پاورپوینت کامل حالا زیر علم چه کسی سینه بزنیم؟ ۴۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل حالا زیر علم چه کسی سینه بزنیم؟ ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حالا زیر علم چه کسی سینه بزنیم؟ ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل حالا زیر علم چه کسی سینه بزنیم؟ ۴۴ اسلاید در PowerPoint :
۲۷
۱. جمعه (۹/۲/۸۴) ظهر، نادر بکایی مستندساز تماس می گیرد که از صبح هم راهت نمی گرفت. عادی است. چیزی نمی گویم.
می گوید مطلع هستی، از یک سال و نیم پیش در کنار سهیل کرمی مشغول ساختن مستندی بوده ایم به نام حاجی والی. حاجی
اجازه نمی داد از خودش درست فیلم بگیریم. چیزی نمی گویم. عادی است. می گوید امروز آخرین سکانس را گرفتیم. حالا
داریم می رویم بشاگرد برای پایان بندی. چیزی نمی گویم؛ اما عادی نیست. می پرسم از کجا تماس می گیری؟ جواب می دهد: از
بهشت زهرا… چیزی نمی گویم. چیزی نمی بینم. چیزی نمی شنوم.
۲. همان بار اول که حاجی را دیدم از ثبت خاطرات و تصاویر گفتم. جواب داد: «آوینی چیز دیگری بود. نشستیم یک روز، چشم
توی چشم هم. من می گفتم و او گریه می کرد. او می گفت و من گریه می کردم. راستی فیلمش خوب بود»؟
می گویم بی نظیر بود حاجی. در دلم می گویم مثل خودت. مثل خودش.
۳. از صدا و سیما آمده بودند بشاگرد برای فیلم برداری. یک گروه معمولی بزن درروی اجرایی که ساخت تبلیغ سامسونگ و
یادواره شهدا برایشان علی السویه بود. حاجی شب در اتاقشان داد و بی داد می شنود. پشت در می رود. سر بازی پاسور
دعواشان شده بود. پیش از سحر تا بعد از طلوع می بیند هیچ کدام برای نماز از اتاق بیرون نیامدند. سر صبحانه نجات را صدا
می زند و دست در جیبش می کند.
– این نان و پنیر را از جلو اینها بردار. این هزاری را بگیر و برای این گروه صبحانه بگیر از پول خودم.
بعد به نجات می گوید:
– نجات! بی نماز سر سفره کمیته امداد خمینی نمی نشیند. از پول والی برایشان صبحانه بگیر…
بعد هم گروه می روند ردّ کارشان بدون اجازه برداشت حتی یک نما!
۴. بشکند این قلم! که داستان پداگوژیکی ماکارنکو را می خواند و متأثر می شود برای چندمین بار؛ اما نمی فهمد که آن چه والی
در آسمان بشاگرد انجام داد، در زمین داستان پداگوژیکی فهم نمی شود. راستی چه کسی باید قصه والی را بنویسد؟ عید که
رفته بودم میناب با خودم می گفتم چند ماهی می کَنم از تهران و می روم کنار حاج عبدالله… و باز هم بویحیا یادمان انداخت که
تدبیر چگونه لنگ تقدیر می شود…
۵. حالا ابتدای دهه هشتاد است. ده سالی از اولین دیدار گذشته است. با یکی از مدیران صدا و سیمای دکتر لاریجانی رفته ایم
خدمت حاج عبدالله و البته آن چنان که در صحبتم برای طلاب مدرسه امام علی علیه السلام گفتم، نرفته ایم، بل مشرف شده ایم
بشاگرد. کلی برنامه ریخته ایم برای کمک رسانی. انتقال فرستنده رادیو معارف از جاسک به بشاگرد، اهدای کتاب، اهدای
فیلم… از خود حاج عبدالله خبری نیست. تماس می گیرد و عذر می خواهد.
– دم انتخابات، از بشاگرد بیرون می روم. مردم باید آزاد باشند. کاندیداها هم توقع دارند…
۶. اول انقلاب، وقتی آمده بود، هیچ کس حمد و سوره نمازش را بلد نبود. خیلی ها نماز نمی خواندند. می گفتند بسم الله، بسم الله،
بسم الله و بعد می رفتند به رکوع. اسامی ائمه را حفظ نبودند. نوامیسشان در آب گیرها استحمام می کردند و وقتی مردان
غریبه جهادی به ایشان رسیده بودند، به عوض آن که عریانی شان را بپوشانند، دست بر چشمانشان می گرفتند تا نبینند…
حالا جوان انقلابی بیست و چند ساله گفته بودشان:
– مژده! شاه رفته است.
مردم با زبان بی زبانی شان پاسخ داده بودند:
– ای شاه بد نبُد که! پدران ما می گفتند شاه کبلی بزکاله ها را می دزدیده. ای شاه کاری به بزهای ما نداشت.
منطقه پنجاه سال بود که با تمدن ارتباطی نداشت. پس علف جلو ماشین ریختن و سجده کردن بر آدم شهری و… چیز غریبی
نبوده است. حالا چه کسی باید شروع به کار کند؟ و از کجا؟
بسم الله الرحمن الرحیم. لایلاف بشاگرد! ایلافهم رحله الشتاء و الصیف. فلیعبدوا رب هذا البیت. الذی اطعمهم من جوع و آمنهم
من خوف…
و در تفسیر عشق خواهی دید که الذی برنمی گردد به خدا؛ به خدای معمولی من و تو. برمی گردد به خدای حاج عبدالله…
تمدن بشاگرد آغاز می شود. مردم یاد می گیرند که چگونه خدا را پرستش کنند. احکام زکات را فرا می گیرند؛ ولو این که واجب
الزکات باشند. زیر آسمان خدا نماز را به جماعت می خوانند. بعدتر بزرگ ترین بنای بشاگرد را می سازد. مسجد! تا شهر
اُسّس علی التقوی باشد؛ نه مثل مساجد ما که مسجد هم مدرسه است، هم سنگر است، هم محل اجتماعات است، هم… و حالا
وقتی می بینی پسر افضل سیبیل، دوازده سال در مدرسه درس خوانده است و تازگی سطح را تمام کرده است و طلبه سال
شش حوزه امام علی علیه السلام خمینی شهر بشاگرد است، می فهمی تمدن یعنی چه!
۷. اسامی زنان را در سرشماری ها دیده بودم. قحطی، سیل، آبله… و حالا همین زنان، مادران فاطمه اند و زهرا و زینب و مریم
و…
۸. و اصلاً نباید تعجب کنی وقتی بشاگرد را جزیره ای شیعه ببینی میان اهل تسنن و نباید تعجب کنی وقتی پیرمرد از
مایملکش و مالایملکش که چهار بز لاغراندام است، جسیم ترین را سوا می کند و کنار مسجد می آورد تا حاج عبدالله به عنوان
نذر هیئت سیدالشهدا قبول کند و من زانو زدن و گریستن حاج عبدالله را بارها دیده ام…
۹. عبدالله والی! دلم برایت گرفته است. بیست روز می گذرد از زمانی که تو را از آسمان گرفتند و به زمین برگردانند و یا
بالعکس. خدا را گواه می گیرم که هنوز چشمانم گریان چشمان عمیق توست. خدا را گواه می گیرم که وقتی نماز وحشت
می خواندم، برای خودم می گریستم و به یاد شب اول قبر خودم موحش بودم. خدا را گواه می گیرم که بعد از امام برای کسی
این گونه عزادار نشدم و خدا را این بار گواه نمی گیرم که این یکی انفسی نیست. عبدالله والی! این چه صدایی بود در حسینیه
بنی فاطمه؟! ایمان دارم که فرشتگان آسمان به عزای تو آمده بودند… آی عبدالله والی! نشانی که را بدهم به آنها که سراغ مثل
تو را می گیرند؟
۱۰. ده ساله اخیر، هیچ کدام از بزرگان نظام او را ندیده بودند. بی راه نبود که کسی هم برای او پیام نداد و راستی چه دلیلی
بلندتر برای افتادگی این بلندترین آیت امداد از همین مناعت و عزت؟! بگذار سر ما گرم باشد به انتخابات و پست های دولتی و
میز و منصب و تیراژ و…
حاج عبدالله یک بار حضرت امام را دیده بود. خودش نیمه شبی برایم این گونه می گفت:
– ما از جهاد آمده بودیم بشاگرد و بشاگردی شده بودیم. آمده بودند رفقا که عبدالله! الان جاده سازی در جنگ مهم ترین کار
است. کلی شهید می دهیم به خاطر نداشتن جاده… جهاد امروز در جنگ است نه در بشاگرد… (می دانستم که به او لقب داده
بودند بزرگ ترین جاده ساز!) من چارشاخ گیج مانده بودم که چه کنم. از طرفی جنگ بود و از این طرف هم بشاگرد. رفتیم
خدمت حضرت امام. ماوقع را هنوز کامل عرض نکرده بودیم که ایشان فرمودند: «احتمال نمی دهی که یکی از یاران امام زمان
در منطقه بشاگرد باشد؟ جبهه شما همین بشاگرد است…».
و حاج عبدالله! من همیشه خیال می کردم این که در حدیث، در می
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 