پاورپوینت کامل پس از بیست سال ۳۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پس از بیست سال ۳۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پس از بیست سال ۳۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پس از بیست سال ۳۶ اسلاید در PowerPoint :
۲۰
اُ.هنری (۱۹۱۰ – ۱۸۶۲ )، نام مستعارِ «ویلیام سیدنی پورتر» آمریکایی است که استاد
«پایان های غافل گیر کننده» در داستان کوتاه است. او که به شدت از سبک و شیوه
ادگار آلن پو تأثیر گرفته بود، تنها تحت فشار ناشرانی که داستان های کوتاهش را یک
پیشرفت قابل توجه در داستان نویسی می دانستند، داستان هایش را به چاپ رساند.
طی ده سال، پورتر موقعیت های شغلی مختلفی را تجربه کرد. کارمند، کتاب دار ، طراح
و نقشه کش، سردبیریِ یک هفته نامه داستانی، و خبرنگار روزنامه «هوستون دیلی پست».
او در اوخر زندگی اش، به خاطر یک اختلاس مالی در بانکی که به عنوان مدیریت نادرست
تعطیل شده بود، زندانی گردید. اکنون دیگر همه معتقدند که پورتر قربانی آن شرایط
نامساعد و نامطلوب شده بوده است.
پورتر پس از آزادی از زندان، مدتی در فیلادلفیا زندگی کرد؛ سپس به نیویورک رفت و تا
زمان مرگ در آن جا سکنی گزید.
از میان ششصد داستان کوتاهی که پورتر نوشته است، بهترین آنها زمانی که در نیویورک
بود به نگارش درآمده است.
او تمام جنبه های یک زندگی شهری را با چشم دقیق و شخصیت تیزبین خود در داستان
هایش به تصویر کشیده است.
یک افسر پلیس در محل گشت همیشگی خود، خیابان، با ابهت قدم می زد. هیبت و ژست شق و
رق او عادی و معمول به نظر می رسید و برای تظاهر و خودنمایی نبود، چرا که تماشاچی
کمی در خیابان داشت.
ساعت به زحمت دهِ شب را نشان می داد، اما باد و توفان سرد و شدیدی می وزید و
نزدیک بود باران ببارد. شاید به همین خاطر خیابان خلوت بود و کسی در آن دیده نمی شد.
مرد همان طور که در خیابان قدم می زد، صدای قیژقیژ درهای فرسوده خانه ها را می شنید که بسته می شدند و در حالی که باتوم اش را با حرکتی ماهرانه و پیچیده دور
دستش می چرخاند، چشم هایش را به فضای آرام خیابان اصلی دوخته بود و گوش به زنگِ
هر صدایی بود.
افسر پلیس با هیکل ورزشکاری و لباس فرمش، که گویی اندام لاغر و باریکش را طوری
پوشانده بود که رشید و چهارشانه به نظر برسد و باعث می شد به خاطر لباس خوش دوختش
کمی هم شق و رق و عصاقورت داده راه برود، تصویر کاملی از یک نگهبان صلح و آرامش در
شهر بود.
دو طرف خیابان طوری به نظر می آمد که انگار تازه ساعات اولیه شب است. کم و بیش
روشنایی یک دکه سیگارفروشی یا نور پیش خوان یک رستوران شبانه روزی دیده می شد.
اما اکثر درهایی که به خیابان باز می شدند، درب مراکز تجاری ای بودند که خیلی وقت
بود از ابتدای شب بسته شده بودند.
میان خیابان، یک بلوک مشخص بود که وقتی افسر پلیس به آن جا رسید، قدم هایش را
آهسته کرد. مردی با یک سیگار خاموش در دهانش، به درِ یک مغازه تاریک که تابلوی
«لوازم خانگی» بالای آن نصب شده بود، تکیه کرده بود.
وقتی افسر پلیس به سمت او قدم برداشت، مرد با عجله شروع به حرف زدن کرد. طوری که
انگار می خواست به پلیس اطمینان بدهد که خبری نیست گفت: اوضاع رو به راهه سرکار!
من فقط منتظر دوستم هستم. بیست سال پیش، ما با هم قرار گذاشتیم که چنین روزی _ بعد
از بیست سال _ همدیگر رو ببینیم. به نظر خنده دار می آد نه ؟! خب بله! اگه می خواهید بدونید قضیه چیه، همه چیزرو براتون توضیح می دم . چندین سال پیش، به جای
این مغازه که این جا می بینید، یک رستوران بود به اسم «بِرِیدی بیگ جو».
افسر پلیس بلافاصله گفت: بله، تا پنج سالِ پیش، بعد خرابش کردند.
مرد همان طور که به در تکیه داده بود، کبریتی بیرون آورد و سیگارش را روشن کرد.
چهره مرد در سایه نور سیگاری که روشن کرد، واضح دیده می شد . صورتی با آرواره های
مربع شکل، پوست رنگ پریده و چشم هایی فرورفته، که گویی قادر بودند تا عمق جان
دیگران نفوذ کنند. اثر زخمی هم به رنگ سفیدِ روشن، نزدیک ابروی راستش بود.
سنجاق الماس بزرگی هم به شکل عجیب و غریب و ناجوری به شال گردنش زده بود.
مرد گفت: بیست سال پیش در چنین شبی، من این جا در رستوران «بِرِیدی بیگ جو» با
جیمی ولز – که بهترین دوستم بود- شام خوردم. جیمی یکی از بهترین پسرهای دنیا بود.
من و او همین جا با هم توی نیویورک بزرگ شده بودیم. مثل دوتا برادر.
من هجده سالم بود و جیمی بیست سالش. صبح فردای اون شب، من می خواستم سفرم رو به
غرب شروع کنم، تا بلکه اون جا دنبال شانس و اقبالم بگردم. ولی هیچ کس نمی تونست
جیمی رو از نیویورک بیرون بکشه ! اهل سفر و ماجراجویی نبود. فکر می کرد نیویورک
تنها جایی یه که روی زمین وجود داره!
خلاصه، اون شب ما با هم قرار گذاشتیم که دقیقاً بیست سال بعد، همین جا همدیگه رو
دوباره ببینیم. کاری هم به این که توی چه شرایطی هستیم یا فاصله مون با این جا چه
قدره، نداشته باشیم.
فکر می کردیم توی این بیست سال دیگه هر کدوم مون دنبال بخت و اقبال خودمون رفته
ایم و برای خودمون کسی شده ایم. سرنوشت مون با هم فرق کرده و به اون چیزی که می خواسته ایم رسیده ایم.
افسر پلیس گفت: چه جالب! بیست سال برای ملاقات دوباره دو دوست به نظر زمان زیادی
می آد. شما بعد از این که دوستتون رو ترک کردید دیگه چیزی درباره اش نشنیدید؟
مرد جواب داد: خب، بله مدتی برای هم نامه می نوشتیم، اما بعد از یکی دو سال آدرس
همدیگه رو گم کردیم. می دونید که، غرب جای بزرگ و جالبیه، من هم عجله داشتم که
زودتر زندگی خوبی برای خودم درست کنم. اما در مورد جیمی مطمئن بودم. می شناختمش و
یقین داشتم که اگه زنده باشه، همین جا دوباره می بینمش. چون اون همیشه آدم راستگو
و صادقی بود. مردی بود که همیشه می تونستم یه جای این دنیا پیداش کنم، اون هم همین
نیویورک بود! جیمی هرگز قرارمون رو فراموش نمی کنه. من کیلومترها راه اومده
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 