پاورپوینت کامل ای قوم به حج رفته کجائید کجائید ۵۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ای قوم به حج رفته کجائید کجائید ۵۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ای قوم به حج رفته کجائید کجائید ۵۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ای قوم به حج رفته کجائید کجائید ۵۵ اسلاید در PowerPoint :

۱۳

۱۳۲۹ تولد در شهر قزوین خاکپای تیمسار شهید عباس بابایی.

۱۳۴۸ پذیرفته شدن در رشته پزشکی و داوطلب شدن برای تحصیل در دانشگاه خلبانی .

۱۳۵۱ بازگشت از دوره عالی خلبانی در خارج از کشور، شروع به خدمت در پایگاه هوایی دزفول با درجه ستوان دومی .

۱۳۵۵ انتخاب به خلبانی « F-14 » در سال ورود این هواپیما به ایران در این سال .

۱۳۶۰ ارتقاء به درجه سرهنگ دومی، انتصاب به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان .

۱۳۶۲ ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، انتصاب به معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی .

۱۳۶۶ ترفیع به درجه سرتیپی پس از دهها عملیات قهرمانانه در جنگ و شهادت در سن سی و هفت سالگی در پانزده مرداد این
سال در روز عید قربان .

ساعت هشت و سی دقیقه صبح عید قربان

وقتی هواپیما روی باند پایگاه هوایی تبریز فرود آمد، سرهنگ محمد نادری به اتفاق خلبانان و جمعی از مسئولین به استقبال
آمدند و به تیمسار بابایی خوش آمد گفتند . سپس به اتفاق هم رهسپار قرارگاه شدند . سرهنگ بختیاری به تیمسار بابایی گفت:
اگر اجازه دهید، تا شما کارهایتان را انجام دهید، من کمی استراحت کنم .

آنگاه رفت و در گوشه ای از سالن قرارگاه که با موکتی به رنگ آبی آسمانی فرش شده بود، دراز کشید . چند دقیقه گذشت و او به
خواب عمیقی فرو رفت .

تیمسار به اتفاق سرهنگ نادری وارد گردان عملیات شدند . او گزارش پرواز را در دفتر مخصوص نوشت و زیر آن را امضا کرد . در
این لحظه سرهنگ نادری گفت: تیمسار! شما خیلی خسته هستید بهتر است کمی استراحت کنید .

تیمسار بابایی نگاهی به او کرد و گفت: نه آقای نادری! خسته نیستم .

سپس از جا برخاست . کنار پنجره آمد و به آسمان خیره شد . چند لحظه بعد به آرامی سرش را بر گرداند و خطاب به سرهنگ
نادری گفت: محمد آقا! بگو هواپیما را مسلح کنند .

سرهنگ نادری گفت: ولی عباس جان! امروز عید قربان است . چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟

او با صدایی آرام گفت: امروز روز بزرگی است . روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت .

تیمسار صحبت می کرد و سرهنگ نادری محو در چهره او شده بود . لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند . تیمسار
گفت: می دانی؟ امروز قرار بود من قزوین باشم . آخر تعزیه داریم . به پدر گفتم یک نقش کوچک برایم در نظر بگیرد; اما حالا اینجا
هستم . خوب دیگر، اگر موافقی طرح این پرواز را مرور کنیم .

سرهنگ نادری گفت: حالا که شما اصرار دارید، من حرفی ندارم .

تیمسار طرح مورد نظرش را با دقت روی نقشه برای نادری تشریح کرد . نقطه نشان ها، مواضع پدافندی، تاسیسات و نیروهای
زرهی دشمن را روی آن مشخص کرد . پس از تبادل نظر، در حالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشتند، محوطه گردان
عملیات را ترک و به پیشنهاد تیمسار پیاده به سوی جنگنده به راه افتادند . سرهنگ نادری نگاهی به عباس کرد، دید که او علی
رغم بی خوابی و خستگی مفرط، استوار و با صلابت گام بر می دارد . رو به او کرد و گفت: عباس جان! امروز عید قربان است .

او پاسخ داد: می دانم محمد آقا! این را یک دفعه دیگر هم گفتی .

سرهنگ نادری گفت: منظورم چیز دیگری بود تو قول داده بودی که امروز در مکه پیش همسرت باشی .

تیمسار گفت: بله می دانم . سپس سکوت کرد .

سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب پرید . به ساعتش نگاه کرد و با دستپاچگی از جا برخاست با شتاب کلاه و تجهیزات خود را
برداشت و به سمت محوطه پرواز دوید . عوامل فنی مشغول مسلح کردن یک هواپیمای « – ۵ F » دو کابینه بودند . تیمسار دستی
بلند کرد و گفت: خسته نباشید .

عوامل فنی با دیدن او دست از کار کشیدند و نزد او آمدند . پس از احوال پرسی، سرپرست گروه گفت: همان طور که دستور داده
بودید هواپیما را مسلح کردیم .

عباس به سوی هواپیما رفت و پس از یک بازرسی گفت: کافی نیست . شما فقط راکت های زیر بدنه را بسته اید . خشاب های
اکت بغل و فشنگ های هواپیما را پر کنید . در ضمن موشک های زیر بال را هم ببندید . می خواهم مهمات کاملا فول باشند .

سرهنگ نادری گفت: ببخشید، ما برای شناسایی می رویم یا می خواهیم بغداد را شخم بزنیم؟

تیمسار نقشه ای را از جیبش در آورد و گفت: ببین آقای نادری . وقتی به هدف رسیدیم، در این نقطه بمب ها را رها می کنیم .
سپس تاسیسات این منطقه را هدف قرار می دهیم . در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروی زرهی دشمن را که در این نقطه قرار
دارند با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم .

سرهنگ نادری گفت: امیدوارم که خداوند خودش کمک کند .

سپس تیمسار بابایی به گوشه ای رفت . کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورد و مشغول خواندن دعا شد . در این لحظه سرهنگ
بختیاری در حالی که نفس، نفس زنان می دوید به آن ها رسید . گفت:

– من . . . . من خواب ماندم چرا بیدارم نکردی؟

تیمسار گفت: خب تو خسته بودی، باید استراحت می کردی .

سرهنگ بختیاری گفت: عباس جان! تو که از من خسته تر هستی . الان دو شب است که نخوابیده ای . اگر اجازه بدهی من به جای
تو با نادری بروم .

تیمسار گفت: نه حسن آقا! من خسته نیستم . شما ان شاء الله پرواز بعدی را انجام بدهید .

هر قدر که اصرار کرد او قانع نشد و سرانجام روی به سرهنگ بختیاری کرد و گفت: حسن جان! گفتم که تو فرصت داری .

آنگاه اندکی سکوت کرد و آرام گفت:

– شاید دیگر من فرصتی برای پرواز نداشته باشم .

با شنیدن این جمله اشک در چشم سرهنگ بختیاری پر شد . با لحن لرزانی گفت: خدا نکند .

آن وقت هر سه به یکدیگر نگاه کردند . تیمسار به آرامی دست در گردن سرهنگ بختیاری انداخت و او را در آغوش گرفت و گفت:
عیدت مبارک . وقتی برگشتم جشن می گیریم .

سرهنگ در حالی که گونه های او را می بوسید با بغض گفت:

– حاج عباس! به من عیدی نمی دهی؟

او خندید و گفت: عیدی طلبت تا بعد از اذان ظهر .

سرهنگ بختیاری، گویی که چیز با ارزشی را از دست می دهد، حاضر نبود عباس را رها کند; ولی سرانجام لحظه رفتن فرا رسید .
مسئول فنی به آن ها نزدیک شد و گفت:

– تیمسار! همان طور که دستور دادید هواپیما «فوق مهمات » آماده پرواز است .

تیمسار ضمن تشکر از مسئول فنی با او دست داد و گفت:

– ما را حلال کنید .

مسئول فنی با شگفتی گفت: قربان این چه حرفی است که می فرمایید .

او لبخندی زد و گفت: خدا نگهدارت برادر

مسئول فنی در پاسخ گفت: خدا نگهدار قربان .

تیمسار سرش را به آسمان بلند کرد . نگاهی به اطراف انداخت و آرام گفت: الله اکبر!

سپس دستی بر سر کشید . روی به نادری کرد و گفت:

– محمد آقا بریم؟

هر دو از پلکان جنگنده بالا رفتند . تیمسار قبل از این که وارد کابین شود، سر بر گرداند و نگاه به سرهنگ بختیاری و مسئولین
فنی، که در فاصله ای از هواپیما ایستاده بودند انداخت و برای آن ها دست تکان داد . بختیاری و بقیه با تکان دادن دست از همان جا
با عباس وداع کردند . عباس وارد کابین شد . سپس سوئیچ ها و سیستم های هواپیما را چک کرد و سالم بودن آن ها را به نادری
تذکر داد .

لحظه ای بعد صدای او به آرامی در گوش نادری پیچید:

– خدایا تو شاهدی که هر کاری می کنم، تنها برای رضای تو و سرافرازی مسلمین است . تیمسار قدری مکث کرد . آنگاه خطاب به
سرهنگ نادری که در کابین جلو نشسته بود گفت:

– بریم که روز، روز جنگ است .

هواپیما با غرشی رعد آسا، به پرواز در آمد .

سرهنگ بختیاری در جاده فرعی، کنار باند ایستاده و چشمانش به آسمان خیره مانده بود . هواپیما که از نگاهش ناپدید شد، با
صدای گرفته ای زیر لب گفت: موفق باشید .

او لحظه ای مکث کرد . سپس ناخودآگاه با صدایی بلند فریاد کشید: تا برگردی همین جا می مانم .

آنگاه بی اختیار چند قطره اشک بر گونه هایش لغزید . تیمسار پس از این که نشانه ها و هدف های مورد نظر را به نادری یادآوری
کرد، چند لحظه ساکت شد . سپس صدای او از رادیوی هواپیما به گوش می رسید که زیر لب می گفت:

– پرواز کن . پرواز کن . امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است .

جنگنده دل آسمان را می شکافت . صدای سرهنگ نادری در رادیوی تیمسار پیچید: موقعیت چیست؟

او گفت: تا هدف، زمان محاسبه شده سه دقیقه .

و بعد ادامه داد: چهار درجه به سمت شمال .

هواپیما پس از مانوری در آسمان، تاسیسات دشمن را مورد هدف قرار داد . با اصابت بمب ها کوهی از آتش به آسمان زبانه کشید .
صدای تیمسار در گوش سرهنگ نادری پیچید .

الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر! می ریم به طرف نیروهای زرهی دشمن .

چند لحظه بعد باران گلوله و راکت بر سر نیروهای دشمن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.