پاورپوینت کامل بسیار سفر باید تا پخته شود خامی … ۴۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بسیار سفر باید تا پخته شود خامی … ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بسیار سفر باید تا پخته شود خامی … ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بسیار سفر باید تا پخته شود خامی … ۴۶ اسلاید در PowerPoint :

۲۲

وقتی صحبت از دوران دانشجویی می شه، یکی از قشنگ ترین قسمتاش، سفرهاشه، سفرهایی
که سرتاسرش پره از جنب وجوش، تجربه و خاطره. به خصوص تو فصل تابستون که نه فکر واحد
و درس توی کلمه آدم و نه دغدغه افتادن و مشروطی….

و ما ازتون خواستیم تا از سفرهاتون سفرنامه بنویسین و برامون بفرستین، آثارتون به
دستمون رسید اما دریغ از یه سفرنامه! هر چی توشون روگشتیم، جز خاطرات سفر چیزی
ندیدیم. اما همونا رو چاپ کردیم تا خودتون هم قضاوت کنین.

وقتی خوندین،بهترینهاشو انتخاب کنین و برامون بفرستین.

شب زنده داری اجباری!

فائزه امامی ، فیزیک تهران

بسیج دانشگاه برای اردوی قم ـ جمکران ثبت نام می کرد. اردو سه شنبه شب بود و من
و چند تا از بچه ها به عشق دعای توسل سه شنبه مسجد جمکران، ثبت نام کردیم. گویا
از قبل یکی از آقایان برای خوابیدن با مسئولان یک حسینیه صحبت کرده بود. بالاخره پس
از کلی تأخیر، حرکت کردیم. وقتی رسیدیم جمکران، مردم مشغول آمین گفتن به دعاها
بودند. ما هم ایستادیم و آمین گفتیم. البته برای دلداری خودمان می گفتیم: «عیبی
ندارد، اصل ماجرا همین آخر دعاست که هرچه می خواهند بدهند، از آن می دهند. اصل
نیت است».

پس از اتمام دعا و انجام اعمال، برای پیدا کردن حسینیه مذکور، همگی به دنبال مسئول
بسیج راه افتادیم. مقداری که در محوطه مسجد راه رفتیم، به نظرمان رسید که مسیرهایی
که می رویم، چقدر شبیه به هم هستند. بعد فهمی دیم که تقریباً ۴ بار دور مسجد طواف
کرده ایم! پس از کلی پرس و جو معلوم شد حسینیه مذکور و البته تمامی مکان ها برای
خوابیدن پر است. اول تصمیم گرفتیم در مسجد بخوابیم. اما از آن جا که همه به شدت خود
را ملزم به رعایت احترام مسجد می دیدند، همگی تمام شب را بیدار بودیم و به عبادت
مشغول شدیم. دفعه بعد که موضوع اردوی قم ـ جمکران در جلسه مطرح شد، یکی از آقایان
گفت: حتماً بنویسید: «اردوی مسجد جمکران با تهجد و شب زنده داری اجباری»!

اشرار

محمد کاظمیان نورانی، مدیریت شهید باهنر کرمان

در طول اردوی جنوب من و چند تا از بچه ها آن قدر شرارت و شیطنت کردیم که به
«اشرار» معروف شدیم. از فیلم برداری مخفیانه با دوربین فیلم بردار تا متلاشی کردن
عمامه روحانی کاروان هنگام استراحت وی. ولی واقعه ای که به شدت توسط ما مورد سوء
استفاده قرار گرفت، برخورد عجیب یکی از خواهران مسئول با یکی از دانشجویان بود. پس
از بازدید از یکی از مناطق عملیاتی، یکی از خواهران مسئول که مشغول هماهنگی سریع
تر خواهران برای سوار شدن به اتوبوس بود، بالای سر یکی از دانشجویان رفت که روی
زمین نشسته، سر به زیر انداخته و در حال خود بود. این خواهر که با اصرار قصد داشت
این دانشجو را به سمت اتوبوس ها راهی کند ، ناگهان متوجه شد که او یکی از برادران
است که پیراهن مشکی خود را روی سر کشیده و سر روی زانو گذاشته است. پس از آن که این
قضیه به گوش ما رسید، هنگام توقف برای ادای نماز، در وضوخانه و در حین نماز، کلیه
برادرانی که پیراهن مشکی پوشیده بودند، مورد اتهام ما بودند. از فردای آن روز حتی
یک پیراهن مشکی هم در اردو دیده نشد.

این جا شبیه بقیع است

مریم عزیزی، ادبیات فارسی پیام نور جهرم

رو به روی من منطقه پهناور شلمچه قرار دارد. روی یکی از دیوارها نوشته شده: «این
جا شبیه بقیع است». و این جمله چقدر دلم را به تسخیر خویش درآورده است. دوست دارم
شباهت این دو را درک کنم. نگاهی به اطراف می کنم؛ پیرمردی آن طرف تر ایستاده و
اشک می ریزد. شاید او هم گم شده ای دارد و در پی او می گردد.

جمعیت بی قرار است. همه از درد می گویند. راستی آنها چه دیده اند که چنین زار و
بی قرار گشته اند… به دنبال صداها می روم. وارد حسینیه می شوم. این جا بوی
بقیع را احساس می کنم. بوی یاس را، بوی مدینه را و نمای خانه فاطمه ـ سلام الله
علیها ـ که به دست عاشقانش ساخته شده است. دستم را به ضریح گره می زنم و سرم را به
آن می چسبانم. آهسته اشک می ریزم. سپس بوسه ای سوزناک که از تمام دردهای درونم
حکایت می کند. خودم را گم کرده ام. دیگر این من نیستم که اسیر دنیای پر شر و شور
مادی بودم. این جا فقط دل است. فقط دل حکم رانی می کند.

احساس تشنگی می کنم. لب هایم خشکیده است. به یاد لب های خشکیده حسین ـ علیه
السلام ـ می افتم. نمی دانم چقدر این حال بر من گذشت، اما وقتی خودم را پیدا می
کنم که کنار مقتل شهدای گمنام ایستاده ام. و اینک چقدر خوب درک می کنم شباهت این
جا با بقیع را!

املت صحرایی

مشترک ۱۰۱۰۴۰

از طرف دانشگاه برای تحقیق درس زمین شناسی به یکی از شهرستان های اطراف رفته
بودیم. دانشگاه به ما بودجه برای غذا نداد و فقط ماشین در اختیارمان قرار داد. لذا
قرار شد برای ناهار املت درست کنیم. صبح یکی از سه کوه مورد نظر را دیدیم. نوبت به
ناهار رسید. گوجه ها را داخل قابلمه ریختیم. چند تا از بچه ها که مأمور له کردن
آنها شده بودند، پس از شستن دست ها، شروع به کار کردند. پس از له شدن گوجه ها،
تخم مرغ ها را اضافه کردیم. چون روغن را جا گذاشته بودیم، به اجبار غذا را بدون
روغن درست کردیم. املت که درست شد، تقریباً نیم سوخته بود. اما تا آن روز غذایی به
لذیذی آن املت نخورده بودیم. هنوز هم سنگ های داخل املت یادم نرفته است. آن روز
دندان چند تا از بچه ها به خاطر سنگ هایی که داخل غذا افتاده بود، شکست.

بوی عجیب

رضا.ر

اولین بار بود که به منطقه آمده بودم. در قتل گاه نشسته بودم. مداح مشغول خواندن
زیارت عاشورا بود. من در خودم فرو رفته بودم و گریه می کردم. مجتبی دست روی شانه
ام گذاشت و یک سربند که انگار چیزی در آن بود، به من داد. من هم در همان حال آن را
گرفتم و دوباره در خودم فرو رفتم. سربند را باز کردم؛ استخوان یک شهید در آن بود.
آری، آن استخوان را مجتبی اشتباهاً از تفحص با خود آورده بود و می خواست آن را در
شلمچه به خاک بسپارد. با روضه مداح و استخوانی که در دستم بود، حال عجیبی به من دست
داد. وقتی خواستم استخوان را ببوسم، متوجه شدم بوی عجیبی می دهد که تا به حال مثل
آن بو را نشنیده بودم. سربند که به نام امام حسین ـ علیه السلام ـ بود تا لحظه
خاک سپاری استخوان، همان بو را می داد. وقتی سوار ماشین شدیم، به مجتبی گفتم:
ناقلا عجب عطری به استخوان زده بودی! آن را از کجا آورده بودی؟ گفت: کدام عطر؟ من
به آن عطر نزده بودم. ولی من باورم نشد. گفتم: شوخی نکن، حتی سربند هم همان بو را
می داد. مجتبی دست در جیبش کرد و سربند را درآورد و به من داد. سربند را گرفتم و
بو کردم؛ ولی دیگر اثری از آن بو درمیان نبود.

انگشتر

مهدی احمدی، پرستاری علوم پزشکی گلستان

در نجف که بودیم، قرار شد بعد از زیارت حضرت امیر ـ علیه السلام ـ برای خرید به
بازار برویم. بازار رو به روی در شرقی حرم، که گل دسته ساعت بالای آن قرار دارد،
واقع شده بود. در آن جا انواع پارچه های عبایی، مهر، تسبیح و انگشتر وجود داشت. در
قسمتی از بازار مشغول خرید انگشتر بودم که ناگهان مأمور عراقی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.