پاورپوینت کامل انا جاسم، هذا سالم! ۳۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل انا جاسم، هذا سالم! ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل انا جاسم، هذا سالم! ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل انا جاسم، هذا سالم! ۳۳ اسلاید در PowerPoint :

دشمن

اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می زند. کم مانده بود از ترس، سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم و با قنداق سلاحم، محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد، عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه عقب شده». از ترس، صدایش را در نیاوردم که آن «شیر پاک خورده» من بوده ام!

بلبل

مثلاً ارواح شکمش، دعای توسل می خواند! چه دعایی؟ آن قدر صدایش را نازک و عشوه ای می کرد و به آن کش و قوس می داد که دیگر به درد همه چیز می خورد، جز دعا.

فکر می کرد خدا شش دانگ صدای استاندارد را به او ارزانی کرده است.

وقت و بی وقت، مراسم دعای توسل و مولودی خوانی راه می انداخت و خودش می افتاد جلو و چنان سردردی به ما تحمیل می کرد که چشم های مان قیلی ویلی می رفت و تا چند وقت، صدایش چون بانک جرس در گوشمان می پیچید.

از همه بدتر، کش و قوسی بود که به صدایش می داد و اصوات مختلفی که از حنجره بیرون می داد، تحمل ناپذیر بود.

تا این که یکی از بچه ها قاطی کرد و گفت: آهای بلبل خوش الحان! این چه وضع دعا خواندن است؟ بخورد تو سرت.

تو که دست هرچی دختر ترشیده است را از پشت بستی.

لابد توقع داری دل ما هم بشکنه و حالی پیدا کنیم؟ مداح گوش خراشمان زد به پررویی و گفت: اصل، دل است و حال آمدنش؛ باقی بهانه اس.

باید از ته دل ناله کنی.

فهمیدی؟ به دوستمان خیلی برخورد.

لب گزید و حرف نزد.

اما چند شب بعد که دوباره بساط داشتیم و بلبل مادرمرده از همه جا رانده، در حال چهچه زدن و صدا بیرون دادن بود، دوستم را دیدم که در تاریکی چادر در حالی که در دستش یک لیوان است که از مایع داخلش بخار ملایمی بلند می شود، از لابه لای جمعیت جلو می رود.

وقتی رسید به بلبل، در یک لحظه دیدم که دستش برگشت و بعد ناله جان سوز بلبل از چادر زد بیرون.

روز بعد همه از دیدن بلبل که باز باز راه می رفت می خندیدند و دوستم می گفت: «بله. ناله باید از ته دل باشد؛ اینه»!

پسر فداکار

موقع خواب بود که یکی از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و رو به دیگران گفت: بچه ها! امشب رزم شب اشکی داریم.

آماده بخوابید! همه به هول و ولا افتادند و پوتین به پا و لباس ها کامل، سر به بالین گذاشتند.

فقط حسین از این جریان خبر نداشت؛ چون از ساعتی پیش، او به دست بوسی هفت پادشاه رفته بود! نصفه نیمه های شب بود که ناگهان صدای گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد.

بچه های آن چادر که آماده بودند، مثل قرقی دویدند بیرون و جلوی محوطه به صف شدند و خوشحال که آماده بوده اند؛ اما یک هو چشمشان افتاد به پاهای شان.

هیچ کدام جز حسین، پوتین به پا نداشتند! فرمانده رسید.

با تعجب دید که فقط یک نفر پوتین دارد.

بچه ها کپ کردند و حرفی نزدند.

فرمانده گفت: مگر صدبار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتین هایتان را دم در چادر بگذارید؛ تا در چنین وضعیتی، گیج نشوید. حالا پابه پای ما پیاده بیایید! صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را می مالیدند و غُر می زدند که چطور پوتین ها از پاهایشان پرواز کرد.

یک هو حسین با ساده دلی گفت: «پس شما از قصد، پوتین به پا خوابیده بودید»؟ همه با حیرت سربرگرداندند طرفش و گفتند: «آره، مگر خبر نداشتی که قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد آماده بخوابیم»؟ حسین با تعجب گفت: «نه، من که نشنیدم» داد بچه ها درآمد؛ چی؟ یعنی تو خواب بودی آن موقع؟ ببینم راستی فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدی؛ ببینم نکنه….

حسین پس پسکی عقب رفت و گفت: «راستش من نصفه شب از خواب پریدم؛ می خواستم برم بیرون؛ دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید. دلم سوخت. گفتم حتماً خسته بوده اید؛ آرام بندها را باز کردم و پوتین هایتان را درآوردم. بدکاری کردم»؟ آه از نهاد بچه ها درآمد و بعد در یک اقدام همه جانبه و هماهنگ، با یک جشن پتوی مشتی، از حسین تشکر کردند!

ترب می خواهی؟

تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: «سریع بی سیم بزن عقب، بگو یک آمبولانس بفرستند که مجروحین را ببرد».

شستی گوشی را فشار دادم و – به خاطر این که پیام لو نرود و عراقی ها از خواسته مان سر در نیاورند، پشت بی سیم با کد حرف می زدیم – گفتم:« حیدر! حیدر! رشید!» چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی آمد:

– رشید! بگوشم.

– رشید جان! حاجی گفت: یک دلبر قرمز بفرستید!

– هه هه، دلبر قرمز دیگه چیه؟

– شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟

– رشید چهار چرخش رفت هوا. من در خدمتم.

– اخوی! مگر برگه کد نداری؟

– برگه کد دیگر چیه؟ بگو ببینم چه می خواهی؟<

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.