پاورپوینت کامل در هویزه چه گذشت؟ ۶۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل در هویزه چه گذشت؟ ۶۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در هویزه چه گذشت؟ ۶۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل در هویزه چه گذشت؟ ۶۰ اسلاید در PowerPoint :

۱۸ اردیبهشت، سال روز آزادسازی هویزه

در آذر ماه ۱۳۵۹ش. یک گروهان از نیروهای سپاه اهواز برای محافظت از شهر هویزه، به این شهر اعزام شدند. در این حال، بنی صدر، دستور تخلیه هویزه از نیروهای سپاه را صادر و محافظت از این شهر را به ارتش واگذار کرد؛ اما با مخالفت و پی گیری شهید علم الهدی (فرمانده سپاه هویزه)، این حکم لغو شد و قرار عملیات مشترک سپاه و ارتش گذاشته شد. در این عملیات، به دلیل نرسیدن نیرو و مهمات و پاتک دشمن، نیروهای خودی مجبور به عقب نشینی شدند و تنها شهید علم الهدی به همراه یکصد تن از نیروهای پاسدار و دانشجویان بسیجی، به دفاع از شهر در برابر تانک های دشمن پرداختند و با شهادت مظلومانه خود، حماسه هویزه را در ۱۶ دی ۱۳۵۹ش. آفریدند. سرانجام شهر هویزه که از روزهای اول جنگ، در اشغال نیروهای بعث عراق بود، در جریان عملیات بیت المقدس، به محاصره رزمندگان اسلام درآمد و در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۱ش. به طور کامل آزاد شد. آن چه در پی می آید، روایتی بی واسطه و دست اول از حوادث هویزه است؛ به روایت سردار «کلاه کج» که خود شاهد مستقیم واقعه ۱۶ دی ماه ۱۳۵۹ش. بوده است.

چند روز قبل از عملیات هویزه، بچه های اهوازی که در سوسنگرد و تحت مسئولیت من بودند، اصرار داشتند که در عملیات حضور یابند. به همین دلیل، چندین بار از مسئولین رده بالا، تقاضای شرکت در عملیات کردم که موافقت نمی شد.

در تاریخ دهم دی ماه ۱۳۵۹ش. برادری به نام «سیامک بمان» که آن موقع در هویزه بود، نزد من آمد و گفت: «یکی از فرماندهان ارتش به نام سرگرد فردوس از ما خواسته که از این جا برویم؛ چون آنها می خواهند برای دفاع از هویزه، جنگ کلاسیک انجام دهند و با این بهانه که ما به صورت پیاده نمی توانیم با آنها باشیم، عذر ما را خواسته است». این بود که فوری با برادر «غلام‍پور» و دیگران مشورت کردیم و بعد مسئله را با برادر «رحیم صفوی» از ستاد عملیات جنوب، در میان گذاشتیم و قرار شد آنها از آن طریق با فرمانده لشکر صحبت کنند. سرانجام پس از هماهنگی های لازم، قرار شد که بچه های ما هر صد و پنجاه نفر با یک گردان ارتش همراه شوند. صدو پنجاه نفری که با برادر «حسین علم الهدی» بودند با گردان سرگرد فردوس و صدوپنجاه نفری که مسئولیتشان با من بود، با گردان تانک «سرگرد سلیمی»، همراه شدند.

من علاوه بر هفتاد نفر نیروی اهوازی، مسئولیت هشتاد نفر دیگر از بچه های تهران، کرج، کازرون و دیگر جاها را هم بر عهده گرفتم و در مدرسه ای در هویزه، آنها را سازماندهی کردم. روز پانزدهم دی ماه، آماده عملیات بودیم و به این منظور، با ارتش هماهنگ کردیم. ما گردان پیاده سپاه بودیم و در این خصوص با گردان سرگرد سلیمی، برنامه ریزی کردیم. شناسایی بر عهده بچه های ما بود و از این جهت، منطقه برای ما کاملاً شناخته شده بود.

روز چهاردهم، من و سرگرد سلیمی از منطقه هویزه به پشت دشمن رفتیم؛ یعنی از دشت باز رفتیم و جاده «کرخه نور» به «جفیر» را قطع کردیم و از پشت سر دشمن سر در آوردیم. ما ایستاده بودیم و دشمن را نگاه می کردیم و کنار یکی از سنگرهای تانک که در صحرا به طور پراکنده زده شده بود، با جیپ نیول، توقف کردیم و با دوربین، دشمن را نظاره می کردیم.

سرگرد سلیمی تانک های عراقی را از پشت دید و به یکی از افسرانی که همراهمان بود، گفت: «سرگرد فلانی! این دشت جان می دهد برای این که تانک ها از همدیگر کورس بگیرند. پشت دشمن را ببین؛ همه تانک ها رویشان به آن طرف است. فردا همه تانک هایشان را می زنیم». خیلی خوشحال بود. بعد هم در مورد آرایش تانک هایشان در دشت باز، صحبت می کردند.

تا این که به نزدیکی هویزه آمدیم. ساعت دو بعد از ظهر روز چهاردهم بود که به یکی از تانک های ارتش رسیدیم؛ دیدیم این تانک چیفتن، لوله اش رو به هویزه و پشتش به دشمن است. سرگرد ماشین را کنار زد و داد زد: «ستوان فلانی! چرا تانکت به طرف دشمن نیست»؟ گفت: «دارم روغن می زنم». سرگرد گفت: «خیلی زود برش گردان به سمت دشمن. تانک جمهوری اسلامی و ارتش، نباید به طرف شهرهای خودمان باشد».

خیلی روحیه بالایی داشت و با این روحیه، ما به موفقیت خود اطمینان حاصل کرده بودیم. بعد به ستوانی رسید که افسر تانک بود؛ گفت: « فلانی! فردا اولین تانکی که به قلب دشمن می زند، خودت هستی». او هم گفت: «بله قربان حتماً».

ما آن شب امیدوار، به دنبال هماهنگ کردن کارها رفتیم. صبح فردا ساعت نه، نیروها را سازماندهی کردیم. قرار بود از سمت هویزه به سمت دشمن حرکت کنیم. از هویزه تا نقطه رهایی که تانک ها حرکت می کردند، حدود چهار یا پنج کیلومتر فاصله بود و ما فقط سه دستگاه تویوتا داشتیم و باید صدو پنجاه نفر را به نقطه رهایی می رساندیم. آخرین نفرات را که رساندیم، تانک ها حرکت کردند. همراه ما یک بیسیم چی از بچه های اصفهان بود. ما با یک تویوتای قرمز رنگ، حرکت کردیم و بچه ها هم کنار تانک ها، پیاده به حرکت در آمدند. از نقطه رهایی تا منطقه درگیری، هیجده کیلومتر راه بود. تمام این راه را بچه ها پیاده می آمدند. ما تا نیمه راه، با ماشین رفتیم و کنار سنگر تانکی ماشین را با بیسیم چی و یکی از بچه ها گذاشتیم که آن دو خیلی ناراحت شدند؛ ولی چاره ای نبود. ما در کنار تانک ها همین طور می دویدیم. ارتشی ها نفرات پیاده شان سوار پی ام پی ها بودند و بچه ها را که می دیدند، می گفتند: «راه، زیاد است؛ خسته می شوید و نمی توانید پیاده راه بیایید»؛ ولی بچه ها به عشق عملیات، پیاده می آمدند و شوق زیادی داشتند. بعضی ها پ‍اهایشان تاول زده بود و عده ای هم کفش هایشان را درآورده بودند؛ چون نمی توانستند با پوتین راه بروند.

به محل درگیری رسیدیم. تانک ها آرایش گرفته بودند و چند نفر از بچه ها را که خیلی خسته شده بودند، سوار تانک کردیم و بقیه پیاده حرکت کردند.

ما با بچه های پیاده، جاده جفیر- کرخه نور را قطع کردیم و بچه ها خودروهای عراقی را که در حال فرار بودند، با آرپی جی می زدند. چهار هلیکوپتر هم بالای تانک هایمان اسکورت می کردند و تانک های دشمن را که می خواستند به طرف جفیر فرار کنند، شکار می کردند. تانک های ما از پشت، تانک های دشمن را می زدند و ما ـ نیروهای پیاده ـ زیر حمایت آتش تانک های خودمان، جلو می رفتیم و مواضع دشمن را می گرفتیم. مقداری که جلو رفتیم، تانکی از تانک های خودمان که بچه های پیاده هم سوار آن بودند، مورد اصابت گلوله مستقیم تانک دشمن قرار گرفت و بچه ها پایین افتادند. با دیدن این صحنه، بقیه بچه هایی را که سوار تانک ها بودند، پیاده کردیم. در بین راه یک نفربر (ام-۱۱۳) از ما سوخته بود و بقیه سالم بودند؛ به جز تانکی که مورد اصابت قرار گرفت که آن هم نسوخته بود. به سنگرهای دشمن رسیدیم. خوراکی ها و ادوات و تجهیزاتشان به جا مانده بود. تا سر جاده کرخه نور رفتیم و آن جا هم از داخل سنگرها، گروه گروه عراقی بیرون می آمده، همه تسلیم می شدند. صحنه بسیار جالبی که در آن لحظه شاهدش بودم، این بود که اتوبوس های ما از اهواز آمده بودند و در منطقه، مثل مسافر، اسیران را تخلیه می کردند و می بردند؛ در حالی که آن معرکه، محل تخلیه اسیران و آمدن اتوبوس مسافربری نبود و حتی در بعضی جاها ماشین ها توی گل گیر می کردند و بچه ها آنها را بکسل می کردند و در می آودند.

درگیری ها ادامه پیدا کرد. حدود ساعت چهار بعد از ظهر، منطقه فتح شده بود و تانک های ما همراه گردانمان، به سمت راست منطقه که به «جفیر» منتهی می شد، می رفتند. سمت چپ جاده هم گردان سرگرد فردوس آرایش گرفت. شب، هوا سرد بود و ما تجهیزات نداشتیم؛ یعنی پتو و محل خواب نبود؛ ولی منطقه ما به رودخانه کرخه نور نزدیک بود. به یکی از روستاها به نام «حمودی فردوس» که روی خود رودخانه کرخه قرار دارد، وارد شدیم و داخل یکی از طویله ها استراحت کردیم.

حدود چهل نفر بودیم. بچه ها خیلی گرسنه بودند. چند نفری رفتیم و در سنگرهای عراقی، مقداری خوراکی پیدا کردیم؛ مقداری نان خشک شده و چند قوطی کنسرو و کمی گوجه که همه را توی یک گونی سفید ریختیم و بردیم بین بچه ها تقسیم کردیم.بچه ها به عنوان شوخی و مزاح می گفتند: «عجب پیشروی کردیم. این همه جا بود؛ اما بعد از این همه پیروزی، آمدیم داخل طویله خوابیدیم». خلاصه شب را همان جا به صبح رساندیم؛ ولی برای تعدادی از بچه ها که نبودند، ناراحت بودیم و فکر می کردیم که چطور آنها را پیدا کنیم.

در محل درگیری روز قبل، تعدادی از بچه ها را دیدیم و در مورد حسین علم الهدی سؤال کردیم. آنها گفتند او در روستای روبه روی حمودی فردوس، در امتداد رودخانه است. ما بسیار خوشحال شدیم.

فردا صبح اول وقت، چند نفر را فرستادم که به بقیه نیروهایمان در روستای روبه رو محل ما را اطلاع دهند و همگی بیایند؛ تا به سمت نیروهای خودی حرکت کنیم.

در سه راهی جفیر(که یک راه به جفیر و راه دوم به هویزه و راه سوم به طرف دب حردان و اهواز می رفت) بچه ها را جمع کردیم و در آن جا من به برادران شهرستانی که برای این عملیات به ما ملحق شده بودند، گفتم: ما از این ساعت به بعد، مسئولیت شما را بر عهده نمی گیریم. شما به سوسنگرد نزد برادر غلامپور برگردید؛ چون ما سه وانت بیشتر نداریم و اینها هم برای ۵۰ یا ۶۰ نفر نیروهای خودمان به زور کفایت می کنند. مسیر را هم که می خواهیم برویم، دشت باز است و حتماً خودرو می خواهد.

بچه ها ناراحت شدند و رفتند؛ ولی من می دانستم که

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.