پاورپوینت کامل حیف که نوبت قرارمان به من رسید!ناگفته هایی از زندگی امام خمینی (ره) از زبان حاج ابراهیم، خادم ایشان در نجف ۴۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حیف که نوبت قرارمان به من رسید!ناگفته هایی از زندگی امام خمینی (ره) از زبان حاج ابراهیم، خادم ایشان در نجف ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حیف که نوبت قرارمان به من رسید!ناگفته هایی از زندگی امام خمینی (ره) از زبان حاج ابراهیم، خادم ایشان در نجف ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حیف که نوبت قرارمان به من رسید!ناگفته هایی از زندگی امام خمینی (ره) از زبان حاج ابراهیم، خادم ایشان در نجف ۴۶ اسلاید در PowerPoint :

۲۲

از حضرت امام(ره) خاطرات بسیاری منتشر شده که در این میان، از منظرهای متفاوتی به
شخصیت وی پرداخته شده است. ابعاد علمی، فکری، مدیریتی، سیاسی، فردی، اجتماعی و…،
مجموعه ای جذاب از شخصیت چند بعدی امام را به نمایش گذارده است.

مرحوم حاج ابراهیم کبیر که کشاورزی پارسا و مؤمن و از اهالی منطقه بامیان افغانستان
بوده، حدود ۵۰ سال قبل برای همجواری با امام علی علیه السلام راهی نجف شده و حدود ۶
سال، خادم معتمد خانه حضرت امام (ره) بوده. متاسفانه خاطرات وی تا کنون ثبت و نشر
نشده است. از فرزند وی که برای بازگویی این خاطرات، وقتی را در اختیار ما قرار داد،
صمیمانه سپاس گزاریم. ناگفته نماند که حاج ابراهیم در سال ۷۱ به رحمت ایزدی پیوست.

آغاز آشنایی و یک قرار

در نجف به کارهای مختلفی مشغول می شدم. روزی یک نفر گفت: گنبد امیرالمونین علیه
السلام، نیاز بازسازی دارد؛ حاضری بروی؟ گفتم: بله، چه بهتر که این جا کار کنم. آن
جا مشغول کار شدم و در مقبره ای کنار صحن حرم آقا که مربوط به یکی از عالمان بود،
استراحت و عبادت می کردم و شب ها هم به زائران حرم، آب می دادم و ساقی شده بودم. من
هر شب یک سید بزرگواری را که بسیار هم مرتب و منظم بود می دیدم که می آید و در
فاصله کمی از ضریح، دست به سینه می ایستد و از حفظ، زیارت جامعه کبیره می خواند و
البته هیچ گاه از من آب نخواست.

بعد از مدتی که آن جا مشغول کار بودم، روزی یک نفر سراغم آمد و گفت: آقا سید روح
الله که مرجع است و از ایران آمده، دفتری دارد و شما را طلب کرده است. من که آدم
ساده ای بودم و سرم به کار خودم بود، گفتم: من که کاری با ایشان ندارم! او اصرار
کرد که او مرجع است؛ حالا یک سر بیا ببین چه کاری با تو دارد. روزی رفتم و وقت
ملاقات گرفتم و وارد اتاق شدم؛ روی زمین نشستم؛ تا این که به وی نگاه کردم؛ جذبه او
مرا گرفت و زبانم قفل شد و نتوانستم چیزی بگویم؛ حتی نتوانستم سلام و احوالپرسی کنم
و بدنم خیس عرق شده بود؛ تا این که خود امام به من سلام کرد و گفت: حاج ابراهیم!
بفرمایید و انگار با همین جمله، قفل زبانم گشوده شد. بعد از احوالپرسی از من پرسید:
حاج ابراهیم! مرا می شناسی؟ گفتم؛ بلی آقا! هر شب شما را کنار ضریح می بینم. البته
نمی دانستم اسم وی چیست و او کیست. حضرت امام پرسید: حاج ابراهیم! دوست داری این جا
پیش ما کار کنی؟ گفتم: دوست دارم؛ اما الان کاری را در حرم انجام می دهم و اگر
بیایم این جا و شما خوشتان نیاید، من آن کار را از دست می دهم. حضرت امام گفت: نه
تا خودت بیرون نروی، ما بیرونت نمی کنیم. من پذیرفتم و بعد پرسید: آن جا هر روز
چقدر دستمزد می گیری؟ گفتم: فلان قدر و او گفت: ما هم همان قدر به تو می دهیم.
پرسیدم: کارم این جا چیست؟ گفت: صبح ها خانم خرید منزل را به شما می گوید و آن را
انجام می دهی وقتی هم که کاری نداشتی، توی چایخانه دفتر مشغول باش. من گفتم: پس
اجازه بدهید یکی دو روزی کارهایم را جمع و جور کنم و بعد بیایم. همان جا به یک باره
به ذهنم رسید و گفتم: راستی آقا! من به شرطی این جا می آیم که اگر مُردم، شما نماز
وحشتم را بخوانید! امام فرمود: اگر من زودتر از شما مردم چی حاج ابراهیم؟ من ناراحت
شدم و گفتم: شما چرا بمیرید که عالم و مجتهدید. بعد امام گفت: خیلی خوب، پس قرارمان
این باشد که هر که زوتر فوت کرد، نمازش را آن یکی بخواند.

بعدها وقتی سال ۶۸ امام فوت کرد، یاد این قرار افتادم و نمی دانم با چه حالی نماز
وحشت برای وی خواندم.

برای این که خوابشان نبرد!

وقتی هم آن جا کارم شروع شد، صبح ها نان آقا مصطفی را هم من می خریدم و به منزلش
می دادم و باقی خریدشان با خودشان بود. بعد هم از خانم امام، زنبیل را می گرفتم و
می رفتم خرید. گاهی اوقات که قرار بود میوه بخرم، خانم امام مثلا می گفت: چهار عدد
پرتقال بخر و تاکید داشت که به جای یکی دو کیلو میوه، چند عدد بخرم ولی خوب باشد و
من سر همین خرید جزئی، با میوه فروش ها بحث داشتم که چرا این قدر کم می خری؟ من
سوادم قرآنی بود و چون نمی توانستم فهرست را بخوانم، گاهی اوقات چند بار برای تهیه
آن موارد، به بازار می رفتم و خانم امام به من می گفت: چقدر خوب بود سواد داشتی حاج
ابراهیم!

یک روز که می خواستم برای خرید بروم، خانم امام فرمود: حاج ابراهیم! توی بازار بگرد
و خشک ترین خرمای بازار را تهیه کن! من گفتم: خانم! خرماهای خوبی توی بازار هست؛
حالا چرا خشک ترینش را بخرم؟! او گفت: شما بخر؛ آقا گفته. آن خرما را پیدا کردم که
خیلی هم ارزان بود و اسمش را گذاشتم خرمای سنگی؛ چون مثل سنگ سفت بود! وقتی برگشتم،
به خانم حضرت امام گفتم: من کنجکاو شدم، از آقا بپرسید که این خرما را برای چه
می خواهد؟ وی فرمود: آقا شب ها که مطالعه می کنند برای این که خوابشان نگیرد، این
خرما را کنار دهانشان می گذارند که هم کم کم حل می شود و هم بیشتر می توانند مطالعه
کنند و من فهمیدم که حکمتی داشته است.

همیشه وقتی خشکبار یا مواد غذایی از ایران برایشان ارسال می شد حتما نیمی از آن را
به من می دادند تا به خانه ببرم.

مگر من کی ام؟

شب ها نماز مغرب و عشا را که در دفتر به امامت امام می خواندیم، می رفتم بالای پشت
بام و رختخواب امام را باز می کردم؛ تا شاید پس از آن گرمای روزهای نجف، کمی خنک
شود و امام راحت تر بخوابد. یک شب دیر وقت بود که به منزل رسیدم و یک دفعه یادم آمد
رختخواب امام را باز نکرده ام! خودم را به خانه او رساندم و وقتی به پشت بام رسیدم،
دیدم امام خودشان جا را درست کرده اند و می خواهد بخوابد. گفتم: آقا! ببخشید امشب
یادم رفت! امام فرمود: حاج ابراهیم! تو این همه راه آمده ای برای این که رختخواب من
را بیندازی؟ گفتم: بله آقا! او با ناراحتی گفت: مگر من کی هستم؛ دیگر به خاطر کار
من، زن و بچه ات را رها نکن!

ایام زیارتی امام حسین علیه السلام در رجب و شعبان و ماه های دیگر، حضرت امام به
منزلی که یکی از آشنایان وی به او سپرده بود، می رفت و چند روزی را در کربلا به سر
می برد و هر سال هم تعدادی از آشنایان می رفتند. یک سال به او اعتراض کردم که آقا!
شما هر سال برخی خادم ها و افراد را می برید و من باید این جا بمانم! چرا مرا
نمی برید؟ من هم می خواهم آن جا زیاد بمانم! امام با من شوخی کرد و گفت: حاج
ابراهیم! امیرالمؤمنین، پدر امام حسین علیه السلام است و ثواب زیارتش زیاد است. شما
را این جا می گذارم چون بیشتر اطمینان دارم. حالا هم اگر خواستی، بعد از نماز صبح
برو کربلا و غسل و زیارت کن و بعد هم برگرد این جا. یک بار هم به وی گفتم: شما
می روید کربلا و پول زیادی توی دفتر هست؛ خدا نکرده، اتفاقی می افتد. او فرمود: حاج
ابراهیم! این پول ها مال من نیست؛ صاحب دارد و صاحبش حافظ آن است.

شهادت آقا مصطفی

یک روز طرف های ظهر بود که دیدم از خانه امام سر و صدا می آید؛ پرسیدم چه شده؟
گفتند: آقا مصطفی حالشان بد شده و او را به درمانگاه کوفه بردند. بعد هم که خبر فوت
وی را آوردند

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.