پاورپوینت کامل فرزند آب و مهتاب ۶۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل فرزند آب و مهتاب ۶۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فرزند آب و مهتاب ۶۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل فرزند آب و مهتاب ۶۱ اسلاید در PowerPoint :
۱۲
۱
بُشر از دور، پل صراط را زیر نظر دارد. آفتاب بر سرش می تابد و سرش به درد می آید؛ اما چشم از پل بر نمی دارد. عاقبت یک
کشتی کنار پل لنگر می اندازد. بشر کمی نزدیک می رود. کنیزکان و غلامان فروشی از کشتی پیاده می شوند. بازار برده
فروشان که همان جا نزدیک پل است، شلوغ شده است. چاکران دربار، پول داران شهر، جوانان و خیلی های دیگر آمده اند تا
برده بخرند و یا ببینند اسرای کشورهای دیگر چگونه اند و چه قیافه ای دارند. برده فروش ها فریاد می زنند و بازار گرمی
می کنند. بشر که خودش برده فروش است، لبخندی می زند؛ می داند که بسیار از این بازارگرمی ها نادرست است. بشر به
بساط عمربن یزید نزدیک می شود. عمربن یزید، حسابی سرش شلوغ است؛ کنیزکان گوناگون را به نمایش گذاشته تا چاکران
دربار پول دارها بخرند و ببرند. نوبت به دخترکی چهارده پانزده ساله می رسد. عمربن یزید می گوید: این کنیز، چهارده ساله
و رومی است و به خوبی می تواند به زبان عربی صحبت کند.
با گفتن این حرف، بشر گوش تیز می کند و جلو می رود. یاد حرف امام هادی می افتد. وقتی امام هادی نامه مهر و موم شده و
کیسه زر را به بشر داد، به او گفت:… تمام روز از دور مراقب برده فروشی به نام عمربن یزید باش تا آن که برای فروشندگان،
کنیزکی رومی می آورند که لباس حریر گشادی به تن دارد. کنیزی با حیا که حجاب از صورتش پس نمی رود.
بشر با به یاد آوردن این حرف امام، به کنیزک چشم می دوزد. کنیزک رویش را پوشانده است و عمربن یزید هر چه می کند تا
نقاب از روی او پس زند، دخترک مقاومت می کند؛ کنیز محجّبه را هم کسی نمی خرد. بشر نزدیک تر می رود و می گوید: ای
عمربن یزید! نامه ای از یکی از بزرگان دارم؛ نامه را به دخترک رومی بده؛ اگر پذیرفت، من او را خریدارم.
عمربن یزید، نامه را می گیرد و به دخترک می دهد. دخترک مهر نامه را می شکند و شروع به خواندن می کند. ناگهان چشمانش
برق می زند؛ با صدایی لرزان می گوید: مرا به صاحب این نامه بفروش!
در راه، بشر که از ماجرا متعجب است، به دخترک می گوید: مگر تو صاحب نامه را می شناسی؟ اصلاً تو کیستی؟
دخترک آرام می گوید: من ملیکا، نوه دختری یشوع – فرزند قیصر روم – هستم. مادرم از تبار حواریون عیسی است.
بشر هنوز متعجب است؛ می داند که ملیکا و امام هادی هیچ گاه همدیگر را ندیده اند.
۲
ملیکا وقتی وارد خانه کوچک و گلین می شود، چشمش به امام هادی می افتد؛ از تعجب دهانش باز می ماند؛ همان گونه است که
در خواب دیده بود. همان خوابی که او را از روم، از قصر گرم و نرم و راحت، به سامرا، شهر جنگ و خون و انتقام کشیده است.
دوباره خوابش را مرور می کند؛ در خواب، محمد با پیراهن عربی با لبخندی صمیمی و گیسوانی مشکی و موجدار پیش آمد و
به مسیح گفت: یا روح الله! آمده ام تا از جانشینت – شمعون – دخترش ملیکا را برای این پسرم خواستگاری کنم و با این سخن،
به جوانی که کنارش بود، اشاره کرد.
این خواب، همان خوابی است که ملیکا را مجبور کرد تا به صورتی ناشناس از قصر فرار کند و به عنوان پرستار به جبهه جنگ
مسلمانان و مسیحیان بشتابد. صدای امام او را به خودش می آورد.
اما هادی با لحن آرام و گیرایش می گوید: می خواهم تو را گرامی بدارم. کدام یک از این دو پیشنهاد را می پذیری: ده هزار درهم
بگیری یا به شرافتی جاودانه مژده ات بدهم؟
دختر، سر به زیر می اندازد و با خود می گوید: این همه تلاش، فقط به خاطر ده هزار درهم؟ اگر بپذیرم، دیوانه ام.
– ای پسر رسول خدا! من مژده جاودانه می خواهم.
دلش می تپد برای مژده و پیش خودش می گوید: این مژده چیست؟
امام لبخندی بر لب دارد. صدایش ملیکا را به دوران کودکی، به حال و هوای شمعون و به روزهای عیسی می برد؛
– پس تو را به آوردن کودکی بشارت می دهم که فرمانروای شرق و غرب خواهد شد و جهان را آن چنان که از ستم آکنده شده
است، از عدل و داد لبریز خواهد کرد.
یک دفعه گویی مرغ اسیری از دل ملیکا بیرون می پرد و می رود تا بال هایش به ابرها می خورد؛ اشک چشمش را می شوید.
۳
نرگس، آرام سر بلند می کند و به چهره حسن نگاه می اندازد. چهره جوان و شاداب حسن، هوای نرگس را پر از نور و سرور
می کند. احساس می کند حسن را دوست دارد. احساس می کند که دلش خانه حسن است؛ نه کس دیگر. حسن رو به عمه حکیمه
می گوید: از این دختر در شگفتم. عمه می پرسد: برای چه؟ حسن رو به آسمان می کند؛ دلش آرام می شود و می گوید: برای این
که این دختر به زودی فرزندی به دنیا می آورد که برگزیده خداوند است؛ پسری که زمین را همان طور که از ستم آکنده شده
بود، از عدالت آکنده می کند.
عمه حکیمه لبخند می زند و به برادرزاده اش می گوید: سرورم! او را به منزل شما بفرستم؟
حسن علیه السلام، سر به زیر می اندازد و می گوید: حالا نه، تا پدرم اجازه بدهد.
عمه حکیمه که برای این عروسی سر از پا نمی شناسد، پیش برادرش می رود؛ امام هادی علیه السلام تا او را می بیند، می گوید:
حکیمه! نرگس را بفرست.
قند در دل عمه حکیمه آب می شود و می گوید: سرورم! برای همین آمده ام؛ آمده ام از شما اجازه بگیرم. لحظه ای بعد، نرگس،
پیراهنی سپید پوشید. عطر خانوادگی امام از پیراهنش می تراود. دلش پشت آن پیراهن سپید می تپد. ستاره ها به نرگس
چشمک می زنند. آب ها برای او آواز می خوانند. برگ ها برای او کف می زنند. چشم های حسن علیه السلام هنوز آسمان را می کاود.
۴
وقتی نگهبان به عبیدالله بن خاقان خبر می دهد که حسن بن علی علیه السلام به دیدار او آمده است، ابن خاقان و پسرش که تا حالا لم
داده اند و انگورهای دانه درشت شیرین را دانه دانه در دهان می اندازند، هول می شوند؛ سریع بلند می شوند و خودشان را جمع
و جور می کنند. ابن خاقان لباس صدارتش را می پوشد. دستارش را بر سر می گذارد و به نگهبان می گوید: ببینم! با کی آمده
است؟ چه کار دارد؟
– قربان! تنهاست. امروز دوشنبه است؛ طبق معمول، آمده خودش را به دربار معرفی کند. ابن خاقان می گوید: دوشنبه است؟
آه! درست است؛ هیچ یادم نبود. خب بگو وارد شوند. لحظه ای بعد، امام حسن علیه السلام با گام هایی آرام وارد می شود و سلام
می کند. ابن خاقان جلو می رود و دست امام را می بوسد. احمد هم همان جا که ایستاده است، تعظیم می کند. ابن خاقان به عربی
می گوید: سلام بر پسر رسول خدا!
لهجه ترکستانی اش بدجوری زبان عربی اش را به هم می ریزد. امام نگاه آرامی به ابن خاقان می اندازد. ابن خاقان همان طور
که مؤدبانه ایستاده است و دست هایش را مقابل شکمش به هم قفل کرده است، سرش را به زیر می اندازد؛ گویا خجالت
می کشد. در دلش می گوید: کاش حسن بن علی را مجبور نمی کردیم هفته ای دو روز خودش را به دربار معرفی کند. هر دفعه
که می آید، باید از خجالت سرم پایین باشد.
سر بالا می گیرد. چهره سپید و آرام، ریش های مشکی و مرتب و چشم های نافذ امام را از نظر می گذراند و با خود می گوید:
آخر من چه وزیری هستم که با این سن و سال، وقتی مقابل این جوان کم حرف بیست و دو سه ساله قرار می گیرم، دست و پایم
می لرزد؟!
می داند که امام لب به میوه های آنها نمی زند؛ به خاطر همین تعارف نمی کند. درِ تالار باز می شود. نگهبان می آید تو؛ تعظیم
می کند و می گوید: قربان! ولی عهد تشریف فرما می شوند.
ابن خاقان با عصبانیت می گوید: برو بیرون.
از به هم خوردن این خلوت و آرامشی که در حضور امام به وجود آمده است، عصبانی می شود. امام بر می گردد که برود. ابن
خاقان می داند که امام مایل نیست نگاهش به هیچ کدام از افراد دربار بیفتد؛ می رود و درِ دیگر تالار را که به پشت قصر باز
می شود، می گشاید و می گوید: ای پسر رسول خدا! از این طرف بفرمایید.
امام برمی گردد. ابن خاقان و احمد تعظیم می کنند و همان طور در حال تعظیم می مانند تا امام خارج شود. پس از خارج شدن
امام، ابن خاقان سر بلند می کند و با صدای بلند و با زبان ترکستانی به نگهبان های مخصوص – که همه ترک هستند –
می گوید: فرزند رسول خدا را بدرقه کنید.
بعد در را می بندد. در که بسته می شود، احمد جلو می رود و با عصبانیت می گوید: بابا! مگر شما نخست وزیر نیستید؟ چرا به
این جوان که پدرش چیزی بیشتر از یک تبعیدی نبود، این قدر احترام می گذارید؟ او به جای فرزند شماست.
ابن خاقان، اخم هایش را در هم می کند. او که از کینه پسرش نسبت به علویان خبر دارد، می گوید: پسر! خلافت حق این خاندان
است. اگر امروز خلیفه عباسی بر مسند ننشسته بود، حسن بن علی خلیفه بود.
بعد کمی قدم می زند و می گوید: تو از علاقه مردم به این خاندان خبر داری؛ این به خاطر رفتار و افکار نیک آنهاست.
دست هایش را پشتش به هم گره می زند و زیر لب زمزمه می کند: معلوم نیست چه سری در این خاندان نهفته است که مردم
این قدر به آنها ارادت دارند؛ با این که ابن الرضا۱ از دنیا رفته، مردم هنوز او را احترام می کنند؛ حتی این جوان بیست و دو سه
ساله را که به قول تو جای فرزند من است، از خلیفه محترم تر می شمارند.
بر می گردد و رو به احمد می گوید: ما جای این خاندان را غصب کرده ایم؛ اما احترام، حق این خاندان است.
احمد با فریاد می گوید: اما من شنیده ام که از این خاندان، شخصی ظهور می کند که تخت خلیفه را بر باد می دهد. شما بهتر از
من می دانید که از زمان سفّاح تا حال، همه خلفای عباسی، پیشوایان علوی را محصور کرده اند تا آن شخص ظهور نکند.
ابن خاقان جوابی نمی دهد؛ اخم هایش درهم است. با این حرف احمد، دلش یک هو می ریزد؛ دوست ندارد کسی ظهور کند که
وزارت را از او بگیرد. همیشه سعی می کند که به این موضوع فکر نکند. مطمئن است که اگر ترک ها همین طور در دستگاه
دربار پی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 