پاورپوینت کامل حقیقت در این جا است، در دست های او ۵۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حقیقت در این جا است، در دست های او ۵۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حقیقت در این جا است، در دست های او ۵۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حقیقت در این جا است، در دست های او ۵۰ اسلاید در PowerPoint :

۴

در رستوران هتل بود که با او آشنا شدند; پزشک دانا و متینی بود . انگلیسی را به خوبی به لهجه خودشان حرف می زد . وقتی
سؤال آن ها را شنید، کمی فکر کرد و بعد جواب داد: امام یعنی یک انسان کامل; انسانی که از همه ما به خدا نزدیک تر است و هیچ
گناه و خطایی ندارد!

مرد مسافر پرسید: قرآن چیست؟

و او مهربانانه گفت: ما مسلمانیم . شیعه ایم و قرآن کتاب آسمانی همه مسلمان ها است . کتابی که پر است از دستورهای بزرگ خدا
برای بشریت; مثل انجیل که کتاب آسمانی و مقدس همه مسیحیان است .

مرد گفت: سخنی برجسته از قرآن را برایم بخوان .

و او فوری از حفظ خواند: «هر چیزی خداوند را تسبیح می کند» ; (۱) یعنی همه اشیا و گیاهان و هر چه که در جهان ما است،
مشغول ذکر و تسبیح خداوند هستند .

مرد در فکری عمیق فرو رفت . همسرش نیز غرق در تفکر شد . درختان، کوه ها، سنگ ها، دره ها، دریاها و همه چیز؟ ! آخر چگونه؟ !

مرد خود را روبه روی در بزرگی دید . همسرش کنارش ایستاد . از فکر حرف های پزشک مشهدی بیرون آمد . نسیم سبکی موهای
انبوهش را به بازی گرفت . گونه هایش خنک شد . دری بزرگ و چوبی بود، با نوشته هایی به خط عربی و فارسی که به شکل زیبایی
در هم گره خورده بودند; با پرنده هایی به گونه مرغان افسانه ای، که رو به بالا در پرواز بودند . مرد ایستاد و خیره شد به نوشته ها .
زن شانه به شانه او امتداد نگاهش را دنبال کرد . هر دو اندکی بعد چشم کشاندند طرف کاشی های دور تا دور در بزرگ و سپس
بی اختیار نگاهشان کشیده شد طرف حیاط . گنبد طلا، خیالی و خاموش بود . اما گویا هزارها راز نهفته در دل داشت . با خاطرات
بی شماری از گذر تاریخ و آمد و شد آدمیان . مثل قلب تپنده ای که هیچ گاه از تپش باز نمی ایستاد . زن گفت: برویم . عجله کن!

عجله مرد بیش تر بود; اما هنوز نمی خواست از معماری با شکوه حرم چشم بکند . زن، آرام گفت: برای دیدن این ها فرصت هست .
دوربین هم که آورده ایم .

مرد گنبد را نشان داد و ناخواسته پاسخ داد: نگاه کن . . . آن بنای طلایی، آن آرامگاه بزرگ . . . می خواهد چیزی بگوید .

زن خندید: هنوز نیامده مسحور شدی؟

مرد به خودش آمد، اما گنگ و نامفهوم گفت: نه . . . شاید خیالاتی شده ام!

هر دو از کنار آدم های زیادی رد شدند . صدای صلوات در اوج و فرود بود . بوی خوشی دلشان را نوازش می داد . هر دو با تعجب
مردها و زن های زیادی را دیدند که در چوبی زیبا را می بوسیدند . مرد اندیشید: مثل خیلی جاها که رفتیم . هند . . . تبت یا افغان ها،
که سمبل خیالی شان را می بوسند و به آغوش می کشند!

زن دست مرد را کشید: هنوز هم که در رؤیایی!

مرد به خودش آمد . دربان با نگاهی تند سد راه شان شده بود . مرد که فارسی نمی دانست، در مقابل دربان از همسرش پرسید: چه
می گوید؟

زن شال دور سرش را جلو کشید، بعد به اشاره چشم ها و دست هایش گفت: نمی دانم، خودت بپرس .

مرد آمد چیزی بپرسد; اما فارسی نمی دانست . به اشاره دست گنبد را نشان داد و به دربان فهماند که می خواهد به دیدن آن جا
برود . دربان دستش را به علامت «نه » تکان داد و بلند گفت: فقط مسلمان، مسلمان!

زن حیرت کرد . شانه های مرد افتاد . دلش فرو ریخت . هر دو علت ممانعت را خیلی زود فهمیدند . رفتن به حرم برای غیر
مسلمانان ممنوع بود . آن دو مضطرب و عرق کرده اصرار کردند، پا به حیاط بگذارند، دربان جلویشان ایستاد . آن ها برگشتند . زن
با ناراحتی گفت: اشتباه کردیم; این جا، جای ما نیست .

مرد گفت: عجله نکن . . . ما باید صبور باشیم . کار ما تمام نشده .

زن اعتنایی نکرد . هر دو از دالان ورودی بیرون آمدند . محوطه بیرون حرم، نشاط انگیز بود . مردها و زن های زیادی به آرامی در
رفت و آمد بودند . زن آن ها را نشان داد و گفت: یعنی ما با آن ها فرق داریم، ما غیر آدمیم!

مرد خندید . به شانه همسرش زد و گفت: آهای اشتباه نکن، ما هر دو هنوز هم دانشجوییم و همه چیز را باید به دیده تحقیق و علم
نگاه کنیم نه احساسی و زنانه .

زن ایستاد و دست هایش را از هم باز کرد و بعد با بی خیالی آن ها را رها کرد و پرسید: خوب یعنی چه؟ . . . این همه راه آمدیم به
ایران که چه؟ این همه خرج و وقت و خستگی! یعنی تو هنوز هم امیدواری .

مرد برگشت طرف حرم . خیره شد به گنبد زرد . دلش دوباره فرو ریخت . سرش این بار گیج رفت . دانه های درشت عرق خیلی زود
پهنای پیشانی اش را پوشاند . زن نگران نگاهش کرد و پرسید: چه شد . . . حالت خوب است، عزیزم!

مرد برگشت، باعجله راه افتاد و گفت: خوبم . . . !

زن دنبالش دوید: چه شده، چرا حرف دلت را به من نمی گویی؟ چرا عوض شده ای؟ !

مرد دست او را گرفت . از کنار چند دستفروش گذشت و آهسته گفت: خیلی عجیب است . برایت می گویم . مرد نگهبان مانعی بین
ما و صاحب آن خانه است . من می دانم که در آن جا یک راز بزرگ است . یک راز کشف نشده!

زن هول کرد . پلک هایش چند بار تکان خورد و دوباره، از لابه لای چند ساختمان بلند، خیره خیره به گنبد نگریست . حسی تازه
به رگ هایش دوید; مثل رمقی تازه، مثل جانی دوباره . آن راز بزرگ چه بود؟ غرق در خیال شد .

مرد کنار جوی آب نشست . ماشین ها به سرعت در گذر بودند . آدم ها بی خیال و عجول . . . در حرکت . مرد هنوز اضطراب داشت .
گویا کم کم می خواست تب کند . مهره های پشتش تیر می کشید . شانه هایش بی حس و حال بودند . همسرش گفته بود: شاید
فشارت پایین آمده . در نزدیکی هتلمان یک درمانگاه مجلل است . به هتل که رفتیم، خودت را به پزشک نشان بده!

و سپس رفت که آب میوه بیاورد . مرد اندیشید: چه رازی در پس آن بارگاه طلایی است . آخر چه حرف ناگفته ای مانده که ما در
این چند سال کشفش نکردیم!

دوباره همه دلش رعشه گرفت: در آن جا کیست، یک دورغ بزرگ یا یک حقیقت ناب; کدام یک؟ چرا دربان راهمان نداد تا بارگاهش
را از نزدیک ببینیم . ما که این همه راه را به بهانه او و دینش آمدیم . اکنون بااین حال به چه کسی پناه بجوییم; آن هم در این کشور
غریب!

مرد انگشت به جدول کنار خیابان کشید . دستش می لرزید . دوباره سر و صورتش بنای عرق ریختن کرد و چشم هایش غرق در
اشک شد . چند بار زیر لب تکرار کرد: ما در این جا غریبیم!

آرام آرام گریست و به آسمان چشم دوخت: خدا که هست . بالای سر ما است . با ما است، مگر نه؟ اما حقیقت در کجا است؟ . . . پس
اگر خدا هست . . . نه . . . تنها نیستیم!

نگاهش برگشت به طرف مغازه ای که همسرش در آن جا بود . همسرش که منتظر ایستاده بود، بالبخند برایش دست تکان داد .
مرد به زحمت به او تبسم کرد: اگر آن پزشک راست گفت، اگر صاحب آن بارگاه بزرگ است و روحش به کمک انسان ها می شتابد . . . ،
پس ما . . . پس ما غریبیم . چرا، چرا به کمکمان نمی آید؟

دوباره و آرام گریست . ناگهان صدای همسرش او را به خود آورد . زن روبه به رویش ایستاد . در دستش سینی کوچک آب میوه بود .
با تعجب به چشم هایش خیره شد و گفت: یک لیوان از این آب سیب بخور تا حالت جا بیاید . سرپا ایستادم تا فروشنده آب
سیب های تازه را برایت بگیرد .

مرد آب سیب را با بی میلی سرکشید . لیوان خالی را در سینی گذاشت . زن بیش تر نگران شد . آب میوه خود را هورتی سرکشیده
و لیوان را به تندی به مغازه برد . سپس برگشت و گفت: برویم .

مرد برخاست . ناگهان مردی دستفروش جلویشان آمد . مردی میانسال که تسبیح و مهر و آینه داشت . به هر دو سلام کرد . هر دو
فوری سلام کردند . مرد دستفروش احوالشان را پرسید . هر دو گفتند: سپاسگزاریم . خوبیم!

اما فوری و با شگفتی به هم خیره شدند و سپس زل زدند به او که لب هایش به لبخند باز بود . او با آنان به انگلیسی سخن گفته بود .
زن داشت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.