پاورپوینت کامل حیف که زندان نرفته ای ۳۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حیف که زندان نرفته ای ۳۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حیف که زندان نرفته ای ۳۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حیف که زندان نرفته ای ۳۶ اسلاید در PowerPoint :

۲۲

سرانجام بعد از دو سال زحمت و بی خوابی کشیدن، آخرین پاک نویس رمانم هم تمام شد ومن افتادم دنبال این که یک ناشر
حسابی گیر بیاورم و کتابم را چاپ کنم .

اولش فکر می کردم مشکل اصلی برای یک نویسنده، نوشتن کتاب است; اما بعد فهمیدم که چاپ کتاب، از نوشتن آن سخت تر
است . از کلاس های دانشگاهم زدم و کلی این طرف و آن طرف دویدم . به همه ناشرینی که اسمشان را شنیده بودم رو انداختم; اما
مثل این که ناشرها اهل رمان چاپ کردن نبودند . بعضی ها هم تا می فهمیدند که این رمان اولین رمان من است و خودم هم
دانشجویم، دلسرد می شدند و می گفتند: چاپ این کارها یعنی اعلام ورشکستگی .

چند ماه گذشت تا این که با واسطه یکی از استادانم با یک ناشر سرمایه دار و گردن کلفت آشنا شدم و ناشر بامعرفی استادم، مرا به
حضور پذیرفت .

روزی که وارد مؤسسه انتشاراتی عریض و طویل او شدم، قند در دلم آب شد . ناشر مرد پیری بود که پشت میز گنده ای نشسته
بود و انگشتش را توی گوشش فرو کرده بود و ظاهرا دنبال چیز خاصی می گشت . وقتی سلام کردم و گفتم استاد کیمیا مرا
فرستاده، بدون هیچ حرفی، اشاره کرد که بنشینم . بعد گوشی تلفن را برداشت و یک شماره دو رقمی گرفت و به آبدارچی اش گفت
که چایی بیاورد .

کمی خوشحال شدم . باد کردم و پایم را روی پای دیگرم انداختم . این اولین ناشری بود که این طور تحویلم می گرفت . هر چند
جواب سلامم را نداده بود; اما آن قدر مهمان نواز بود که به یک چایی مهمانم کند . چند لحظه بعد آبدارچی وارد شد و یک فنجان
چای روی میز ناشر گذاشت .

آقای ناشر چای را به طرف خودش کشید و به من گفت: تو که چای نمی خوری؟

کمی سرخ شدم و گفتم: ن … نخیر .

بعد هم دوباره پاهایم را جفت کردم و مثل آدم نشستم . آقای ناشر یک قند گنده برداشت و انداخت توی دهانش و خرت خرت
جوید . چای اش را با صدای هورت بالا داد و گفت: حالا چه کار داشتی؟ کتاب می خواستی؟

گفتم: راستش یک رمان نوشته ام که می خواستم اگر زحمتی نباشد، زحمتش چاپش را بکشید .

تا این را گفتم . یک دفعه چای پرید توی گلویش; چند بار سرفه کرد و بعد گفت: چی؟ کتاب نوشته ای؟ مگر تو چه کاره ای؟

من که از این حرکت ناشر تعجب کرده بودم، نگاهی به سرتاپای خودم انداختم و با ترس و لرز گفتم: بنده دانشجو هستم .

آقای ناشر با شنیدن این حرف زد زیر خنده و گفت: چی؟ دانشجو! الله اکبر! عجب دوره زمانه ای شده; دانشجوها چه کارهایی
می کنند . لا اله الا … .

بعد خنده اش را خورد و گفت: حالا چی نوشته ای؟

– راستش یک رمان چهارصد پانصد صفحه ای است .

یک دفعه نگاه آقای ناشر به گوشه میزش خیره شد . تعجب کردم . همان طور که گوشه میزش را نگاه می کرد، گفت: بده من آن
رمانت را .

دست در کیفم کردم و رمانم را که پاکیزه و مرتب تایپ و ویرایش کرده بودم، دادم دست آقای ناشر . آقای ناشر آن را بالا برد و
یک دفعه محکم بر گوشه میز پایین آورد .

وقتی رمان را بلند کرد، مگس مرده ای از گوشه میز پایین افتاد .

آقای ناشر با انگشت سبابه عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: آخیش! راحت شدم . چقدر وزوز می کرد .

با نگرانی گفتم: آقای ناشر! تو را خدا مواظب باشید .

ناشر نفسی کشید و گفت: نترس من حالم خوب است .

– شما را عرض نکردم; رمانم را عرض کردم .

ناشر با بد اخلاقی گفت: این قدر حساس نباش! دایناسور که نکشتم; یک مگس نا قابل بود .

بعد کمی رمان را ورق زد و گفت: خب! حالا داستانش درباره چیست؟

– درباره دانشجویی که تصادف می کند و بینایی اش را از دست می دهد و … .

هنوز حرفم تمام نشده بود که ناشر گفت: اه، اه، این هم شد موضوع; بهتر است موضوعش را عوض کنی و درباره دانشجویی
بنویسی که تصادف نمی کند و بینایی اش را از دست نمی دهد; بلکه با یکی از دانشجویان دختر طرح دوستی می ریزد .

گفتم: اما من هنوز همه داستان را تعریف نکرده ام … این دانشجو وقتی بینایی اش را از دست می دهد، از زندگی ناامید می شود; اما
با کمک همسرش دوباره روحیه می گیرد تا جایی که مدارج عالی را طی می کند و به سمت استادی دانشگاه می رسد .

ناشر گفت: اه، اه، اه، چه موضوع چرت و پیش پا افتاده ای; بهتر است این دانشجو پس از آشنایی با دختر همکلاسش; از شهرشان
فرار کند; این طوری فروش کتاب می رود بالا .

با خنده گفتم، اما جناب ناشر! من روی این داستان دو سه سال خون دل خورده ام . با افراد نابینای زیادی صحبت کرده ام و حتی با
چند تا از اساتید نابینای دانشگاهی صحبت های چند ساعته داشته ام . آن را یک شبه ننوشته ام که حالا بخواهم عوضش کنم .

– همین دیگر، حرف بزرگترهایتان را قبول نمی کنید . حالا اسم کتاب چیست؟

با اشاره به کتاب گفتم: در صفحه دوم آمده; چشم های من، خداحافظ .

سری تکان داد و گفت: نه، به درد نمی خورد . فروش نمی رود . اسمش را عوض کن و بگذار بینوایان .

باتعجب گفتم: بینوایان! بینوایان که اسم یک رمان معروف فرانسوی است .

– خب به خاطر همین می گویم بگذار بینوایان; این طوری رمانت به فروش می رود .

– اما این اسم اصلا به این رمان نمی خورد و حتما خوانندگان اعتراض می کنند .

ناشر با عصبانیت گفت: خب اگر دیدیم اعتراض ها زیاد است، در چاپ بعدی اسم رمانت راعوض می کنیم و می گذاریم … چه
می دانم … می گذاریم دیوان حافظ … .

از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم ; گفتم: حتما شوخی می کنید؟

– پسرجان مگر من همسن و سال تو هستم که با تو شوخی کنم؟ ما داریم راجع به یک مسئله فرهنگی تبادل نظر می کنیم; آن
وقت تو اسم این را می گذاری شوخی؟

– آخر قربان! دیوان حافظ ، شعر است و کتاب من، داستان

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.