پاورپوینت کامل چای شور با طعم اکالیپتوس ۵۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چای شور با طعم اکالیپتوس ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چای شور با طعم اکالیپتوس ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل چای شور با طعم اکالیپتوس ۵۲ اسلاید در PowerPoint :

۱۶

صدای مریم پیچید توی گوشم؛ اگر می خواهی روی تخت بخوابی، فقط یه راه داره؛ اون هم این که باید با ما راه بیایی.

همان طور که داشتم به خاطر بالا رفتن از صد و سی و سه تا پله تا طبقه هفتم خوابگاه عرق می ریختم و نفس نفس می زدم،
بهش گفتم: حالا صبر کن چمدانم رو بیارم توی اتاق، بعد دستور بده.

دیگر نا نداشتم. دو تا ساک روی دوشم بود و یک چمدان سنگین عهد عتیق هم که خانجون به زور بهم داده بود و می گفت برای
خودش شگون داشته، دستم. چند بار توی پاگرد، نزدیک بود از حال بروم. به هر طبقه که می رسیدیم، مریم ریز ریز می خندید
و می گفت: عادت می کنی خانم! تازه کجایش رو دیدی.

گفتم: حالا نمی شد بذارن بابام بیاد اینها رو بیاره بالا؟

مریم بدون این که کمکم کند، جلو جلو می رفت؛ انگار نه انگار که هر لحظه ممکن بود با آن بار و بندیل سقوط کنم. این را که
گفتم، یک دفعه برگشت طرفم و با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت: اهه! آقایون توی خوابگاه دخترها؟ ندید بدید خانم!
ورود آقایون به این جا، چه برادرت باشه، چه پدرت ، چه شوهرت، چه پسرت، ممنوعه. حالا هی غر بزن.

مریم دخترخاله ام بود. خودش دو سال پیش دندان پزشکی قبول شده بود و آمده بود تهران. مامان و بابا خیلی خوشحال بودند
که من هم همان دانشگاه در رشته زبان انگلیسی قبول شده ام. قبل از این که با بابا بیایم و خوابگاه بگیرم، با مریم هماهنگ کرده
بودند کاری کند تا همان خوابگاه و اصلا همان اتاق مریم بروم تا خیلی غریب نباشم. مامان می گفت: غریب؛ اما می دانستم در
واقع می خواهد مریم هوایم را داشته باشد و خبر کارهای مرا از او بگیرد. تک فرزند بودم؛ ولی تهران ندیده که نبودم. برای
کلاس کنکور، یک ماهی مانده بودم تهران خانه عمه.

خودم حوصله این را که با او هم اتاق باشم، نداشتم. او خیلی پر سر و صدا و شلوغ بود و برعکس من، خجالتی و کم حرف
بودم. وقتی گفتند می شود بروم پیش او، آه از نهادم بلند شد. دیگر از آرامش خبری نبود. توی فامیل هرکس می خواست
درباره شیطنت و سروصدا ضرب المثل بگوید، اسم مریم را می برد. نمی دانم با آن سربه هوایی، چطور دانشگاه قبول شده
بود.

به طبقه ششم که رسیدیم، انگار مریم دلش سوخت؛ یکی از ساک ها را از روی دوشم برداشت. گفتم: زحمتت می شه دخترخاله!
اگه راست می گی، این چمدون عهد بوق خانجون رو از دستم بگیر؛ اون ساک که خیلی سبکه.

نگاهی به چمدان کرد؛ ندیده بودش انگار. یک دفعه وسط پله ها ولو شد. چنان قهقهه زد که چند تا از دخترهای طبقه ششم و
هفتم ریختند توی پله ها به تماشا. داشتم از خجالت آب می شدم. یواش بهش گفتم: مگه چیه این قدر می خندی. کجاش خنده
داره؟ محلم نگذاشت. رو کرد به دخترها و گفت: بچه ها! یه چیز جالب. این چمدون مال مادر بزرگ ماست؛ سرجهازیش بوده؛
یه عمره که همین رو با خودش این ور و اون ور می بره و می گه خیلی شگون داشته.

بعد مرا نشانشان داد و گفت: بچه ها! این دخترخاله ام میناست. مینا! این هم بچه ها؛ کم کم آشنا می شی باهاشون.

بعد دوباره به من و چمدان اشاره کرد و گفت: حتماً خانجون این رو باهات فرستاده که بخت بچه های این جا باز بشه و بعد هم
بشکن زد و بند ساکم را دور دستش چرخاند و با دخترهای دیگر خندیدند.

همه شان دنبالمان راه افتادند تا طبقه هفتم و کمکم کردند تا چمدان را ببرم. هرکدام شان سعی می کرد به چمدان نزدیک شود
و دستی به آن بکشد. انگار شله زرد نذری بود که دخترها برای بخت باز کنی سعی می کردند با ملاقه توی دیگ را به هم بزنند.
با خنده و سر و صدا رسیدیم پشت در اتاق. مریم در را باز کرد و رفتیم تو.

***

مریم همان طور که در چمدان را باز می کرد، گفت: راستی خانجون چطور دلش اومده این عتیقه رو بده به تو؟ بعد زیرچشمی
نگاهم کرد گفت: خب معلومه، تو همیشه نوه عزیزش بودی؛ تک دختر خاله و ساکت و سربه راه.

جوابش را ندادم. یک جورهایی راست می گفت. شاید حسودیش شده بود و خیلی دلش می خواست چمدان مال او باشد؛ اما
خانجون گفته بود که دست مریم نمی دهمش. این دختر دمدمی مزاجه. یک هو دیدی خرابش کرد. باید دست کسی باشه که
قدرش رو بدونه.

چمدانش عمری صد و پنجاه ساله داشت و مال اجدادش بود که یک روزگاری توی فرنگ درس خوانده بودند و وقتی برگشته
بودند ایران، تویش سوغاتی های جورواجوری گذاشته بودند که هیچ کس هنوز اسمشان را هم نمی دانست.

البته این را همان اجداد خانجون برایش تعریف کرده بودند و بعد هم دست به دست ارث رسیده بود به او که تک دختر خانواده
بود و با جهازش برده بود خانه شوهر. مریم راست می گفت. خانجون به این راحتی ها از چمدانش دل نمی کند. خودم هم
نمی دانم چی شد که دادش به من. همه فکر می کردند به مریم می رسد؛ چون او بود که مثل اجدادمان یا پدربزرگ درس طب و
پزشکی می خواند؛ نه من که علوم انسانی می خواندم و عاشق زبان بودم.

مریم چمدان را باز کرد و گفت: حالا چی تویش هست؟ انگار خیلی سنگینه. بعد بدون اجازه درش را باز کرد و کتاب هایم را
درآورد. دیوان بزرگ حافظ، و کتاب های زبانم که همه یا رمان به زبان اصلی بودند یا تاریخ ادبیات انگلیسی و یا کتاب های
کلاس مکالمه ای که می رفتم.

اتاق مریم و دوست هایش خیلی بزرگ نبود و به اندازه یک فرش دوازده متری بود که سه طرف حاشیه اش تخت گذاشته باشند.
یک طرفش هم پنجره ای بود که از داخل رنگش کرده بودند تا ساختمان های روبه رو مشرف به اتاق نباشند. از مریم پرسیدم:
چند نفرید؟ همان طور که داشت ساک هایم را باز می کرد، گفت: شش نفر و با تو که تازه آمده ای، می شویم هفت نفر.

تخت ها را که شمردم، سه تا دوطبقه بیشتر نبود. دوست هایش هم که آمده بودند، توی اتاق نشسته بودند رویشان. پرسیدم:
پس تخت من کو؟ مریم خندید و گفت: پس تا حالا داشتم قصه حسین کرد می گفتم برات؟ همان اول که آمدی، این همه توضیح
دادم که توقع تخت نداشته باشی.

گفتم: خب، من که درست نشنیدم، همه اش حواسم به این بود که ساک ها و چمدانم از پله ها نیفتند پایین. داشتم از خستگی
می مردم. تو هم که عین خیالت نیست.

بلند شد و دست هایش را زد به کمرش و گفت: خب، دوباره می گم. این جا یه قانونی داریم که تازه واردها باید رعایت کنند. یک
تازه وارد تا وقتی ما قبول نکنیم، حق نداره تخت بیاره توی اتاق. خودت می بینی که جا برای خودمون هم کم داریم: چه برسه یه
تخت دیگه.

دست هایم که داشت لباس هایم را از توی ساک درمی آورد و می چید روی موکت کف اتاق، یک دفعه خشک شد.

گفتم: ولی مریم! تو که می دونی من کمردرد دارم و نمی تونم روی زمین بخوابم.

لبخندی زد و گفت: خب، این مشکل خودته؛ مگه نه بچه ها؟

دوست هایش که نشسته بودند طبقه بالای تخت ها و پاهایشان را هماهنگ باهم تکان تکان می دادند، بلند و کشیده گفتند: ب…له.

صدایم درآمد؛ مثلاً آمده ام پیش تو که هوایم را داشته باشی؛ نه … .

این جا پارتی بازی نداریم. همینه که هست. مگه این که …. مگه این که یه کاری بکنی. شرط ورود رو به جا بیاری.

شرط ورود دیگه چیه؟

مریم با شیطنت خندید و رو به دوست هایش گفت: خب، باید هرکاری که ما بهت می گیم، انجام بدی.

چه کاری؟

عجله نکن. امشب می تونی روی تخت من بخوابی؛ ولی از فردا که کلاس ها شروع می شه، باید بیای دنبالم تا بهت بگم چی کار
کنی. فکر کردی کنکور فقط برای ورود به دانشگاه لازمه؟ نخیر خانم! باید کنکور خوابگاه هم بدی!

چشم هایم را که باز کردم، به جای صورت مهربان مادرم که هرروز بیدارم می کرد، مریم خم شده بود رویم. چشم های براق و
درشتش را دوخته بود به من و هرهر می خندید. آن قدر گوش هایم را کشید و نیشگونم گرفت که دل کندم از رختخواب.

یک دفعه دلم برای مامان خیلی تنگ شد؛ بابا هم و حتی خانجون. دلم می خواست الان نان تازه ای را که بابا گرفته بود، با چای و
کره مربا می خوردم. ولی چشمم که خورد به سفره وسط اتاق، یادم افتاد دیگر از صبحانه مفصل و ناز و نوازش خبری نیست.
بعد از این همه درس خواندن و بدبختی ، آمده بودم توی یک اتاق فسقلی با شش تا آدم دیگر که غیر از مریم، بقیه شان را
نمی شناختم. هرکدام یک لهجه و فرهنگ متفاوت داشتند. همان دیشب اخلاقشان دستم آمد. یکی شان از راه نرسیده،
کف

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.