پاورپوینت کامل روایت حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهید ارمنی شهید آلفرد گبری ۶۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل روایت حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهید ارمنی شهید آلفرد گبری ۶۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روایت حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهید ارمنی شهید آلفرد گبری ۶۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل روایت حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهید ارمنی شهید آلفرد گبری ۶۰ اسلاید در PowerPoint :

اشاره:

گستره، ابعاد و تنوع اشتغالات و مسئولیتهای رهبر معظم انقلاب اسلامی قابل مقایسه با هیچ یک از مسئولان نظام نیست، با این حال هیچ مسئولی را سراغ نداریم که در طول مدت بعد از انقلاب به انداز مقام معظم رهبری نسبت به خانواد شهدا و ایثارگران اهتمام و به اشکال گوناگون با این قشر معزز دیدار و اُنس داشته باشد. کمتر خانواد شهیدی سراغ داریم که یا در دیدارهای سفر به کلیه استانها یا ملاقات های عمومی در حسینیه و یا دیدارهای خاص، همراه با نماز ظهر و عصر و… رهبر و مرجع محبوب خود را زیارت نکرده باشد. امّا در این میان زیباترین و دلپذیرترین دیدارها مواردی است که چه در استانها و شهرهای مختلف و چه در تهران ایشان به گونه ای غیر مترقبه در منازل شهدا حضور یافته اند که از میان هزاران مورد از این قبیل حضور معظم له در منازل خانواده شهدای اقلیتهای دینی است که مجموع آنها در کتابی چندصد صفحه ای تحت عنوان «مسیح در شب قدر» فراهم شده است که ذیلاً یکی از آن همه تقدیم امت «پاسدار اسلام» میشود.

رفتار وحشیان مدعیان تمدن غرب با مسلمانان و ظلم و جنایاتی که نسبت به مسلمانان کشورهای خودشان می کنند با آنچه در نظام اسلامی و حتی در سطح ولی امرمسلمین نسبت به اقلیت های مذهبی بر اساس اسلام ناب رفتار می شود جلوه ای از نور علوی در مقابل ظلمت ظالمان مستکبر را به تصویر می کشد.

اواخر بهمن سال هشتادو نُه است و بیست سال از شهادت آلفرد گذشته، حالا زنگ زده اند که می خواهیم بیاییم دیدار خانواده شهید! هیچ کداممان حوصله نداریم. می گوییم دستتان درد نکند، اما ما آمادگی نداریم. پدر و مادرم پیر هستند و کم حوصله، به خصوص مادرم که بعد از شهادت آلفرد تا حالا اصلاً حوصل مهمان و مهمانی ندارد، من هم، قصه اش طولانی است، حوادثی در زندگی ام اتفاق افتاده که کمی حالات افسردگی دارم، این بیکاری هم بدترم کرده. با اینکه بیست و پنج سال را رد کردم، اما پدر و مادرم می گویند هنوز بچه ای!

هر چه می گوییم که نیایند، می گویند شما شب منزل باشید، چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد. یکی دو ساعت بعد از غروب، سه نفر میا ن سال می آیند دم در و می گویند چند دقیقه دیگر مهمانتان می رسد! و می آیند داخل.

من با لباس خانه نشسته ام جلوی تلوزیون و اصلاً محل نمی گذارم. بابا و مامان هم همینطور. بابا می گوید ما که گفتیم نیایید.

با خودم گفتم الآن بی خیال می شوند و می روند، امّا نمی روند، شروع می کنند با هم صحبت کردن. کمی مضطربند و مرتب به ساعتشان نگاه می کنند. بالاخره یک شان بابا را می کشد کنار و درگوشی با او حرف می زند، چشمان بابا از تعجب همینطور باز می شود وبا بُهت و حیرت به من و مامان می گوید: بروید لباستان را عوض کنید، بعد هم خانه را مرتب کنیم، پاشو روبرت!

– من حوصله ندارم.

– می گویم پاشو. می دانی کی دارد می آید اینجا؟ حاج آقا خامنه ای دارند می آیند.

– کی؟ آقای خامنه ای؟ همین که رهبر هستند؟!

– بله. حالا بلند می شوی؟

سریع بلند می شوم. اول می روم مقابل آن که با پدرم حرف می زند. می گویم شما مطمئنید؟ اذیت نمی کنید؟ چهر رسمی و جدی اش جواب من را می دهد و نیازی به حرف نیست. اما یکدفعه لبخندی می زند و می گوید بله، و تا چند دقیقه دیگر می رسند.

سریع می روم آماده می شوم. یک پیراهن سفید دارم، شبیه آنهایی که بچه های هیئت سر کوچه می پوشند، همان را تنم می کنم، شانه ای به سرم می کشم و می آیم در اتاق پذیرایی.

نگاهی به خانه می اندازم، همه چیز مرتب است. چراغ های مصنوعی کریسمس را هم روشن کرده اند. بابا، کت و شلوار پوشیده و مادر هم آماده است، دارد چای دم می کند. یعنی واقعاً حاج آقا خامنه ای می آید اینجا؟ خان ما؟ تا با چشم خودم نبینم باورم می شود.

امّا نه، حتی اگر ببینم هم شاید باورم نشود! بله، الان دارم می بینم، خودشان هستند، سلام می کنند و با من هم دست می دهند، خیلی گرم، امّا من خشکم زده، حتی نمی دانم صدای جواب سلام آرامم را کسی شنید یا نه؟!

نه هنوز باورم نمی شود، حاج آقا و بابا روی مبل های زیر عکس آلفرد می نشینند و من و مامان هم سمت پرده، ما نمی دانیم چه باید بگوییم. آقای خامنه ای خودشان شروع می کنند به احوالپرسی از ما، یک به یک، حالتشان بر خلاف تصور من، خیلی صمیمی و راحت است و نه خشک و رسمی.

-خداوند ان شاالله که شهید شما را مشمول رحمت و مغفرت خودش قرار بدهد. ان شاالله خداوند به شما هم صبر بدهد و اجر بدهد. خُب این فرزند شما کی شهید شد؟ عکس شان این است؟

من که نه می توانم، نه بلدم صحبت کنم، بابا جواب سئوال های حاج آقا را می دهد.

-بله سال شصت و نُه شهید شدند.

-شصت و نُه؟ یعنی بعد از جنگ؟!

-بله

-کجا شهید شدند؟

-گیلان غرب

-آهان، گیلان غرب، عجب! سرباز بوده؟

-بله سرباز بوده

-چند سالش بود؟

-بیست سال، تازه دیپلم گرفته بود، دانشگاه هم قبول شده بود، می خواست برود دانشگاه، گفت اوّل برم سربازی ام را تمام کنم، بعد برمی گردم دانشگاه را ادامه می دهم…

-که طفلکی این طوری شد. خُب، اِن شاالله که ماجورید، البته این مصیبت ها محنت دارد، ناراحتی دارد. امّا در مقابلش خدای متعال هم به کسانی که این رنج ها را تحمل می کنند و صبر می کنند و شکر می کنند، اجر می دهد. این برو برگرد ندارد. تعالیم اسلامی ما این طور نشان می دهد، و هم ادیان الهی همین طورند. در این مسائل، ادیان الهی با هم اختلافی ندارند. یعنی خدای متعال چون عادل و رئوف و رحیم است، لذا هرکسی که رنجی در دنیا می کشد، در مقابلش، در آخرت خدای متعال یک چیزی به او خواهد داد. سرِ کسی کلاه نمی رود. بر حسبِ این دین اسلامی و بینش اسلامی و بینش ادیانی، در واقع باید گفت هیچ کس سرش کلاه نمی رود. خُب خبرش را چطور به شما دادند؟

حاج آقا این بار رو به مادرم می کنند و این سئوال را می پرسند.

مادرم هم که همیشه آرام است و ساده، می تواند جواب دهد. من از همین الان نگرانم، مثل زمان مدرسه، وقتی می دانستیم سئوال بعدی معلم از ماست! مادرم شروع می کند به تعریف کردن، صدایش آنقدر آرام است که اگر کمی دورتر نشسته بود، حاج آقا نمی شنیدند.

-اوّل گفتند زخمی شده، بیمارستان است، ولی من خوابش رادیده بودم آقای خامنه ای!

-خواب دیده بودید؟

-خواب دیدم که لباس های سربازی اش را پوشیده، آمدم چراغ روشن کنم، دیدم خاموش شد، به دخترم گفتم دیگر آلفرد برنمی گردد.

-اسمش چی بود؟

-آلفرد. شوهرم گفت خواب زن چپ است، گفتم حالا ببین، دیگر آلفرد برنمی گردد. وقتی خواست برای بار آخر برود، پشت سرش آب می ریختم. دید من خیلی ناراحتم، گفت مادر چرا اینقدر ناراحتی؟ من می آیم، بعد برادرم آلبرت می رود. آلبرت می آید، روبرت می رود. دیگر نگفتم که من چنین خوابی دیده ام. ولی آن روز که می خواست برود و دیگر بر نگشت، همین طور به در و دیوار و پنجره نگاه می کرد. نمی دانم خودش می فهمید که دیگر برنمی گردد؟ زده بودند به قلبش.

-اجرتان محفوظ است پیش خداوند متعال اِن شاالله. چندتا فرزند دارید؟

-سه تا پسر داشتم، پسر بزرگم شهید شد، وسطی رفت خارج، آخری پیشمان است.

حاج آقا به من اشاره می کنند و می گویند: ایشان است؟

-بله یک دختر هم دارم، ازدواج کرده.

آقای خامنه ای هنوز نگاهشان به من است. ضربان قلبم بالا می رود، یعنی چی می پُرسند؟ همیشه با خودم دعوا دارم که چرا من این طوری هستم؟ خجالتی که نه، الکی در هر موقعیت جدیدی، دست و پایم را گُم می کنم، خیلی ها فکر می کنند من نسبت به آنها بی محلی یا بی احترامی می کنم، امّا این طور نیست.

-شما چه می کنید آقا جان؟

وای چه سئوالی! وقتی فهمیدم ایشان می خواهند بیایند، تصمیم گرفتم بخواهم که برای کار من یک کمکی بکنند تا از این بیکاری نجات پیدا کنم. امّا هنوز چیزی نگفته خودشان سئوال کرده اند! آب دهانم را قورت می دهم و می گویم: فعلاً بیکار هستم.

بی کاری؟ چرا؟

واقعاً چرا؟ چرایش را نمی دانم، توقع داشتم به خاطر اینکه برادر شهید هستم، بنیاد شهید برایم کار فراهم کند. امّا خُب یک سال است که می روم و می آیم ولی خبری نشده. همین را به آقای خامنه ای می گویم. بعدش هم توضیح می دهم که آلفرد قهرمان بدن سازی و رزمی کار بود، من هم بعد از او همین ورزش ها را ادامه دادم، امّا در یک تصادف، دستم شکست و دیگر نتوانستم باشگاه بروم.

حاج آقا خامنه ای بعد از توضیحات من، به یکی از همراهانشان که از بقیه مسن تر و جا افتاده تر است، سفارش می کنند که کار من را دنبال کند، بعد می گویند که حیف است جوان به این خوبی بی کار باشد.

من را گفتند جوان خوب؟ نزدیک بود همین را بلند بگویم، امّا جلوی خودم را گرفتم. نگاهی به آن آقایی که حاج آقا خامنه ای سفارش من را به او کرده بودند می کنم، و کاغذی که در آن یادداشت می کرد. چهر مهربان و آرام بخشی دارد. خدا کند کارم جور شود.

حاج آقا از بابا هم شغلش را می پرسند و او جواب می دهد.

-من بازنشسته هستم.

-بازنشسته کجا؟

-کارخانه جنرال

-کارخانه جنرال؟

-بله بله

-عجب! آن کارخانه ای که اوّل انقلاب من آمده بودم آنجا. شما آنجا بودید؟!

-بله جنابعالی تشریف می آوردی.

بابا هیچ وقت این چیزها را برایمان تعریف نکرده بود. انگار داستان کارخان جنرال برای حاج آقا خیلی جالب است. کلی با بابا در موردش حرف می زنند.

-عجب، عجب! شما کارخانه جنرال بودید! این کارخانه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.