پاورپوینت کامل آنگاه که خلبانی ممتاز در تراز جهانی خانه نشین می شود!! ۱۱۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آنگاه که خلبانی ممتاز در تراز جهانی خانه نشین می شود!! ۱۱۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آنگاه که خلبانی ممتاز در تراز جهانی خانه نشین می شود!! ۱۱۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آنگاه که خلبانی ممتاز در تراز جهانی خانه نشین می شود!! ۱۱۳ اسلاید در PowerPoint :
یادها وخاطره هایی از همسفری فرزند شهید با مقتدای خویش در گفت و شنود
«پاسداراسلام » با کاپیتان سعیدرضا نصرفرد
پاورپوینت کامل آنگاه که خلبانی ممتاز در تراز جهانی خانه نشین می شود!! ۱۱۳ اسلاید در PowerPoint
…من هر جای دنیا، هلند، کانادا، اسپانیا و… دوره های مختلف هواپیمایی از جمله ایرباس و… را گذرانده ام، نمره بالای ۹۰ گرفته و اول شده ام، ولی الان خانه نشین هستم. در کانادا دوره ایرلاین را دیدم و پروژه ام اول شد. به من گفتند: «بمان و زن و بچه ات را هم بیاور و ماهی ۲۵ هزار دلار از ما بگیر». نماندم و آمدم
اشاره:
کاپیتان سعیدرضا نصرفرد فرزند شهیدی که در آزمونهای خلبانی انواع هواپیما در سطح جهانی درخشیده، در گفت و شنود پیش روی، به نیکی خود را معرفی کرده است، لذا در این باره نیاز چندانی به توضیح نیست. چهره ای که زندگی او با تاریخ انقلاب و بعد از انقلاب یعنی دوران انقلاب،عضویت در کمیته و سپاه، دفاع مقدس، سازندگی، اصلاحات و مواجهه با جریان انحرافی گره خورده است، از این روی از همه این دوران ها، در ذهن و زندگی او نشانه های روشنی به جا مانده اند که به برخی از آنها اشاره کرده است. او در پس یک زندگی پرمحنت و آکنده از فراز و نشیب، همچنان پرنشاط است و چشم به آینده دارد، آینده ای که رهبری حضرت آقا و خون شهیدان، آن را به نیکی رقم خواهد زد.
لطفا ضمن معرفی خود، از فعالیت های دوران کودکی ونوجوانی تان بفرمائید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. باتشکرازجنابعالی و ماهنامه وزین پاسداراسلام، من سعیدرضا نصرفرد، فرزند شهید علی اصغر نصرفرد هستم. تا کلاس چهارم ابتدایی به مدرسه «خجسته» در شیراز می رفتم. در زنگ ورزش چون امکانات ورزشی نداشتیم، معلم ورزشمان نوار می گذاشت و می گفت: «همه بچه ها به ترتیب بیایند و برقصند!». من و یکی ازدوستان که بعدها فامیلش را عوض کرد و گذاشت شعله، به این موضوع اعتراض کردیم. یک هفته از اعتراض ما گذشت که مرا صدا زدند و گفتند بیا یک آقایی با تو کار دارد. در دفتر مدرسه یک آقای قد بلندِ کت و شلواری، فرمی را جلویم گذاشت و پرسید: «پدرت کیست؟ چه می کنی؟ کدام مسجد می روی؟» و از این حرف ها. ما هم چهارم ابتدایی و بچه بودیم وصادقانه جواب دادیم که بله، نماز جماعت می رویم و کلاس قرآن و معارف و از این حرف ها. ما که نمی دانستیم او از ساواک آمده است و دارد پرونده ما را بالا و پایین می کند!
این خاطره مربوط به چه سالی است؟
سال ۵۲ یا ۵۳ بود. بعد از آن در سال ۵۵ به مسجد و کلاس قرآن می رفتیم. معلم قرآن ما یک آقای روحانی بود و در خلال آموزش، یک سری کتاب به ما داد و گفت: «پخش کنید و کسی هم نفهمد!». اول راهنمایی بودم وطبعا تبحری در این کارنداشتم و لو رفتم. همان آقایی که دو، سه سال پیش آمده بود، دوباره به مدرسه آمد و مرا به ساواک شیراز برد و مجددا از من پرسید: «به مسجد که می روی چه کار می کنی؟ چه کتابی می خوانی؟ کلاس قرآن که می روی به تو چه می گویند؟» و سئوالاتی از این قبیل. البته من جریان کتاب ها را نگفتم و دو سه تا تو گوشی هم خوردم! پدرم نظامی بود و از سوی اداره دوم (اطلاعات ارتش)، او را خواستند. پدرم از من پرسیدند: «تو جایی رفتی و چیزی گفتی؟» و خلاصه این ماجرا، برای پدرم هم مشکل سازشد.
سیزده ساله بودم که انقلاب پیروزشد. از چهارده سالگی همراه پدرم رفتم و دوره آموزش نظامی را که به طور خودجوش توسط مردم تشکیل شده بود، دیدم. بعد که بسیج تشکیل شد، عضو بسیج شدم و با دست بردن در شناسنامه ام به کردستان اعزام شدم. در بوکان به عنوان بسیجی مشغول کار شدم که خاطرات تلخ و شیرین فراوانی از آن دوران دارم، از جمله حمله کومله ها به بوکان را در آن سن پایین دیدم یا در سال ۶۰ در درگیری ای که منافقین شروع کردند، مجروح شدم!
در شیراز؟
بله، البته هنوز مدرسه می رفتم و نوجوان بودم که پدرم در سال ۶۱ شهید شد.
کجا؟
در کردستان. در منطقه عملیاتی جاده پاوه ـ سنندج و از آن موقع ارتباط ما با بنیاد شهید برقرار شد(می خندد).
در دوره ای که در شیراز بودید از کدام یک از علما تأثیر بیشتری گرفتید؟ از شهید آیت الله دستغیب خاطره ای دارید؟
به آقای دستغیب بسیارعلاقه داشتم و کتاب های ایشان را زیاد می خواندم. درس های اخلاقی زیادی داشتند و ما با شور انقلابی، دعای کمیل و جلسات ایشان را می رفتیم. روزی که آقای دستغیب شهید شد، ما در نماز جمعه منتظر بودیم و ایشان نیامد. من خودم رابه محل انفجار رساندم. آنجا محاصره شده بود و نمی شد به آن کوچه نزدیک شد، ولی من کوچک بودم و توانستم خودم را به آنجا برسانم و صحنه های بسیار دلخراشی رادیدم.
درآن دوره، درگیری ها به دلیل تنوع گروهک ها و مشکلاتی که ایجاد می کردند، خیلی زیاد بود. من معتقدم خداوند وقتی می خواهد کسی را محافظت و هدایت کند، خودش هم اسباب و عللش را فراهم می سازد. من یک نوجوان چهارده ساله بودم که درآن دوره شاید نیمی از همکلاسی هایم جذب منافقین شده بودند!
در آن سن و سال شعارهایشان برای بخشی ازنوجوانان جذابیت داشت.
همین طور است. به هر حال مقابله کردن با آنها یک امر الهی بود و خداوند به ما کمک کرد. یک روز دخترهای قد بلند منافقین، مرا در خیابان گیر آوردند و حسابی کتکم زدند و با یک آجر پیشانی ام را شکستند، طوری که تا یک ماه چشم راستم نمی دید!
دردرگیری های حول وحوشِ ۳۰خرداد؟
بله، البته از قبل تجمعاتشان را داشتند، اما در روز ۳۰ خرداد اعلام جنگ مسلحانه کردند. خداوند راه را به ما نشان داد. بعد از شهادت پدرم، تحول بزرگی در زندگی ما پدید آمد. جنگ هم شروع شده بود و روحیات ما هم بیشتر به شرایط جنگ می خورد. من در رشته مهندسی زمین شناسی در دانشگاه قبول شده بودم و از طرفی دوست داشتم خلبان بشوم. مادرم رفت نزد آیت الله حائری شیرازی و گفت: «من همین یک پسر را بیشتر ندارم. طوری نشود که او را از دست بدهم». البته این کار را بدون اطلاع من انجام داد. بعد یکمرتبه دیدیم در پذیرش خلبانی مردود شدیم و سر دندانمان به ما گیر دادند که بعداً فهمیدیم بهانه ای بیش نبوده است و در نتیجه نتوانستم بعد از دیپلم برای خلبانی هواپیمای شکاری بروم.
اگر بخواهم زندگی ام را پس از شهادت پدرم مرحله بندی کنم، می شود دهه ۶۰، یعنی دهه جنگ و مقاومت و روحیات خاص خودش؛ دهه ۷۰ دهه پس از جنگ با روحیاتی دیگر و دهه های ۸۰ و ۹۰ دهه رشد و اوج بازدهی ما بود.
پس سیر ماجرا را از همین مراحلی که به آنها اشاره کردید، آغازکنید.
در دهه ۶۰ روحیه ما روحیه جنگیدن و پاسداری بود و تصمیم گرفتم پاسدار شوم و در سال ۶۲ به کمیته پیوستم، یعنی به محض این که دیپلم گرفتم به کمیته رفتم. همزمان به دانشگاه هم می رفتم. به قدری در پاسداری فشار کار ما زیاد بود که نتوانستم زمین شناسی را در دانشگاه ادامه بدهم و در حقیقت پاسداری را انتخاب کردم. بعد از کمیته به سپاه رفتم و پاسدار سپاه شدم. بعد هم به نیروی هوایی سپاه رفتم و دوره خلبانی را در سپاه گذراندم.
پس در دوره جنگ خلبان نبودید و طبعا پروازی هم نداشتید.
بله، من بعد از جنگ فارغ التحصیل شدم و از نظر پرواز در جنگ شرکت نکردم. در سال ۶۶ وارد نیروی هوایی سپاه شدم و بعد از جنگ فارغ التحصیل شدم. در واقع پاسدار دومنظوره بودم. هم آموزش خلبانی می دیدم و هم به عنوان یک پاسدار مشغول بودم.
شما به لحاظ جایگاهی که در خلبانی پیدا کردید با شخصیت های بزرگی همدم و همراه شدید و خاطرات بسیار خوبی از همه آنها به ویژه از حضرت آقا دارید. اولین بار که آقا را دیدید کجا بود و چه احساسی داشتید؟
اولین بار حضرت آقا را در بازدیدهایی که از سپاه داشتند و در دوره جنگ دیدم.
چه سالی؟
فکر می کنم سال ۶۶ یا ۶۷ بود. بعد آقا از نیروی هوایی سپاه بازدید داشتند و عده ای انتخاب شدند که بعد از بازدید با ایشان دیدار خصوصی داشته باشند که من هم انتخاب شدم ودرآن برنامه شرکت کردم. من آدم بسیار رکی هستم و حرفم را صریح می زنم. در زندگی ام سه تا خط قرمز دارم و شما در شیراز از هر کسی که بپرسید خطوط قرمز نصرفرد کدام است، فوری به شما می گوید. یکی از خطوط قرمز من وقتی است که کسی به آقا بی مهری یا جسارت کند. خط قرمز دومم توهین به پدر شهیدم هست و سوم مسائل غیرتی. آرزو داشتم ای کاش شرایطی جور می شد که مردم ایران و مخصوصاً جوان ها، خودشان از نزدیک آقا را ببینند. من عِرق خاصی نسبت به ایشان دارم و پیش زمینه موبایلم همیشه عکس آقاست و به ایشان که نگاه می کنم، انرژی مثبت می گیرم و محکم جلو می روم.
ازچه مقطعی به دلیل شغلتان با حضرت آقا مرتبط شدید و خاطراتی که در این باره از ایشان دارید، از چه مقطعی آغاز می شود.
موقعی که اواخر سال ۱۳۷۲ از نیروی هوایی سپاه به هواپیمایی آسمان منتقل شدم، اولین خلبانی بودم که از سپاه آمده بودم تا در “ایرلاین” کار کنم، آن هم ایرلاین هایی که از نظر ساختار هنوز غربی بودند. بعد از جنگ عده ای از خلبانان نیروی هوایی ارتش هم به این ایرلاین ها منتقل شده بودند. آنها در امریکا دوره دیده بودند و لذا جو و ساختار فرهنگی ایرلاین ها غربی بود.حالا یک فرزند شهید که پاسدار هم هست به این ایرلاین ها آمده بود! دراوایل آن دوره، همیشه به من به عنوان کسی که با اولویت و پارتی بازی آمده نگاه می کردند و من باید به عنوان فرزند شهید و پاسدار، در سیستمی که تا آن موقع چنین فردی در آن حضور نداشت، خودم را اثبات می کردم و چهره موفقی بیرون می آمدم. این نکته بسیار مهمی بود. شاید مدیریت کلان هواپیمایی آسمان آدم های مثبتی بودند، ولی بدنه سیستم غربی بود. خلبان های آسمان خلبان های زمان شاه بودند و فرهنگ آن دوره بر آنها حاکم بود و لذا از ما می ترسیدند و کناره گیری می کردند.
وارد این کارزار که شدیم، اولین موفقیتی که داشتم نمراتی بود که در نیروی هوایی سپاه گرفتم. میانگین نمرات ۷/۹۴ و میانگین نمرات عقیدتی ۸۳/۹۵ و نهایتا معدل کل من از ۱۰۰، ۹۵ بود! هنگامی که وارد نیروی هوایی سپاه شدم، برای عملیات استشهادی و برای زدن ناوهای امریکا داوطلب شدم، یعنی چنین روحیه ای داشتم. باعنوان فرزند شهید و پاسدار وارد سیستم ایرلاینی شدم که در آن باید زبان انگلیسی و سطح معلومات بالا باشد و در اولین امتحان در سال ۷۴ از ۱۰۰ نمره ۹۰ گرفتم. در واقع (start) قضیه خورد که با این فرد خیلی نمی شود شوخی کرد. بعد قابلیت های مدیریتی مطرح شدند و من برای شرکت آسمان طرح هایی را ارائه دادم که مورد قبول واقع شدند، تحول اقتصادی نوینی در شرکت آسمان به وجود آمدو بلافاصله مدیرعامل مرا به عنوان مشاور انتخاب کرد.
به عنوان بهترین خلبان به فرانسه رفتم و در آنجا استاد فرانسوی ام پرسید: «تو قبلاً با این هواپیماها پرواز کرده ای؟» هواپیماهای جدیدی در فرانسه تولید شده و ایران هم به تازگی آنها را خریداری کرده بود و او اصرار داشت که تو قطعاً قبلاً با این هواپیماها پرواز کرده ای! من می گفتم: «این هواپیماها تازه تولید شده اند، چگونه ممکن است قبلاً توانسته باشم با آنها پرواز کنم؟ این اولین بار است که من این هواپیما را هدایت می کنم». او می گفت: «امکان ندارد کسی بتواند در بدو ورود و بدون تجربه قبلی با این هواپیما پرواز کند.» بعد از این مرحله به خاطر سابقه در سپاه و نمراتم به عنوان خلبان (VIP) انتخاب شدم. خلبان (VIP) یعنی خلبانی که می تواند شخصیت های مهم مملکتی را جابه جا کند.
اولین بار که خلبان آقا شدید چه احساسی داشتید و ایشان چه برخوردی با شما داشتند؟ خاطراتتان را از آن پرواز بگویید.
آقا بسیار محبت دارند و بسیار مهربان هستند. برای پرواز ایشان هم تمهیدات خاصی وجوددارد. اولین پرواز ما به یاسوج بود. باند هواپیما خاکی بود و سه چهار هواپیمای سی ـ ۱۳۰ نشستند و لاستیک هایشان ترکید! از من پرسیدند: «با این شرایط می توانی هواپیما را بنشانی؟» من قبول کردم و خوشبختانه آن پرواز انجام شد، آن هم در حالی که دلشوره و اضطراب همه ما در اوج بود که داریم امید مردم ایران و همه مستضعفان جهان را می بریم و حفظ جان ایشان در دست ماست. درست است که ما در کار و پروازمان آدم های قاطعی هستیم، ولی باز وقتی مسئولیت سنگینی بر گردنمان قرار می گیرد، نفسمان می گیرد. در پروازها با حضرت آقا، اگر بخواهیم در پذیرایی تکلف به خرج بدهیم، ایشان فوق العاده ناراحت می شوند و به یک چای و بیسکوئیت مختصر بسنده می کنند. همراهان آقا این مطلب را خوب می دانند و تذکرات لازم را به تیم پروازی می دهند. یک وقت هایی آقا مشغول مطالعه می شوند و گاهی هم هماهنگی هایی توسط تیم همراه ایشان صورت می گیرد و افراد خدمت ایشان شرفیاب می شوند. در آن پرواز هنوز اول کار بود و ما هنوز خیلی با این مسائل آشنایی نداشتیم، آمدیم جلو و دستبوسی کردیم و خود به خود احساس بر ما غلبه کرد و اشکمان جاری شد.
از خاطرات شخصی تان با آقا برایمان بگویید.
درسفر به کردستان یک بار ایشان دیداری با خانواده های فرماندهان شهید کردستان گذاشتند و اسم خانواده ما هم استثنائاً در آنجا قرار گرفت. خانم من هم فرزند شهید است که به نظرم در درک متقابل وتوفیق زندگی ما تأثیر زیادی داشته است. همیشه این را در سخنرانی هایی که برای فرزندان شاهد انجام می دهم می گویم که خوشحال می شوند و کف می زنند. زنگ زدم شیراز و خانم و بچه ها و مادرم به سنندج آمدند و یک دیدار خصوصی هم با حضرت آقا به این شکل در سنندج داشتیم.
در جریان این سفرها، موقعیت گفت وگو با ایشان را نیز پیدا کرده اید؟ اگرپاسخ مثبت است در چه مواردی بوده است؟
بله، به یک مورد اشاره می کنم. در دوره اصلاحات در یکی از سفرهایی که داشتیم، من خدمت آقا عرض کردم:«آقا! شما مخالفید خانم ها خلبان شوند؟» ایشان فرمودند: «خیر». گفتم: «در عربستان سعودی حتی اجازه رانندگی هم به خانم ها نمی دهند، ولی این جمهوری اسلامی است که مورد اتهام رعایت نکردن حقوق بشر و حقوق خانم هاست. من هم هر وقت پیشنهاد می دهم می گویند خلاف شرع است واحتمالا آقا هم مخالفند!». فرمودند: «ابداً این طور نیست». گفتم: «لطفاً کتباً بفرمایید». گفتند: «سئوال رابنویس، من جواب می دهم». من هم این کار را کردم و آقا زیرش نوشتند که منعی ندارد. من هم نامه را در جیبم گذاشتم و هیچ حرفی به کسی نزدم. چندی بعد فرمانده سپاه فارس اولین خانم خلبان – خانم شمس- را به من معرفی کرد و گفت: «دوره اش را دیده است». کارها را انجام دادیم تا موقع اعزام این خانم به فرانسه برای دیدن دوره کامل خلبانی شد. سر و صدا بلند شد که یعنی چه؟ یک خانم با یک مرد نامحرم در یک کابین بنشیند؟ خلاصه بساطی درست شد! ما هم هیچی نگفتیم تا وقتش که شد حکم آقا را گذاشتیم جلوی رویشان.
من در جلساتی که با مهماندارها و (crew) پروازی می گذارم بعضی از زوایای پنهان دیدگاه های حضرت آقا را مطرح می کنم. از جمله می گویم که ایشان فتوا دادند که خانم ها هم می توانند خلبان شوند، بعد هم صدا و سیما در این زمینه فیلمی تهیه کرد و در شبکه های برون مرزی پخش شد و از همه دنیا تماس گرفتند که مگر در ایران زن خلبان داریم؟!
کدام تلویزیون ها؟
تلویزیون های (TF1)، (TF2)، (RTL1)، (CNN) و… همه ریختند برسرما که مگر می شود در جمهوری اسلامی زن خلبان شود؟!
برگردیم به جریان دیدار خانواده های شهدا با مقام معظم رهبری. خانواده های شهید بروجردی، شهید صیاد شیرازی، شهید کاظمی و… بودند. فردای آن روز قرار شد به سقز برویم. من جلوی هواپیما ایستاده بودم تا حضرت آقا تشریف بیاورند. به من که رسیدند، فرمودند: «مادر و خانواده شما خوبند؟» عرض کردم: «بله، سلام خدمتتان می رساند». موقع برگشتن از سقز هم با چند تن از کادر سپاه و افراد پروازی صف کشیدیم که خداحافظی کنیم و من باز چفیه آقا را خواستم!.
چند تا چفیه دارید؟
ده باری از آقا چفیه گرفته ام که البته به جوان های مشتاق هدیه می دهم. به همین دلیل به من می گویند شکارچی چفیه!
غیر از حضرت آقا، به دلیل جایگاه شغلی با برخی دیگر از مسئولین هم ارتباط نزدیک داشته اید. اگر از این برخوردها هم خاطراتی را نقل کنید جالب است.
زمانی که دولت اصلاحات شروع به کار کرد، در اولین سفری که آقای خاتمی برای بازدید از چند شهرستان داشتند، خلبان هواپیمای ایشان بودم. من با ایشان سلام و احوالپرسی کردم و بعد گفتم: «آقای خاتمی! من به شما انتقاد دارم». پرسیدند: «به چه علت؟» جواب دادم: «در بحث شایسته سالاری. شما آقای داوود کشاورزیان، استاندار مازندران را که عضو حزب مشارکت است، کرده اید مدیرعامل هواپیمایی هما! و… سنخیت تخصصی اینها با سیستم ما چیست؟» که آقای خاتمی ناراحت شد.
خاطرم هست چند سال بعد که اولین روز وزارت مرحوم دادمان بود، در یکی دیگر از سفرهای آقای خاتمی، پیاده شدم و رفتم پشت سرایشان ایستادم. آقای خاتمی بود و یکی از مسئولین دفتر و یکی از معاونان رئیس جمهور. یک فرزند شهید آمد تا به آقای خاتمی خوشامد بگوید و گفت: «ای یاور رهبر!» من پشت سر اعضاء دفتر…. بودم و شنیدم که گفت: «گفتن این یکی در برنامه نبود!». خاتمی پرسید: «چی؟». .. گفت: «این یاور رهبر در برنامه نبود و خارج از برنامه گفت». خاتمی که جلو رفت، زدم پشت. … آمدیم بالا و سوار شدیم و من گفتم: «با آقای خاتمی کار دارم». برگشتم و پهلوی آقای خاتمی نشستم و گفتم: «چند نفرهستند که دارند آدم های برجسته نظام را به باد می دهند. آقای. … را پسرش به باد می دهد، آقای. … هم شما را به باد می دهد. شما رئیس جمهور مملکت هستی و حکم ات را آقا تنفیذ کرده اند و حالا… دفترت دارد به آقا جسارت می کند! من
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 