پاورپوینت کامل فقط برده ها هستند که می میرند ۳۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل فقط برده ها هستند که می میرند ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فقط برده ها هستند که می میرند ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل فقط برده ها هستند که می میرند ۳۵ اسلاید در PowerPoint :

تاریکی ها جز با چراغ آن از بین نرود. خداوند سبحان حمایت نماید هر کس را که پناه به او برد و مراعات آن را به عهده گیرد.

نهج البلاغه، خطبه ۱۵۲

بیمارستان روانی! مارگریتا این را گفت و فوری زنگ زد به مادر.

بیمارستان روانی، بهترین راه است و زن که هنوز از خواب خوش نیم روزی اش برنخاسته بود، از تخت خواب پایین آمد و روی کاناپه لم داد. بیمارستان روانی! خیلی خوب است و یادش آمد که می تواند از دکتر «جی» کمک بخواهد و در شرکت یهودی واسیل با او قرار ملاقات بگذارد. بهتر از این نمی شد! این را با خود گفت و رفت تا زنگی به دکتر «جی» بزند. بیمارستان روانی. خودش است. بهتر از این نمی شود! زن با خودش چند مرتبه زمزمه کرد؛ بعد لیوان را برداشت از روی میز عسلی و رفت تا کمی معجون بریزد در آن. در یخچال را که باز کرد، سوز یخچال به صورتش نشست. معجون را خالی کرد در لیوان و دو مرتبه رفت توی فکر. اگر به بیمارستان روانی برود، هیچ کس متوجه نمی شود. باید به همه بگویم ادوارد دیوانه است تا لااقل این طوری از زندگی حذفش کنیم. این را با خودش گفت و خیره شد به ستون های آینه ای سالن. صدای خدمتکار که آمد، تکیه داد به کاناپه و با عصبانیت پرسید: مگر قرار نبود تمام گلدان های سالن را عوض کنی؟ خدمت کار خم شد روی زمین و تکه های کوچک روزنامه را که افتاده بودند روی فرش، جمع کرد و من من کنان گفت: چشم پرنسس!

تو برده ای؛ این را با خودش گفت؛ چند بار و هر بار عمیق فکر کرد؛ من چه فرقی با جرج و پیتر دارم؛ مثل آنها نیستم؟ هستم؛ با این تفاوت که آنها در خانه به مادر کمک می کنند و من خدمتکار فیات هستم؛ نه من برده ام؛ برده اتومبیل؛ برده پول؛ با این تفاوت که پدر من جیووانی است؛ من برده ام؟ چند بار از راننده اش پرسید و راننده خندید و صدای موسیقی را آرام کرد.

مگر کتابخانه پیاده نمی شوی؟ راننده این را پرسید و ادوارد یادش رفته بود که می خواست پیاده شود. بی آن که بداند چه می گوید، سرش را از پنجره بیرون آورد و باران بیرون پنجره را لمس کرد. ماشین از میدان سناتور دور شده بود و در مسیر خیابان پل توقف کرد. به راننده گفت: پیاده می شوم؛ همین جا و بیرون آمد؛ با چتر آبی خال خالی و کیف کوچک برزنتی اش. راننده در ماشین را که بست، از پنجره سرش را بیرون آورد و با خنده گفت: ای برده شیک! کتابخانه، خیلی بالاتر بود.

ایستاد گوشه خیابان؛ زیر درختان بلند پیاده رو و تازه یادش افتاد که می خواست کتابخانه برود. چتر را باز کرد و همان جا ایستاد.

باران ریز می بارید؛ مثل رشته های کوچک اشک که پیوسته فرود می آمد؛ از چشم هایش.

در امتداد خیابان بزرگ پل، به سمت میدان سناتور بالا رفت. چتر را بست و نگاه کرد به انتهای نقطه ای که می دید در آسمان؛ جایی دور که حس می کرد رستنگاه باران است.

دو مرتبه یاد کلمات نورانی افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «و ما فرستادیم باران را…». پیاده رو خلوت بود و سوز سردی می پیچید لابه لای موهایش. حس می کرد پاهایش سست شده اند. با خود هنوز کلنجار می رفت. تو برده ای ادوارد؛ تو برده ای!

نا نداشت راه برود. می خواست از همان جا برگردد به طرف مسیر خانه همکلاسی اش عبدالرحمان.

سیب سرخ، همیشه برای ادوارد خاطره آن روزی را تداعی می کرد که به خانه عبدالرحمان رفته بود؛ در آپارتمان ۹۶.

شاید عنوان مغازه سیب سرخ، او را این طور بی تاب کرده بود. برگشت دو مرتبه به تابلوی سیب سرخ نگاه کرد. درست در امتداد افقی مغازه، زیر سایبان زرشکی برزنتی آن طرف خیابان.

کتابدار، کتاب ها را روی میز گذاشت. ادوارد نگاهی به کتاب ها انداخت و از لابه لای آن کتاب ها، دنبال چیزی می گشت. صفحه اول کتاب را باز کرد. صفحه آخر را ورق زد. پشت جلد را خواند و دو مرتبه ایستاد. کتابدار را برای بار چندم صدا زد. کتابدار شال مشکی اش را گذاشت روی آویز و با صدای ادوارد آمد و پشت میز نشست و با لبخند تمسخرآمیزی گفت: از یک کاتولیک بعید است! بعید نیست؟ ادوارد ساکت شد. کتاب را لابه لای برگه های کلاسوری اش پیچید و مثل روزهای چهارشنبه رفت پشت میز مطالعه.

عینک مطالعه اش را از جیب کیف بیرون آورد و گذاشت روبه روی کتاب و دو مرتبه از سوره یوسف خواند. کتابدار فهرست کتاب های ادوارد را گذاشت روی میز و با لحن عجولانه ای گفت: یادت باشد این کتاب را از کتابخانه بیرون نبری. ادوارد بی صبرانه پرسید: می توانم بپرسم چرا؟ کتابدار همان طور که کتاب ها را توی قفسه های کناری میز می چید، شمرده شمرده گفت: مرجع است و ادوارد خندید.

صدای کفش های زنی در محوطه کتابخانه، سکوت را شکست. زن ایستاد جلوی کتابدار و چند سؤال مشکوک کرد؛ برگه ای را از لابه لای پوشه در آورد و به کتابدار گفت: تا یک ساعت دیگر، این پرسش نامه را پر کن! برق کتابخانه رفت. ادوارد به این فکر می کرد که چگونه می تواند کتاب نورانی را با خودش ببرد تا در خلوت خانه، آن را تمام کند. کتابدار با صدای بلند گفت: کتابخانه تعطیل است.

ادوارد بی آن که توجهی به صدای کتابدار کند، پشت میز نشست؛ کلید اضطراری کتابخانه را لطفاً روشن کنید.۲ این جمله را ادوارد گفت و کتابدار پشت سر خانم جوانی که برای تحقیق در کتابخانه کار می کرد، به طرف در جلوی ساختمان به راه افتاد.

بین کتاب نورانی و پدر، باید یکی را انتخاب می کرد؛ سخت بود؛ خیلی سخت؛ اما او توانست یکی را انتخاب کند. از بعد از ظهر چهارم ژوئن تا ده روز، به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.