه را عمداً کنار هم گذاشتم تا ببینم متوجه می شود یا نه؟ فهمیدم قضیه چیز دیگری است. نور قرآن را می دید. دو تا «واو» را که می نوشتند، می گفت: «یکی مال قرآن است، یکی مال غیر قرآن!». از نویسنده پرسیدم: «قضیه چیست؟» جواب داد: «یکی رابه نیت «واو» ولاالضالین نوشتم، یکی را همین طوری». کربلایی کاظم گفت: «این «واو» نور دارد، آن یکی ندارد!» یکی از انسان های عجیبی که در عمرم دیدم، ایشان بود.

r آیا اطلاع پیدا کردید که کربلایی کاظم چگونه حافظ قرآن شده بود؟

بله، داستانش معروف است. از حرام پرهیز می کرد. در قریه شان زکات نمی دادند، گفت: «من نمی مانم». رفت جای دیگر کار می کرد و مزد می گرفت. به او گفته بودند: «بیا در قریه، خودت کشت کن، خودت هم درو کن». مثلاً ۲۰ من گندم برای زمینی به او می دادند، ۱۰ من را به فقرا می داد و می گفت: «همین۱۰ من برای من بس است». وقتی هم که درو می کرد، باید یک دهم می داد، پنج دهم می داد. روحیه و همت بسیار عالی و بلندی داشت. من در مسافرتی به ساروق رفتم. هم امامزاد آنجا را دیدم، هم جایی را که دست روی سرش گذاشته بودند. دو نفر که یکی احتمالاً امام زمان(عج)بوده اند، می آیند و می گویند: «کربلایی کاظم! نمی آیی زیارت؟» می گوید: «چرا». علوفه هایش را جلوی در امامزاده می گذارد و داخل می رود و فاتحه می خواند. به او می گویند قرآن بخوان. می گوید: «بلد نیستم». ناگهان دور تا دور امامزاده به رنگ سبز می شود و آیات قرآن پدیدار می شوند. کربلایی کاظم بی هوش می شود. بعد که به هوش می آید، می بیند تمام قرآن در سین اوست. همه هم می گشتند که ببینند کربلایی کاظم کجاست؟ به هوش که می آید، برمی گردد قریه شان و به شیخ آنجا می گوید: «من هم قرآن را از بَر هستم». می گویند: «این حرف را نزن». می گوید: «بپرسید» و هرجا را پرسیدند، جواب داد، بلکه بالاتر، می گفتند فلان آیه را در قرآن نشان بده، قرآن را باز می کرد و با دست همان آیه را نشان می داد! دستش هدایت شده بود. فرقی هم نمی کرد که قرآن قدیمی باشد یا جدید، چاپی باشد یا خطی. هرآیه ای را که می گفتند، دستش می رفت همان جا و نشان می داد! بسیار عجیب بود. عجیب بود. از نعمت های خدادادی در زندگی من، یکی هم دیدن کربلایی کاظم بود.

r این از معجزات الهی و از دلایل روشن حقانیت قرآن و جلو واقعی «و انّا لَهُ لحافظون» هست که آنچه به او عطا شده بود بدون یک حرف کم و زیاد منطبق با همین قرآن بود که در دست همگان است.

اصلاً سواد نداشت که بتواند حفظ کند. مردم قریه اش هم سواد نداشتند. همین طور است که گفتید.

حتی مرحوم آقای بروجردی زیاد او را امتحان کرده بودند. هیچ غرور هم نداشت که چنین شأنی دارد. تواضع محض بود. همه قبول داشتند که آنچه برای او اتفاق افتاده، یک عنایت غیبی است.

r از چه زمانی با نهضت امام(ره) همراه شدید؟

در جریان نهضت روحانیان در برابر لایح انجمن های ایالتی و ولایتی(۱) فضلا و مدرسان منتظر تصمیمات مراجع تقلید بودند تا نتایج آن گفت وگو ها در اعلامیه هایی بنویسند و در سراسر کشور پخش کنند. مرحوم آیت اله ربانی شیرازی نقش مهمی در امضای فضلا و مدرسان حوز علمی قم داشت. ایشان با بیشتر مراجع رابط نزدیکی داشتند. هر اعلامیه ای را که برای امضا نزد من می آورد ۸ یا ۹ امضا روی آن دیده می شد.

در جریان مبارز یاد شده، من همیشه در خدمت امام(ره) بودم و یک لحظه ایشان را ترک نمی کردم. حتی یک ماه پیش از آن پیام ایشان را به مردم و علمای نجف آباد رسانده بودم.

شاه به دنبال فرصتی بود تا بساط دین را جمع کند و نفوذ علما را از بین ببرد. در غیاب مجلس(۲) وی انجمن های ایالتی و ولایتی را مطرح کرد که البته کاملاً غیرقانونی بود. به این ترتیب راه برای ادیان غیرالهی و نیز فرق بی ریش بهائیت باز می شد. چون سوگند به قرآن و وفاداری به مشروطه تبدیل به سوگند به هر کتاب آسمانی(۳) و نیز قسم به صداقت و امانت شد.

کاملاً مشخص بود که امام(ره) در پی فرصتی برای آغاز نهضت اسلامی بودند. امام(ره) جریان مبارز خود در این مقطع را روی نخبگان و روحانیان برجسته متمرکز کرد. مثلاً واعظ معروف آقای فلسفی در مسجد ارک و سید عزیزاله نظریات مرجع تقلید را با قدرت بیان کرد. این جانب در نجف آباد اصفهان دربار لایح فوق صحبت می کردم و نظریات امام(ره) را بیان می کردم. آیت اله گلپایگانی نیز زحمات زیادی در راه مبارزه با این لایحه کشید.

برای تبلیغ به خوزستان رفتم و هنگام برگزاری رفراندوم ۶ بهمن ۱۳۴۱ در شهر شوش حضور داشتم. مردم این شهر به رغم تهدیدات رژیم پهلوی در انتخابات کذایی شرکت نکردند و به ارشادات و اوامر رهبر و قائد، جواب مثبت دادند. همچنین علما و مراجع دینی، ماه رمضان آن سال ها، در اعتراض به اصلاحات مورد نظر شاه و آمریکا، نماز جماعت و منبر را هم در قم و در تهران و برخی شهرستان ها تعطیل کردند. منظور آنها کاملاً مشخص بود، چون مردم با تعطیلی منابر و مجالس دینی کنجکاو می شدند و به جست وجوی دلایل آن می پرداختند و به اختلاف عمیق روحانیان و شاه پی می بردند و در نتیجه شعور سیاسی آنها بالا می رفت. این شیوه را می توان مبارز منفی نامید، چون مجال مبارز مستقیم فراهم نشده بود و میدان فعالیت سیاسی باز نشده بود. از این رو، با تهدید توانستند منظور و هدف خود را به مردم بفهمانند.

ایام محرم ۱۳۴۲، من در خوزستان بودم و در این هنگام اخبار وقایع فیضیه را به مردم می رسانیدم؛ البته روزهای اول محرم بیشتر موعظه های مذهبی را مطرح می کردیم، چون اگر از مسائل سیاسی سخن به میان می آوردم مانع سخنرانی می شدند و اما پس از چند روز و با جمع شدن بیشتر مردم از فرصت استفاده کردم و موضوعات سیاسی را با مردم در میان گذاشتم.

در اینجا لازم است به واقع مهم و حساسی که مربوط به قبل از قیام ۱۵ خرداد است اشاره کنم. پس از فاجع فیضیه، امام(ره) مرا خواست و گفت: نزد آقایان گلپایگانی و شریعتمداری برو و از آنها بخواه تا سه نفری اعلامیه ای در محکومیت جنایات رژیم صادر کنند من ابتدا به منزل آیت اله گلپایگانی رفتم، اما چون ایشان از فاجع حمل مزدوران رژیم بسیار ناراحت و حتی مریض شده بود، از این جهت دستور داده بود هیچ کس را به حضور ایشان نیاورند. بنابراین نتوانستم با ایشان در این باره صحبت کنم و از مخالفت یا موافقت وی با خبر شوم.

سپس راهی منزل شریعتمداری شدم ایشان تا مرا دید، مثل کسی که مثلاً در فرانسه بوده و حالا یک هموطن را دیده باشد، با من گرم گرفت. پیشنهاد امام را به ایشان گفتم. وی موضوع اعلامی سه مرجع (گلپایگانی، شریعتمداری و امام) را رد کرد و گفت این موضوع به صلاح نیست. حتی ایشان نپذیرفت که در صورت امضا نکردن اعلامیه، حداقل منکر اطلاع خود از موضوع نشود.

پس از آن به دیدار امام(ره) رفتم و موضوع را با ایشان م

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.