پاورپوینت کامل «در آن شب برفی » ۴۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل «در آن شب برفی » ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «در آن شب برفی » ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل «در آن شب برفی » ۴۷ اسلاید در PowerPoint :

۱۴

ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود . برف شدیدی می بارید . محوطه دانشگاه یکپارچه سفید شده بود . بر خلاف روزهای
گذشته، سکوتی رمز آلود بر خوابگاه حکمفرما بود . علیرغم علاقه فراوان به خاطر بارش برف و طولانی بودن مسیر، از مسافرت به
شهرستان صرف نظر کردم . در ضمن این ایام برای آماده شدن جهت امتحانات پایان ترم مناسب بود .

پس از خداحافظی با جمعی از دوستان، آهسته آهسته وارد خوابگاه شدم و کنار پنجره روی تخت نشستم . راستی بارش برف چه
زیبا و نشاط آور است . دانه های برف که رقص کنان بر زمین می نشینند، انسان را در فضای بی کران خیال از این سو به آن سو
می برند .

در همین رؤیاها غرق بودم که بلند گوی سالن من را به خود آورد: «آقای محسن جوادی تلفن از شهرستان .» به سرعت خود را به
تلفن رساندم .

صدای خواهرم را شناختم . در حالی که ناراحتی از صدای لرزانش می بارید، گفت: داداش محسن، سلام، خودتی؟

– سلام، آره خودمم . چه خبر؟ همه خوبن؟ مادر چطوره؟ حالش خوبه .

یکدفعه خواهرم به گریه افتاد . گفتم: چیزی شده؟ مادر طوری شده؟

– آره . حالش یه دفعه خراب شد . تازه از بیمارستان برگشتم . اون اصرار کرد به تو خبر ندم; اما نتونستم . دکترها گفتن حالش بده
شاید به عمل بکشه . تازه عملش . . . . .

حرفش را قطع کردم و در حالی که بغض گلویم را فشار می داد، گفتم: حتما می آم; اما از امشب گذشته . این جا داره برف می باره .
فردا حتما راه می افتم; بی خبرم نذار .

خدا حافظی کردم و گوشی را گذاشتم . احساس کردم، سالن تاریک تر و سردتر شده; تنها صدایی که در سالن خلوت به گوش
می رسید، صدای گام های خودم بود . در حالی که اشک چشمم را پاک می کردم، وارد خوابگاه شدم . سه نفر از دوستانم را دیدم که
برای رفتن آماده می شدند . قبل از این که متوجه آمدن من شوند، باقیمانده اشکم را پاک کردم و گفتم: ببخشید، تشریف می برید؟
سؤال بی موردی بود; ولی آن ها تنها افراد باقیمانده خوابگاه بودند و با رفتن شان تنهای تنها می شدم .

یکی از آن ها گفت: نه آقا محسن .

گفتم: پس کجا می رین؟

یکی دیگر از آن ها گفت: شب چهارشنبه اس می خوایم بریم جمکران .

عجب تصادفی! برای یک لحظه احساس کردم قرار است مریضی مادرم با حوادثی گره بخورد . حسی غریب به من می گفت
رصت خوبی است . هم اظهار ارادت به امام زمان هم توسل جهت شفای مادر . من اسم این مسجد را خیلی شنیده بودم; ولی چیزی
درباره اش نمی دانستم و هرگز آن جا را ندیده بودم .

گفتم: تو این هوا؟

یکی از آن ها در حالی که بند کفشش را محکم می کرد، گفت:

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سر زنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور

یکی از آن ها که خود را در آینه مرتب می کرد، یکدفعه چشمش به چشمانم افتاد و گریه ام را دریافت . پرسید: چیزی شده؟ نکنه از
این که تنها می مونی ناراحتی؟ !

گفتم: نه .

شانه اش را در جیب گذاشت و با من خدا حافظی کرد . مریضی مادرم، شدت بارش برف، تنهایی در خوابگاه و بالاخره حسی غریب
مرا سمت جمکران می خواند .

قبل از این که سختی راه، سردی هوا و چیزهای دیگر باعث تردیدم شوند، گفتم: اگه ممکنه یه دقه صبر کنین منم می آم .

یکی از آن ها گفت: پس یا الله دیر شد .

خود را به سرعت آماده کردم و همراه آن ها راه افتادم .

تقریبا تمام مسیر تهران – قم برف می بارید . شیشه های اتوبوس بخار گرفته بود و هوای داخل شرجی می نمود . قسمتی از شیشه
اتوبوس را پاک کردم و به بیرون نگریستم . چرا با این مسائل کم تر آشنایی دارم . چرا این چند سال اخیر از خودم فاصله گرفته ام .
این پرسش ها رهایم نمی کرد .

غم عشقت بیابون پرورم کرد

هوای وصل بی بال و پرم کرد

به مو گفتی صبوری کن صبوری

صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

این کلماتی بود که به زحمت از لابه لای صدای ناهنجار اتوبوس به گوش می رسید . با خودم گفتم: اینا عجب حالی دارن .

بدون مقدمه، به دوستم گفت: این مسجد چه جور جایی یه؟

خیلی نمی دونم; ولی شنیدم به دستور امام زمان (ع) ساخته شده; میگن خیلیا امام زمانو اون جا دیدن .

یعنی واقعا دیدنش؟

– می گن .

آنگاه سرش را زیرانداخت و چنین زمزمه کرد:

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی

در صندلی فرو رفتم و مشغول تماشای بارش برف شدم . لحظه ای بعد، اتوبوس ایستاد . شدت برف افق دید را محدود کرده بود .
از دور شعله آتشی به چشم می خورد . اتوبوس آهسته حرکت می کرد . یکدفعه همه با تعجب از روی صندلی ها بلند شدند؟ کنار
جاده اتوبوسی واژگون شده بود . عجب صحنه ای . یکی از مسافران گفت: خدا کنه کسی طوری نشده باشه .

هنوز از صحنه تصادف فاصله نگرفته بودیم که پیرمردی با محاسن سفید فریاد زد: برای سلامتی امام زمان صلوات . همه صلوات
فرستادند .

– برای سلامتی خودتون و آقای راننده صلوات .

باز هم همه صلوات فرستادند . با خودم گفتم عجب آدمایی هستیم . وقتی تصادفی می بینیم، به فکر سلامتی می افتیم . در این فکر
بودم که دو مرتبه اتوبوس ترمز کرد . عوارضی قم رسیده بودیم . از دور گنبد طلایی حضرت معصومه (س) خودنمایی می کرد .
بادیدن گنبد، همگی آهسته سلام دادند و ذکر گفتند .

پس از رسیدن به قم و رفتن به حرم و خواندن نماز مغرب و عشا، یکی از دوستان گفت: زود باشید جمکران دیر می شه .

از قم تا جمکران خیلی طول نکشید . چراغ های روشن این مسجد که چون جزیره ای در دل اقیانوس می نمود، از دور جلوه ای زیبا
داشت . مناره های مسجد مانند دو دست سوی آسمان بلند شده بود و همگان را به سوی پروردگار سوق می داد . همین که مسافران
مسجد را دیدند، برای سلامتی امام زمان صلوات فرستادند . از هر گوشه ماشین صدای ذکر و صلوات شنیده می شد . خیلی عجیب
بود . این همه آدم تو این سرما برای چه جمع شده اند . در این جا، از همه جای ایران اتوبوس هایی دیده می شد; اتوبوس هایی با
پارچه نوشته های سبز و سفید که مثل کشتی های کوچک و بزرگ کنار این جزیره معنوی پهلو گرفته بودند . بی درنگ صحن
مسجد را پشت سر گذاشتیم و وارد مسجد شدیم . پیرمردی خوش سیما و نورانی پشت پیشخوان کفشداری ایستاده بود . وقتی
کفش هایم را به او دادم، با لبخندی ملیح شماره ای را دو دستی به من داد و گفت: التماس دعا جوون .

وارد مسجد که شدم دیگر احساس سرما نمی کردم، از دور محراب زیبای مسجد توجهم را جلب کرد . به فکر مادرم افتادم . یاد
روزهایی که دستم را می گرفت و به مسجد محله می برد .

مسجد پر از جمعیت بود . در قسمت انتهایی جایی خالی یافتم . فکر مادرم از یک طرف و آشنا نبودن با اعمال مسجد از طرف دیگر،
مرا بر آن داشت در آن گوشه خلوت بمانم تا دوستانم اعمالشان را انجام دهند . پس با آن ها خدا حافظی کردم . قرار گذاشتیم بعد
از نماز صبح کنار جایگاه جمع آوری نذورات همدیگر را ببینیم .

همان جا نشستم، زانو هایم را بغل گرفتم و در جمعیت خیره شدم . اکثرا تسبیح در دست داشتند و چیزی را تکرار می کردند که
بعدا فهمیدم عبارت: «ایاک نعبد و ایاک نستعین » است . با خود فکر کردم چه حالی دارند این ها، توی این سرما این همه راه
آمده اند تا نماز بخوانند .

نگاهی به ساعت کردم . بیست دقیقه به یک نصف شب مانده بود . با خود گفتم: حالا کجا اذان صبح کجا . کی حال داره این همه
وقت بیدار باشه . سرم را روی زانو گذاشتم و در فکر مادرم فرو رفتم . وقتی پدرم به رحمت خدا رفت، او هم مادرم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.