پاورپوینت کامل محرم و نامحرم نداریم! ۴۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل محرم و نامحرم نداریم! ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل محرم و نامحرم نداریم! ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل محرم و نامحرم نداریم! ۴۵ اسلاید در PowerPoint :

۳۶

دیگر در تمام شهرها، جلو ماشین، یک نفر سوار می کنند؛ امّا معلوم نیست چرا این جا
هنوز باید دو نفر بروند توی شکم همدیگر. من هر وقت سوار تاکسی می شوم و بین راننده
و مسافر لِه می شوم، به این سؤال فکر می کنم؛ باز جای شکرش باقی است که چند لحظه ای
مرا از شر سؤال قبلی خلاص می کند؛ ولی باز به سراغم آمد. آخر چه چیزی می شود گفت؟
واقعاً گیج شده ام. توی این سه ساعت، فقط به این فکر کرده ام. امان از این دنده عوض
کردن راننده؛ دو قدم به دو قدم، یک بار دنده عوض می کند و مرا هم به بغل مسافر
کناری می فرستد. خدا کند زودتر برسم خانه؛ آن وقت از دست این تاکسی قراضه، راحت
می شوم. شاید هم بتوانم راحت در مورد آن سؤال لعنتی، فکر کنم. چند صد متری بیشتر
نمانده است؛ آهان، رسیدم؛ درست سر کوچه مان.

– آقا! همین کنارها پیاده می شم.

این همه راه کوبیده ام و آمده ام تهران تا در این کلاس، حاضری بخورم؛ آن وقت استاد
تشریف نمی آورند. همه بچه ها شاکی اند؛ ولی چاره ای نیست؛ باید برگردم. مثل همه با
بی رمقی، از پله ها پایین می روم. ته راهرو ، چند نفر از بچه ها را می بینم که
ایستاده اند و حرف می زنند. بهروز و دو دختر همکلاسی مان هستند. بهروز، اهل یکی از
این شهرهای غرب است؛ پسر خوب و ساده ای است؛ با سبیلی که نشان دهنده مردمان همان
خطه است؛ البته بعد از چند ماه، ریش پروفسوری نصفه و نیمه ای هم به آن اضافه شده
است. نزدیکشان می شوم؛ گر چه آن قدر بلند حرف می زنند و می خندند که برای شنیدن
حرف هایشان، نیاز به نزدیک شدن نیست.

سلام می­کنم. آنها جواب می­دهند و ادامه حرف­هایشان را از سر می­گیرند. کنارشان
می ایستم تا حرف هایشان تمام شود و ادامه مسیر را با بهروز بروم. خانم عظیمی با
کنایه به بهروز می گوید: «بهروز! من نمی دونم این پیرهن بدرنگ بدطرح، چه جذابیتی
برات داشت که رفتی خریدیش»؟ با نگاهش، منتظر لبخند ماست؛ آرام می خندم؛ بهروز در
جواب گفت: « همین که هم قد مانتوی زیبای خانم عظیمی باشه، برام کفایت می کنه»! خانم
عظیمی هم به شوخی، دستش را بالا آورد تا جواب حاضرجوابی بهروز را با یک سیلی آبدار
بدهد که بهروز، صورتش را کنار کشید. خانم عظیمی هم گفت: «نترس! دستکش دستمه که خدای
نکرده با نامحرم تماس نداشته باشی»! بهروز هم با خنده گفت: «این حرفا چیه» و دست
خانم عظیمی را در دستش گرفت. چیزهای دیگری هم گفتند که دیگر نشنیدم.

برق از سرم پریده بود؛ مانده بودم چه بگویم. باید زودتر از اینها می فهمیدم که
تغییرات بهروز، فقط در ریش پروفسوری نصف و نیمه اش خلاصه نمی شود. هنوز می گفتند و
می خندیدند و من در آن جو سنگینی که برایم ایجاد شده بود، ایستاده بودم. حالا نوبت
خانم عظیمی بود که به بهانه عمل شبه روشنفکرانه بهروز، پشت تریبون برود:

«راستش رو بخوای بهروز! اصلاً ما توی خانواده مون، محرم و نامحرم نداریم؛ راحتیم.
حالا مثلاً دست من بخوره به یه مرد، آسمون به زمین می آد؟ تو خانواده ما، احترام،
به… نمی دونم چه جوری بگم به… احترام به انسان بودن گذاشته می شه؛ نه به
جنسیت. ما که هیچی، دایی ام یه چیز دیگه است؛ اصلاً اگر کسی جلوش روسری سر کند،
رگ های گردنش باد می کنه؛ رنگش سرخ می شه مثل چی! می گه: مگه می خوام بخورمشون؟
مگه من لولوام؟ خیلی آدم باحالیه! یه روز اومد تو اتاقم؛ راحت پیش دوستم دراز کشید
و باهاش حرف زد؛ خیلی راحت. تازه به دخترهاش هم اجازه نمی ده جلوی مهمان ها روسری
سرشون کنن. می گه: مهمون من، مثل خودمه. من به اون اطمینان دارم که می آرمش خونه؛
اجازه نمی دم شما با این کارهاتون، به مهمونم بی احترامی کنین».

خانم عظیمی داشت حرف هایش را ادامه می داد که ترجیح دادم تنها به راهم ادامه بدهم.
خداحافظی کردم و از دانشکده بیرون آمدم. تمام ذهنم مشغول دایی بود؛ دایی خانم
عظیمی. با چه شور و شوقی هم از دایی اش تعریف می کرد؛ «محرم و نامحرم نداریم». خوب
که چی!؟ مگه اصلاً…

صدای بوق ماشینی، مرا به خودم آورد. اصلاً حواسم نبود که دارم از خیابان رد
می شوم. مگر این دایی لعنتی، فکر و حواس برای آدم می گذارد. از خیابان که رد شدم،
برگشتم به ماشین ها نگاه کردم. دایی جان در کدام یک از این ماشین ها می توانست
نشسته باشد؟ شاید این پیکان قراضه که رد شد؛ ولی نه، روشنفکرها که توی این
ماشین ها نمی نشینند؛ حتماً آن بنز مدل بالا، مال دایی است؛ شاید هم نه، آن پژوی
آلبالویی رنگ؛ شاید… شاید هم نه؛ اصلاً چرا نباید در پیکان بنشیند؟ اصلاً چه
فرقی می کند؟ دایی جان می تواند در هر کدام از این ماشین ها باشد؛ اما اصل این است
که شاید درست بگوید. تا رسیدن به ایستگاه مترو، پانصد متری راه هست و شاید بشود به
این موضوع فکر کرد که نکند دایی جان درست بگوید!

به سمت ایستگاه مترو راه می افتم. در حین راه رفتن، به این فکر می کردم که شاید
حرف دایی جان این است که باید از لایه جذابیت جنسی بگذریم؛ مثلاً همین خانمی که از
روبه رو می آید، چرا باید برایم جذابیت داشته باشد؟ نگاهش می کنم؛ آرایش غلیظی
کرده است؛ با آن پوست برنزه و موهای طلایی و مانتوی تنگی که دکمه هایش را به زور
بسته است، از کنارم رد می شود. برمی گردم و نگاهش می کنم. مانتوی کوتاهی دارد و از
پشت… حالا هر چی! چرا باید توجهم را به جنسیت او متوجه کنم؟ نگاه دایی جان، نگاه
بدی هم نیست؛ اصلاً خوب هم هست. کم کم دارد از دایی جان خوشم می آید؛ ولی هنوز نه
آن قدر که حق را به او بدهم؛ باید بیشتر فکر کنم.

دیگر به مترو رسیده ام؛ وارد ایستگاه می شوم. در طول مسیر ورودی تا بلیت فروشی و از
آن جا تا خود ایستگاه، آدم های زیادی را پشت سر گذاشته ام. توی ایستگاه، کلی آدم
ایستاده اند؛ زن و مرد؛ مگر فرقی هم می کند؟ آدمند دیگر! توی این فکرها هستم که
مترو می آید؛ سوار می شوم؛ شلوغ است. طبق معمول و باز هم طبق معمول، چند زن و
دختر در واگن های مردانه چپیده اند. راستی این واگن های مردانه و زنانه، دیگر چه
صیغه ای است؟ اگر دست دایی جان بود، همه این واگن ها را عمومی می کرد؛ شاید حق هم
داشته باشد؛ مگر مردها لولواند؟ مگر… یکهو حواسم می رود پیش جوانی که به در مترو
تکیه داده است و دارد به یکی از دخترها نگاه می کند. چند ثانیه ای نگاهش می کنم.
برای این که تابلو نشود، کمی تبلیغات توی واگن را می خواند و دوباره نگاهش
برمی گردد سر جای اولش؛ همان دختر. چند بار این کار را می کند. ماجرا دارد جالب
می شود. روی پسر دیگری تمرکز می کنم؛ نه، این پسر خوبی است؛ اصلاً اهل این حرف ها
نیست؛ با دوستش صحبت می کند و سرش به کار خودش گرم است… اه، این هم چند ثانیه به
دختر نگاه کرد و دوباره سراغ دوستش رفت؛ حتماً اتفاقی بوده است. هنوز نگاهش می کنم
که دوباره همان کار را می کند؛ ولی زیرکانه تر از پسر قبلی. چند نفر دیگر را هم
نگاه کردم؛ خیلی ها چند باری به دخترها نگاه کردند و بعضی ها هم یک بار. چند نفر
هم سرشان به کار خودشان گرم بود. راستی چ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.