پاورپوینت کامل بی پلاک ۲۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بی پلاک ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بی پلاک ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بی پلاک ۲۸ اسلاید در PowerPoint :

۸

تقدیم به شهیدان پاورپوینت کامل بی پلاک ۲۸ اسلاید در PowerPoint خمینی؛ همانانی که در گلزار شهدا، آنان را به نام فرزند روح الله می شناسیم

گردان در دل شب، دل تپه ماهورها را می شکافت و در سکوتی رمزآلود، با گام های خود، موسیقی اسرارآمیزی را می نواخت.
در زیر نور ماهی که گاه با پنهان شدن در پشت ابرها، بچه ها را به قایم باشک بازی فرا می خواند، ستاره ها با چشمک زدن،
بچه های گردان را به یکدیگر نشان می دادند.

قرار بود بچه ها با تَکی شبانه به استحکامات دشمن، به سرعت به عقب باز گردند. هنوز تا رسیدن به پشت موانع دشمن،
فاصله زیادی بود که اشاره دست فرمانده دسته، ستون را از حرکت باز داشت. فرمانده دسته چون فرمانده دسته های دیگر
گردان، بچه ها را گِرد هم آورد و آهسته گفت:

خسته نباشید. همین جا، یه ساعتی استراحت می کنیم. یا علی!

بچه ها هر کدوم نزدیک به هم، روی زمین خدا نشستند. با رها شدن از سنگینی اسلحه و مهمات، به پاها و دست های خود
استراحتی کوتاه دادند. بعضی هم فرصت را غنیمت شمردند و با باز کردن بند حمایل، کوله پشتی های خود را بالشت زیر سر
کردند و در آغوش اسلحه، فشنگ، قمقمه و سرنیزه، به استقبال چرتی شبانه رفتند.

تا علی سرش را گذاشت روی کوله پشتی و پاهاش را دراز کرد، یک دفعه خودشو کنار حسین دید که در حال خوردن آب از
قمقمه اش بود و می خواست سرش را روی کوله پشتی خودش بگذاره. حسین را همه بچه ها می شناختند؛ جوانی آرام و
بی صدا، با چشمانی میشی، محاسنی مرتب، موهایی همیشه شانه کرده و اندامی موزون و به قول بچه ها، خوش استیل.
همیشه لبخندی بر لب داشت؛ اما کسی تا آن روز، قهقهه اش را نشنیده بود؛ اما پشت آن سیمای شاد و مرتبش، غمی پنهان بود.
بچه ها می گفتند: او با یازده نفر دیگر از رفقاش با هم به جبهه آمده بودند و پشت قرآنی را امضا کرده بودند که تا آخرین روز
جنگ، توی جبهه بمونن. همه اونا شهید شده بودند و تنها حسین باقی مانده بود. قرآن هم دست مادرِ حسین بود؛ با ۱۲ امضا.

توی پادگان، بچه ها گاه و بیگاه او را به زور به میدان گل کوچک می کشوندن. اون هم تنها دروازه بانی بلد بود و بس. بین بچه ها
معروف بود که هر تیمی که حسین دروازه بانش باشه، باید یه کیسه هم با خودش ببره پشت دروازه تا گل ها رو جمع کنه.
بچه ها می گفتن تو دنیا تنها دروازبان خوش استیلیه که خدا اونو برای گل خوردن خلق کرده.

حسین با گفتن سلام بر حسین و لعنت بر یزید، به آب خوردنش پایان داد و با پشت دستش، لب و محاسنش را خشک کرد و رو
به علی کرد و گفت: چطوری علی؟ خسته نباشی. آب نمی خوای… می مونه ها. علی هم گفت: مونده نباشی حسین جان؛ به این
زودی آبُ تموم نکن؛ چه دیدی شاید دو سه روزی را باید با همین قمقمه سر کنیم… .

حسین هم گفت: خدا رو چه دیدی؛ شایدم اون جلو چشمه ای باشه که همه رو سیراب کنه؛ یه ساقی تو دل برو هم نشسته باشه
کنارش.

علی حرفشُ قطع کرد و گفت: حتماً ساق دوشم می خوای داماد حورالعین! چیه نور بالا می زنی و سریع حرفشو عوض کرد و
گفت: حسین! این زمین جون می ده برای گل کوچیک.

حسین هم وسط حرفاش پرید و گفت: اگر من هم دروازبان تیم شما بشم، چی می شه و سرش رو گذاشت روی کوله پشتی
خودش و گفت: ولی حسین! من می گم این زمین جون می ده برای سبک شدن؛ آروم گرفتن و خوابیدن.

علی هم در جوابش گفت: تو بخواب؛ جون حسین یک خوابی کردم صبحیه بعد از نماز که خوابُ شرمنده کردم؛ البته کسی
رکورد خواب اصحاب کهف را تا حالا نشکسته؛ ولی وقتی می خوابم، خوابه خواب…

حسین هم که داشت چفیه اشُ رو صورت و سینه اش پهن می کرد، با صدای آرومی گفت: با این تفاوت که بیداری ما خوابه و
خواب اونا بیداری و آهسته آهسته خوابش برد.

علی، دراز کش، چشمانش را به آسمان دوخت و در انتظار دیدن شهابی، تمام آسمان را افق تا افق پایید. با یکی از دستاش،
خاک را نوازش می داد و با دست دیگرش، با تسبیحی که شهید عباس چند ماه پیش از مشهد براش سوغات آورده بود، شروع
کرد به ذکر گفتن. سکوتی سنگین بر صحرا حکم فرما بود و لحظه ها به سرعت می گذشت. تا ماه خودشو از پشت ابری بزرگ
رها کرد و صورتشُ به بچه ها نشون داد، حسین به سرعت از خواب پرید؛ چنان تند که علی را نگران کرد و او نیز نیم خیز روی
زانواش نشست و گفت: چی شد علی؟ چیزی نیشت زد؟ حالت بده؟

سراپای حسین غرق عرق بود که شهابی سینه آسمان را شکافت. چشمان حسی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.