پاورپوینت کامل آتش، خون، لبخند ۴۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آتش، خون، لبخند ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آتش، خون، لبخند ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آتش، خون، لبخند ۴۲ اسلاید در PowerPoint :

۲۸

عراقی ها برآورد کرده بودند که ظرف یک روز به کنار خرمشهر خواهند رسید و در مدت دو یا سه روز، خرمشهر را اشغال
خواهند کرد و پس از عبور از پل خرمشهر – آبادان، آبادان را ظرف چند روز، تصرف خواهند کرد و در کمتر از یک هفته، تمام
کرانه شمالی اروند رود را به چنگ خواهند آورد.۱

**

روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، زوزه و صدای سوت فرود آمدن خمپاره در وسط بازار، همه را به خود آورد. پسرک روستایی
خودش را لای چادر مادرش پنهان کرد. خمپاره دوم، مغازه اسباب بازی فروشی را به همراه مرد مغازه دار زیر پوشال های
آتش گرفته، پنهان کرد.۲ نود قبضه خمپاره انداز و توپ ارتش عراق، بر روی خرمشهر، اجرای آتش می کردند.۳

گلوله توپی فرود آمد. مرد روستایی، دو نیم شد؛ در حالی که دو قسمت بدنش به پوستی بند بود. بدن تکه پاره پسرک، در
سیاهی چادر مادر گم شد.۴

روبه روی سازمان آتش نشانی، ترکش توپ، سر موتور سواری را جدا کرد؛ بدنش در حال سوختن بود که ماشین آتش
نشانی، جسد سوخته شده را خاموش کرد. پیرمردی گریان به مشتی مو و تکه های زغال اشاره می کرد و می گفت: از دختر
چهار ساله ام فقط همین ها مانده است. در فلکه اردیبهشت (شهدا)، مردم بر گرد جسد دو تن از بچه های محله تجمع کرده،
شیون می کردند. زن بارداری بر اثر ترکش خمپاره، در حال جان دادن، بچه از شکمش بیرون افتاده، ولی هنوز به ناف مادر
متصل بود. در و دیواری که تا چند دقیقه قبل شاهد تجمع زنان محله بود، به گوشت و خون آنها آمیخته شده.

در خیابان مقبل، میان اعضای خانواده ای که در حیاط غذا می خوردند، خمپاره ای فرود آمد. مادر در حالی که پارچ آبی در
دست داشت، سراسیمه از آشپزخانه بیرون دوید و به جای شوهر و فرزندانش، تکه پاره ای از گوشت و استخوان را بر سر
سفره دید و دچار جنون شد. عقربه های ساعت به کندی پیش می رفت. بیمارستان های شهر، آکنده از کشته و مجروح شده
بود. هر کس به دنبال گم شده ای بود. جنت آباد (قبرستان شهر)، پر از شهید شد. عده ای مشغول کندن قبر بودند. تعداد
کشته ها بسیار زیاد بود. از سازمان آب، لودر و بیل مکانیکی آوردند. بسیاری از شهیدان قابل شناسایی نبودند. یک کیسه
نایلونی پر از گوشت و استخوان، باز مانده یک خانواده چند نفری است.۵

**

روز اول مهر، در قبرستان، یک گودال بزرگ کنده اند و اجساد تکه تکه شده را داخل گونی ریخته، داخل گودال گذاشته اند. با
صدای هواپیماهای عراقی، قبرکن ها و افراد سالم، به داخل قبرهای کنده شده پناه بردند و گاهی همان قبر، خانه ابدی آنها
می شد و گاهی بر اثر اصابت گلوله، جنازه های دفن شده از قبر به بیرون پرتاب شد و صحنه دل خراشی به وجود می آمد.

**

فرمانده عراقی مستقر در خرمشهر می گوید: در ساعت شانزده و پانزده دقیقه با چشمان خودم مشاهده کردم نیروهایی که
به وسیله تانک و خودرو در محور اصلی شهر پیش روی کرده بودند، با وضعی تأسف بار و حزن انگیز با روحیه بسیار
متزلزل که به هیچ وجه قابل کنترل نبود، شکست خورده، در حال عقب نشینی بودند. تلفات و خسارات سنگین بود؛ به طوری
که گردان تانک الحسین بیش از ۲۳ تانک خود را از دست داده بود. ۱۷ دستگاه خودرو از نوع اسکات ساخت چک و اسلواکی
متعلق به گردان مکانیزه نیز منهدم شدند و ده ها نفر کشته و اسیر شده، بقیه شکست خورده بودند.۷

**

با بحرانی شدن اوضاع در خرمشهر، بنی صدر از خط مقدم جبهه دیدن کرد. بچه ها به او گفتند: ما نیرو لازم داریم؛ تانک
می خواهیم؛ اسلحه و مهمات به ما بدهید و بنی صدر در جواب گفت: مگر توپ و تانک نقل و نبات است که ما بریزیم سر
دشمن.۸

**

«… رادیو عراق ما را به مسخره گرفته بود و می گفت: پس این توپخانه شما چی شد؟ چرا نیامد؟ حتماً سوار مورچه شده اند! اگر
با مورچه هم می آمدند، تا حالا رسیده بودند…».۹

**

«بچه ها خسته بودند. اطراف بندر خرمشهر از نیرو خالی شده بود و راه برای نفوذ بعثی ها هموار؛ اما من خجالت کشیدم به
آنها بگویم بروند و نگهبانی بدهند. دیگر توانی برایشان نمانده بود… به آتش نشانی رفتم؛ به محض پیاده شدن، شهردار
شهر، برادرم و سید را دیدم که نشسته بودند. جریان را برایشان گفتم. گفتند: نیرو نداریم. با التهاب و نگرانی به مدرسه
برگشتم تا شاید نیرویی جمع کنم؛ اما ای کاش به مدرسه نرفته بودم! مدرسه، صحرای کربلا شده بود. بچه ها در خون
می غلتیدند؛ نمی توانستم باور کنم؛ باز هم ستون پنجم، مقر بچه ها را به دشمن گزارش داده بود… حتی یک نفر هم سالم نمانده
بود… با برخورد پایم به جسد یکی از بچه ها، دچار شوک شدیدی شدم. چشمم به جنازه تقی محسنی فر افتاد که حالا نیمی از
بدنش را می دیدم که از نیمه دیگر جدا شده بود.

ستون پنجم، مقر استراحت نیروهای مدافع شهر را به توپخانه عراق گزارش داده بود و نیروهایی که بعد از مدت ها نبرد و
خستگی در حال استراحت بودند، این چنین به شهادت رسیدند».۱۰

**

شیخ شریف قنوتی در گرماگرم جنگ، روز بیست و چهارم مهر، به همراه یک راننده، ظرف آب را برداشت و برای کمک و
آب رسانی به سوی بچه ها می رفت که روبه روی فلکه، تانکر آب به وسیله تکاوران گارد ریاست جمهوری عراق به رگبار بسته
شد. شش گلوله به راننده و ۱۱ گلوله به شیخ شریف اصابت کرد. در همین حال، یکی از تکاوران گارد جلو آمد و آن قدر با
سرنیزه به پیشانی شیخ زد که سر آن روحانی مبارز از قسمت پیشانی جدا شد؛ سپس عمامه شیخ را سر دست گرفت و فریاد
زد: من یک خمینی را کشتم. من یک خمینی را کشتم.۱۱

**

یکی از نظامیان عراقی که خود در اشغال خرمشهر حضور داشت، می گوید: من و دو سه نفر دیگر، کار گشت زنی را شروع
کردیم. همه (مردم) یا رفته بودند و یا کشته شده بودند. یکی از جنازه هایی که توجه مرا به خود جلب کرد، زن جوانی بود که به
نظر حدود ۲۰ ساله می آمد؛ احتمالاً تازه کشته شده بود؛ چون خون تازه ای در کنارش جریان داشت. لباس های این زن سیاه
بود؛ از همین لباس هایی که زنان عرب می پوشند. ما به دلیل در امان بودن از گلوله و برای یافتن غذا، وارد خانه ها می شدیم. در
یکی از خانه ها، قابلمه گرم هنوز روی چراغ بود. صاحب خانه برای ناهار کله پاچه داشت؛ ولی فرصت نشده بود تا آن را
مصرف کند… البته قبل از این که به قابلمه دست پیدا کنیم، من متوجه غیبت نفر سوم شده بودم. نگرانی بیش از حد من و همراه
دیگرم، فاضل عباس، مرا بر آن داشت تا راه آمده را برگردیم. وقتی به نزدیکی کوچه ای که جنازه آن دختر جوان را دیده
بودیم، رسیدیم، من صحنه وحشتناکی دیدم؛ فاضل عباس هم دید. منظره چندش آوری بود. نفر سوم که به دنبالش می گشتیم،
در حال زنا کردن با جسد آن دختر بود. من از فرط ناراحتی به او حمله کردم. فاضل عباس می خواست او را بکشد؛ من اجازه
ندادم. گریه و التماس، تنها کاری بود ک

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.