پاورپوینت کامل چرا مردم از مرگ می ترسند؟ ۲۴ اسلاید در PowerPoint

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چرا مردم از مرگ می ترسند؟ ۲۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چرا مردم از مرگ می ترسند؟ ۲۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد

بخشی از متن پاورپوینت کامل چرا مردم از مرگ می ترسند؟ ۲۴ اسلاید در PowerPoint :

آموزه­های امام جواد علیه­السلام برای دانشجوی امروز

شب میلاد امام جواد علیه السلام، پای تلویزیون نشسته بود؛ با افکاری آشفته؛ چه دوراهی سختی! یا باید حرف می زد و حقیقت را افشا می کرد و یا این که در سکوتی بی طرفانه، می گذاشت همه چیز بگذرد و در میان اذهان گم شود.

سکوتش، باعث پایمال شدن حق شمار زیادی از هم شاگردی هایش در دانشگاه می شد؛ اما از حرف زدن هم می ترسید؛ چون افشاگری اش می توانست آسیب های زیادی به موقعیتش وارد کند.

ترس از حاشیه هایی که می توانست آرامش زندگی و تحصیلش را به هم بزند، در جانش پیچیده بود. همه چیز را کنار هم گذاشت و کم کم به این نتیجه رسید که «تا مپرسند، مگو»! درست در همین لحظه، داستانی از زندگی امام جواد علیه السلام از تلویزیون در حال پخش بود.

مأمون عباسی در حلقه درباریانش به قصد شکار از مسیری می گذشت؛ مسیری که چند کودک در آن مشغول بازی بودند؛ بچه ها به محض دیدن کجاوه مأمون و همراهانش، پا به فرار گذاشتند و در چشم برهم زدنی، از جمع کودکان کوچه، فقط یک نفر باقیمانده بود؛ کودکی که کنار دیوار، با وقاری مقتدرانه ایستاده بود و به درباریان خلیفه نگاه می کرد؛ بی هیچ ترس و وحشتی. خلیفه متعجبانه به او نزدیک شد و پرسید: پسرجان! تو چرا مثل بقیه دوستانت فرار نکردی و این جا ایستاده ای؟

کودک با جسارت و متانت جواب داد: بچه ها از ترس فرار کردند؛ اما کسی که مرتکب خلافی نشده، چرا باید بترسد و فرار کند؟ من نمی ترسم و دلیلی برای فرار نمی بینم.

بعد نفس عمیقی کشید. قلم و کاغذی برداشت تا در نامه ای به رئیس دانشگاه، حقیقت را افشا کند. در دلش تکلمی را می شنید؛ باید حق را بگویم. برای چه بترسم؛ من که خلافی نکرده ام؟

×××

پله های بیمارستان را به همراه اعضای گروه، طی کرد. پزشک اطفال، قرار بود نوع نادری از بیماری کودکان را به آنها آموزش بدهد. دور تخت، کودک بیمار، ایستاده بودند و به دستور استاد، کودک را معاینه کردند. کودک به محض دیدن ظرف دارو، فریاد زنان شروع به گریه کرد. هیچ کس حتی مادرش نتوانست او را آرام کند. تمام داروها را به اطراف پرتاب کرد؛ طوری که استاد نتوانست به گروه دانشجویان پزشکی آموزشی بدهد و مجبور شد به همراه بقیه، اتاق کودک را ترک کند. در همان حال به مطلبی که دیروز خوانده بود، فکر می کرد؛ به روزی که شخصی از حضرت جوادالائمّه، امام محمّد تقی علیه السلام پرسید: چرا اکثر مردم از مرگ می ترسند و از آن هراسناکند و امام این گونه پاسخ فرمود: آیا می دانی که چرا کودکان و دیوانگان نسبت به بعضی از داروها و درمان ها بدبین هستند و خوششان نمی آید؛ با این که برای سلامتی آنها مفید و سودمند است و درد و ناراحتی آنها را برطرف می کند؟ چون آنان جاهل و نادانند و نمی دانند که دارو، نجات بخش خواهد بود. مردم هم از مرگ می ترسند؛ چون نسبت به مرگ، نادان هستند و از آن اطّلاعی ندارند. اگر انسان ها مرگ را می شناختند و خود را از بنده خداوند متعال و نیز از دوستان و پیروان ما قرار می دادند، نسبت به آن، خوشبین و شادمان می گشتند و می فهمیدند که سرای آخرت برای آنان، از دنیا و سرای فانی، به مراتب بهتر است.

×××

ارثیه پدری به حسابش واریز شده بود. در حیاط خوابگاه، روی نیمکت نشسته بود و ستاره ها را تماشا می کرد. با خود فکر می کرد که با پولی که الان در حساب دارد، دیگر چه نیازی به مدرک و تحصیل و تحمل رنج های خوابگاه و دانشگاه و… دارد؛ می تواند به شهر خود برگردد و مثل برادرانش، در بازار، حجره ای بگیرد و چندین برابر معلمی، درآمد داشته باشد.

کتاب هایی را که از کتابخانه خوابگاه امانت گرفته بود، روی نیمکت گذاشت و دوباره به آسمان زل زد و با خود گفت: برای این که زندگی آرام و بی دغدغه ای داشته باشم