پاورپوینت کامل کز سنگ ناله خیزد… ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کز سنگ ناله خیزد… ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کز سنگ ناله خیزد… ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کز سنگ ناله خیزد… ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
دست ها بالا میروند و بر سرها فرود میآیند؛ دست, دست, دست… دست های سفید, از میان جمعیت دریاگون؛ مثل نشستن و برخاستن فوج هایی از پرندگانی اثیری, بر زمینهای زنده و موّاج, موزون, منظم؛ اما دیوانهوار؛ محکم و از سر حسرت.
ـ استغفرالله ربی و اتوب الیه. یعنی حالا چه میشود؟
این، اولین حرفی است که با شنیدن خبر, بر زبانم جاری میشود و به دنبال آن, بیاختیار دست هایم بالا میرود و مکرر, محکم بر سرم فرود میآید و هقهق بلند گریهام, فضای خانه را پر میکند.
ـ سرم درد گرفته؛ تخم چشم هایم تیر میکشد.
ـ بیشتر بزن توی سرت؛ محکمتر!
ـ از اثر آفتاب هم هست. کم نیست؛ شش ـ هفت ساعت توی آفتاب!
سرم درد گرفته است. چشم هایم هم. سر, چه عضو حساسی است. میگویند: زدن توی سر, روی چشم اثر میگذارد؛ گاهی حتی باعث آسیب دیدن عصب های بینایی هم میشود؛ کوری موقت؛ اما وقتی سر اصلی رفت, سرِ ما و چشم هایمان چه ارزشی دارد!
بگذار تا بگریم, چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران
چشم های اشک بار، بارش خونِ دل از روزن چشم. سیل، شکستن دل، شکستن سد خویشتنداری و غرور. مردِ چه, زنِ چه, کودکِ چه! خیابان باشد یا نباشد، جلو دیگران باشد، مگر دیگران غیر منند! اصلاً دیگر خویش کجا بود؟ غرور چیست؟
بیخویشی, شکستگی, مچالگی, گریه, گریه, گریه… گریه گمکردگان. چه دردی است درد فقدان و از دست دادگی!
گلی گم کردهام, میجویم او را
به هر گل میرسم، میبویم او را
حسرت گمکردگی، چه هستی سوز است! چه بیتاب و بیطاقت میکند آدم را! دل, برکنده میشود؛ آرامش میرود؛ دانه بی قرار گندم بر تابه گداخته. یک جا ایستادن نمیتوانی. نمیدانی هم به کجا باید بروی. هر جا, پا به پا میکنی. سر به چپ و راست میلنگانی، مثل پاندول یک ساعت فرسوده که آخرین لحظههای عمرش را طی میکند. آه از سینه میکشی. خود را میجنبانی؛ مینالی. ماهیچههای گلویت منقبض میشود. گلو و شقیقههایت درد میگیرد. اشک میآید و نمیآید؛ باز آرام نمیشوی. سؤال های بیهوده میکنی. معلوم نیست از کی؛ خودت یا دیگران؟ شاید از آسمان؛ بلکه از گمکردهات؛ شاید هم از هیچکس. مهم نیست از کی؛ میدانی که جوابی برایشان دریافت نخواهی کرد. انتظار پاسخ نیز نداری. چیزی از درونت متصاعد میشود؛ بخار جگر؛ دود دل؛ دود واویلا: باید راهی به بیرون بجوید؛ روزنی برای خروج؛ تخلیه؛ وگرنه، منفجرت میکند؛ از درون, از هم میپاشانَدَت.
«چرا رفتی…؟ چرا رفتی ای امام؟ چرا ما را تنها گذاشتی؟ نگفتی بعد از تو, چه بر سر انقلاب و بچههایت خواهد آمد؟ درست است که از ما زیاد بدی دیدی، بیوفایی دیدی، خیلی ها دل نازنینت را به درد آوردند، خیلی از ما, تو را نفهمیدیم، هر یک, تو را از پشت عینک خودمان دیدیم، تو را به میل خودمان تفسیر کردیم, نه آن طور که واقعاً بودی؛ اما چه کنیم؟ شاید عیب از ما هم نبود؛ عیب از تو بود که بسیار بزرگ تر از منظر چشم ظاهربین ما بودی. تمام وجود تو, در این حدقههای تنگ ما نمیگنجید».
**
تختهسنگی بزرگ از مرمری سفید و ناب, در میان دشتی وسیع, بر زمین گسترده است. روی آن, جسم مرمرین و
صاف و جوان، مردی خوش سیما, دراز کشیده است. انگار اصلا مجسمهای است از مرمر. نورافکنهایی بیشمار, سنگ و مرد دراز کشیده بر آن را روشن میکنند. علیرغم شادابی و جوانی جسم, موهای سر و صورت, به سفیدی نقرهاند؛
آبشار نقره.
پیر جوان یا جوان پیر, معلوم نیست خواب است یا مرده؛ بیحرکت بر تختهسنگ عظیم آرمیده است. درشت و بلند بالاست؛ آن قدر که باید از زمین دور شوی و در فضا اوج بگیری؛ تا بتوانی از سر تا پای او را یک جا و در یک نگاه ببینی؛ وگرنه، تنها قطعه کوچکی از او را خواهی دید و خیلی عظیم, در سه گروه, در آن فراز, به نظاره و طواف او مشغولند؛ خیلی بیشمار که آثاری از یک آشنایی دور و همگانی ـ آشناییای ناشی از یادها و خاطرات نهفته در حافظه تاریخیات ـ در چهرههاشان هست. در یک سو, خیلی دیگر که به عدد, ده ها هزار نفر, اما از دو خیل دیگر کوچک ترند, در سویی دیگر. اینان کاملا آشنا هستند. آثار گلولهها و سرنیزهها و داغ و درفشها و شلاق ها, هنوز بر تن های نیمه عریانشان خود مینماید و جای زخم هایشان، خونچکان است و خیل سوم که به عدد, نزدیک به دو برابر این خیل است, از همه آشناترَند؛ اغلب لباس های خاکی یا سبزرنگ بر تن دارند. عدهشان از صد هزار بیشتر است و از دویست هزار، کمتر. همهشان را به اسم و رسم و حتی نام و نشانی شهر و محله و کوچهشان میتوان شناخت. در این میان اما, یک چیز, بیشتر ـ و شاید اکثریت نزدیک به تمام ـ آنها را به هم شبیه میکند؛ آفتابسوختگی و چین های عمیق چهرهها, پینههای دست ها, شکستگی قامت ها, تکیدگی اندام ها، همراه با چشمانی که با این همه, آرامشی از جنس ابدیت در آنها موج میزند.
در پایین اما, دریایی از آدم هاست. از سویی وارد میشوند و از سویی خارج. چشم ها همه بسته است؛ کورَند, آیا یا خواب یا خویش را به خواب زدهاند و یا آن که چشم ها را بستهاند؛ معلوم نیست. اغلب اما, شتاب زدهاند؛ گویی فرصتی اندک دارند. باید به گذری و به لمس دستی, مرد آرمیده بر سنگ را بشناسند. برخی بیاراده, چون پر کاهی, به هر سو که فشار امواجِ پشت سر براندشان، میروند. گویا تنها به این قصد آمدهاند که از طرفی وارد شوند و از طرفی خارج.
بسیاری دیگر, انگار سوی خاصی مد نظرشان نیست؛ سر از پا نشناختهاند؛ پروانهصفت میآیند و میچرخند؛ دستی انگار ندارند. اینان با همه عضوها و حواس، میخواهند مرد را لمس کنند؛ با پا, دست, سر, سینه, گوشت, پوست, خون… دیگران را به عقب میرانند و با تمام وجود, خود را به بدن معشوق میمالند؛ چنان که گویی میخواهن
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 