پاورپوینت کامل مسیح من، مسیح تو ۳۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مسیح من، مسیح تو ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مسیح من، مسیح تو ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مسیح من، مسیح تو ۳۸ اسلاید در PowerPoint :
بیست و پنجم دسامبر، تولد حضرت عیسی (ع)
لیلت عزیزم!
سلام، کریسمس، مبارک. سال هایت چون شاخه های کاج سبز و روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!
نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می نویسم؛ نامه هایی که به تو نمی رسند؛ نامه هایی که تا ژانویه بعد، روی میزم می مانند.
لیلت! من سال هاست به نیمه ناتمام آن میهمانی فکر می کنم. من سال هاست که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم؛ درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.
عزیز! مسیح تو در دسترس بود؛ باور کردنی، نزدیک و می شد به او دست کشید و لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش،۱ لمس کردنش، آسان نیست؛ هست؟
مسیح من، پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر می گفتم، تو فکر می کردی تخیل شاعرانه من است و او خیال نبود. به نشانی های پایان نامه نگاه کن! به کتاب هایی که اسم بردم و باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است!
لیلت! من امشب برای این که باز تورا نزدیک حس کنم، تمام انجیل را ورق زدم و کلمه به کلمه مسیحت را نفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ نشد. بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت گیر من، این سو ایستاده بود و مسیح سهل گیر تو آن سو و من لابه لای تصویر این دو مرد، می گریستم!
حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد و پای همه را شست؛ با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آمد.۲
چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می خواهد بپرد و دستش را ببوسد. کاش من پترس او بودم… لوقای
او… شمعون او…. حواری او… ولی نیستم. من، یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی شوید… که دست حواری را قطع می کند.
مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آنها که هر روز دامن عبایش را می بوییدند. جُرم، جُرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خون چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت.
«ابن الکواء»، دشمنی است در انتظار فرصت؛ جلو می آید و با نگاهی پر از رحم و پر از دل سوزی می پرسد: «دستت را که برید؛ مرد»؟ مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه می برد، بریده بریده و در میان گریه گفت: «دستم را شجاع مکی برید؛ با وفایی بزرگوار…».
– دستت را بریده، تو باز به این نام ها او را می خوانی؟
– چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزرگوار با وفا؟
ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است!۳
من، یوحنای مسیحی هستم که دست را می بُرد و دل را می بَرد. من به شمشیرش بوسه می زنم؛ حتی اگر لبه اش زبانم را ببرد؛ ولی انصافاً لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرف های عجیب، آیا می شد آن شب برای جان گرسنه تو لقمه ای گرفت؟
من آن شب از این که چشم های تو انکارم کنند، ترسیدم. دیدن انکار در چشم های دوست، زخم بدی است؛ نیست؟
مسیح من، سخت گیرتر از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه صدای من، او را باور
می کردی؛ بعد می شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟
تو اگر نه با لب، با چشم، حتماً می پرسیدی که چطور می شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است و من، چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق!
و امشب، بین تصویر این دو مرد، چه سرگردانم!
مجسمه در دست های مسیح تو بود؛ مجسمه کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر، جان گرفت و پرواز کرد۴ و همه ایمان آوردند؛ درست همان طور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه، چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد!
همام آمد؛ آدم گلی؛ گفت: «حرف»! گفت: «تشنه ام». مسیح من گفت: «برو خوب باش! خدا با خوبان است». همام گفت: «نه، بیش از این. من تشنه ام. خوبان کی اند؛ چطورند»؟
مسیح من می توانست بگوید: مؤمنند؛ نماز می خوانند؛ روزه، صدقه، خمس… مثل همه آن چه پیغمبران تاریخ گفته اند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.
گفت: «دنیا آنها را می خواهد؛ اما آنان نمی خواهندش! اسیرشان می کند؛ اما جانشان را می دهند تا آزاد شوند».۵
گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته، نبود، لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند؛ پَر می کشید».
گفت: «خوف مانند چوبی که می تراشند، آنها را می تراشد. مردم می بینندشان و می گویند: آنها بیمارند؛ اما آنها بیمار نیستند. می گویند: دیوانه اند و آنها دیوانه چیز بزرگی هستند». ۶
باز گفت و گفت و گفت و همام، چون صاعقه زده ای، بیهوش شد؛ خشک شد؛ مجسمه شد… و مرد!
دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد و دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!
از من نپرس چرا او با انسان چنین می کند؟ از من نپرس چرا او معلم تکلیف های سخت، امتحان های شاق و جریمه های بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار که دلم زخم است؛ زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سخت گیرش، عاشقانه از شوق می لرزد.
او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد. او کوچکی روحم را جریمه می کند؛ حتی اگر هزار رکعت نماز همراه
آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی، نصیحتم می کند، کودک می شوم؛ همه چیز ساده و کودکانه می شود و مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف، از گناهانم پاک می شوم؛ شاد می شوم و می توانم از شادی برقصم؛ اما
روبه روی کتاب خطبه های او، ناگهان بزرگ می شوم. او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه را می گیرد و همه سختی های شگرف، رنج های ژرف و اندوه های سترگ را در کوله ام می ریزد و من باید از غم خلخالی که در دوردست ها از پای زنی کشیده اند، بمیرم؛۷ چون مرا بزرگ می خواهد.
به جای شادی های کودکانه، باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید… نمی دانم او… او همان امانتی نیست که کوه ها نکشیدند؟
لیلت! حرف هایم تمام شد و تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم، باز آن میهمانی ناتمام می ماند.
مسیح ما هم مصلوب شد! کاش می شد این جمله را همین طور مجهول گذاشت و
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 