پاورپوینت کامل برگ، برگ، برگ بیاورید!;بیستم جمادی الثانی; تولد حضرت زهرا علیهاسلام ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل برگ، برگ، برگ بیاورید!;بیستم جمادی الثانی; تولد حضرت زهرا علیهاسلام ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل برگ، برگ، برگ بیاورید!;بیستم جمادی الثانی; تولد حضرت زهرا علیهاسلام ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل برگ، برگ، برگ بیاورید!;بیستم جمادی الثانی; تولد حضرت زهرا علیهاسلام ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
۴
«فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَه بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا یَخْصِفانِ عَلَیْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّهِ؛۱ پس چون از آن درخت خوردند، زشتی هایشان برایشان آشکار شد؛ پس بر آن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند».
درخت ها، سایه در سایه، چتر در چتر، جوی ها دل در هم، بوته ها سر در سر… و ما رد شدیم.
مرغ ها، ترانه در ترانه، رودها زمزمه در زمزمه، بادها های در هو… و ما رد شدیم.
فرشته ها بال در بال، حوری ها دامن در دامن… و ما رد شدیم.
همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. دست بردیم. ما همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. سیب یا گندم؟…
رمیدن تصویرها، گسستن سایه ها، گریز جوی ها، ترک زمین، تفتیدن خاک، بیابان… رسیدیم. هان! این زمین، بهشت را بلعیده بودیم.
پوشش ها فرو ریخت. تن پوشی که بخشیده بودند، گرفتند. عریانی! ناگهان فقط ما بودیم و برهنگی. هیچ باقی نبود؛ حتی لایه ای. عریانی بی حد و مرز. از ما فقط سگی مانده بود؛ خوک، مار و روباه و سوراخی نبود. بیابان پناهی نداشت. برگ، برگ، برگ بیاورید! و بزرگی هیچ برگی برای پوشاندن تمامی یک سگ، یک حیوان، کافی نبود.
تو زشت شده بودی. برای توصیفت کلمه نداشتم. کلمه های من از جنس بالا بودند. تو هم برای من کلمه نداشتی. فقط فهمیدی که شبیه هیچ چیز بهشت نیستم و فکر کردی این یعنی زشت.
باید از هم فرار می کردیم ولی تنهایی بیابان آن قدر وسیع بود که یک لحظه تردید کنیم. گفتم: «بیا با هم باشیم»! گفتی: «نیشم می زنی». گفتم: «تا بیایم بزنم، تو مرا پاره کرده ای»! به سیاهی غلیظ روبه رو خیره شدی: «می شود با هم باشیم»؟
از کتاب فروشی که زدم بیرون، دیدمت. توی ایستگاه اتوبوس، ایستاده بودی. سرت پایین بود و داشتی با پیش و پس کردن کفش هایت روی آسفالت داغ طرح می کشیدی. توی این میدان شلوغ که غلظت عبور آدم ها از دود هم بیشتر بود، چطور شناخته بودمت؟ نمی دانم! لابد همان طور که تو تا سربلند کردی از دور مرا دیدی.
گفتی: «ما دو تا چند وقت است هم را ندیده ایم»؟ گفتم: «از سیب تا حالا! هنوز هم پی برگ می گردی»؟ تلخ خندیدی: «برگ اندازه من»؟ و به عبور آدم هایی که بین مغازه ها و تاکسی ها لول می خوردند خیره شدی. گفتی: «هیچی یادشون نیست. انگار نه انگار. روح لخت را با خودشان راه می برند». گفتم: «چشم، زود اهلی می شه. راحت می شه رامش کرد. به هم عادت کردن».
صدایت ضعیف شد. زمزمه ای شد که لای بغضی گیر افتاده باشد: «ولی من هنوز می بینمش. هنوزم عادت نکرده ام. هیبت لعنتی! پشت هیچی نمی شه قایمش کرد. هر چی می اندازی روش می ره کنار».
گفتم: «منم خسته ام. می شه کاری کرد»؟
اتوبوس آمده بود. با صف رفتی جلو و از آن جلو داد زدی: «یه چیزایی شنیدم». دویدم پی ات ولی از پله ها رفته بودی بالا. صبر کردم تا پنجره را باز کردی و سرت را آوردی بیرون. گفتی: «من و تو که عادت نمی کنیم، باید بریم دنبال لباس. چیزی که بپوشاندمان». گفتم: «نشونی داری»؟ گفتی: «فقط یک اسم». خواستم باز بپرسم. اتوبوس رفته بود. کتابها را توی دستم فشردم. فقط یک اسم!
زنی کل می کشید. دف می زدند. نوای هلهله می آمد. آواز هماهنگ زنان. رسیده بودم کنار خانه گلی. پشت داده بودم به
دیوار داغی که هرمش داشت ذره ذره بغض منجمدم را آب می کرد. با خودم فکر می کردم کاش تو هم بودی. کاش با کتاب های من آشتی می کردی و می شد از راه آن کلمه ها تو را هم این جا آورد.
ناگهان دیدمت که کنارم ایستاده ای، پشت به همان دیوار. ریز خندیدی: «ما هم اومدیم دیگه، هر کی از راه خودش. تو با کتاب هات، ما با عشق. فکر کردی همه چی فرمول داره»؟ گفتم: «عروسیه»! گفتی: «جانم فدای داماد بی زره».
برّوبر نگاهت کردم، بعد تازه یادم افتاد. یادم افتاد که پیامبر پرسیده بود: «چه داری مهر دخترم کنی»؟ او سر پایین انداخته بود: «فقط شمشیر و شتری آب کش و زره ام». و جواب شنیده بود: «شمشیرت برای جنگ لازم است، شترت برای آب آوردن. می ماند زره»!
گفتی: «عشق که هست، مرد زره می خواهد چه کار»؟ یادم افتاد که او زره را به کفی عطر عشق فروخته بود.
با بغض گفتی: «داماد بی زره، عروس کاسه های گلی» و یک آن دست های پیامبر را دیدم که بالا رفتند: «خدایا برکت ده قومی را که بیش تر ظرف هایش گلین است».
بدنت از شوق می لرزید. گفتی: «همین حالا در بزنیم». زنان شعر می خواندند:
فسرن جاراتی بها انه
کریمه بنت عظیم الخطر۲
گفتم: «وسط عروسی؟! ادب هم بعضی وقت ها چیز خوبی است»! گفتی: «ادب مال تو و پا چوبی ها مثل خودت. من دارم می میرم از شرم این عریانی… از فلاکت برهنگی». صورتت سرخ شده بود. سرم داد زدی: «دیگه طاقت ندارم. هر شب هزار تصمیم، هر صبح همان می شوم که بودم. همان سگ. طاقت ندارم. می فهمی»؟
خواستم بگیر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 