پاورپوینت کامل خوبی خدا ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خوبی خدا ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خوبی خدا ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خوبی خدا ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

مارجوری کمپر

ترجمه: امیر مهدی حقیقت

لینگ تان پیش از هر چیز، بعد از هر چیز و بیش از هر چیز، خودش را مسیحی می دانست. این بود که وقتی خانم شریدی گفت: «کمی از خودت برایم بگو» لینگ حتی نفس هم نکشید. «من مسیحی خوبی هست». و بعد روی صندلی اش راست تر شد؛ مثل شاگرد ممتازی که به معلمش جوابی درست داده باشد.

مشاور کاریابی نه لبخند زد، نه سرش را بلند کرد. نگاهش هنوز به کاغذهای زیر دستش بود: «خب، بله، حتماً همین طور است که می گویی، دخترجان. ولی منظورم این بود که از سابقه کارت بیشتر بگویی. در این برگه ها می بینم که در بیمارستان لانگ بیچ برای دوره آموزش عملی پرستاری ثبت­نام کردی، ولی تا آخر ادامه ندادی».

لینگ سرش را انداخت پایین.

– چرا؟

لینگ چیزی نگفت.

– دقیقاً چرا انصراف دادی؟

لینگ لبخندی زد و شانه بالا انداخت.

خانم شریدی منتظر ماند.

برای لینگ، سکوت خیلی سنگین شد. همان طور که با انگشت هایش بازی می کرد، گفت: «کلاس ها دیر بود. شب ها اتوبوس سوار شد تا خانه».

خانم شریدی باز رفت سراغ برگه هایش: «که این طور، دفعه بعد سعی کن کلاس روزانه بگیری. چون به هر حال اعتبار بیشتری لازم داری». با خودکارش به پرونده نازک سوابق کاری لینگ اشاره کرد: «معرف هات خیلی خوبند. معلوم است که کارت با مریض ها خوب بوده، ولی دکترها و مدیران مؤسسه های مددکاری دوست دارند پرستارهاشان آموزش آکادمیک هم دیده باشند. هنوز برای ثبت­نام توی بعضی از کلاس های دانشکده لانگ بیچ کامیونیتی وقت هست». لینگ سر تکان داد.

خانم شریدی گفت: «حتی اگر فقط ثبت­نام هم کرده بودی می توانستم این جا اضافه کنم».

لینگ گفت: «ترم بعد، ثبت­نام کرد» و لبخند زد. می دانست آمریکایی ها از لبخند خوششان می آید. کالیفرنیایی ها که یک بند لبخند می زدند. این بود که خودش را عادت داده بود همیشه لبخند بزند؛ حتی وقتی تنها بود و شاید حتی توی خواب هم.

وقتی پا شد برود، خانم شریدی گفت: «وسط هفته یک تماسی باهام بگیر. شاید تا آن وقت چیزی برایت داشته باشم. دیدم با بچه ها هم کار کرده ای. یک سرطان شناس متخصص کودکان دارم که برای یکی از مریض های لاعلاجش دنبال پرستار شبانه روزی می گردد. این طوری اجاره خانه و خرج خورد و خوراک نداری. دست مزدت را هم می توانی برای ترم آینده پس انداز کنی».

لینگ سر تکان داد. سعی کرد لبخند را از صورتش پاک کند تا نشان بدهد اهمیت بیماری لاعلاج یک بچه را درک می کند؛ اما چندان هم موفق نشد.

دو ساعت بعد، لینگ در آپارتمانش سه لیوان آب نوشید. اولین لیوان را به خاطر تشنگی؛ چون یک ساعت تمام روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، زیر آفتاب داغ نشسته بود. دومی و سومی را هم به خاطر این که شکمش خیال کند لینگ صبحانه و ناهارش را داده.

آپارتمان تک اتاقه مبله ای در طبقه دوم یک ساختمان داشت. صندلی اش را گذاشته بود زیر پنجره بی پرده اتاق. نشست روی آن. بهار بود و در حیاط ساختمان، پشت گاراژی شلوغ و به هم ریخته، اولین شکوفه های دو تا درخت هرس نشده آلو سر زده بودند. لینگ مدت ها به شکوفه های سفید خیره ماند. سر صبر خدا را شکر کرد؛ برای زیبایی هایی که همه جا آفریده بود. زیبایی هایی که لینگ حتی با این اوضاع و احوالش هم می توانست آنها را ببیند. به هر کجا نگاه می کرد، نشانه هایی از لطف و پاورپوینت کامل خوبی خدا ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint را می دید. درخت های شکوفه کرده آلو واقعاً زیبا بودند. فقط کافی بود لینگ به شاخ و برگشان خیره بماند و نگاهش را به تنه های پوسته پوسته، قوطی های قدیمی رنگ و آت و آشغال های روی علف های هرز پای آنها نیندازد. نفس عمیقی کشید و خدا را به خاطر الطاف لایزالی که نسبت به او داشت، شکر کرد. هوای کافی، ریه هایی سالم و قوی برای تنفس، درخت های شکوفه دار آلو و حتی آب لیوان پلاستیکی رو به رویش. لینگ همان طور روی صندلی اش نشست و درخت ها را تماشا کرد تا این که غروب شد و شکوفه ها در تاریکی هوا گم شدند.

چون غذایی در خانه نبود و پولی هم برای خرید نداشت، به رختخواب رفت. بچه های همسایه تا دیروقت بازی کردند. ماشین ها مدام و ظاهراً بی دلیل یک ریز بوق زدند و آمبولانس ها و ماشین های پلیس، آژیرکشان به طرف بیمارستان سن ماری که یک چهارراه آن طرف تر بود، رفتند. لینگ کرکره اتاق را پایین کشید، ولی باز هم نور تند چراغ های نارنجی خیابان روی سقف بود. لینگ چشم هایش را بسته بود و دعا می کرد.

وقتی خوابش برد، عمیقاً شکرگزار نعمت های فراوان خداوند بود.

×××

روز چهارشنبه از باجه تلفن همگانی سر چهارراه به خانم شریدی زنگ زد.

لینگ، خوب شد زنگ زدی. دکتر در مورد آن پسره با من تماس گرفت. قرار شد بروی پیش مادرش، خانم تیپتون تا تو را ببیند. پدر و مادر پسره از هم جدا شده اند.

لینگ پشت تلفن لبخند بزرگی زد.

××

مارتا تیپتون، مادر پسرک بیمار، در را روی لینگ تان باز کرد و راهنمایی اش کرد به اتاق نشیمن. هنوز توی راهروی ورودی بودند که خانم تیپتون گفت: «اوه، عزیزم، انگار دختر قوی ای نیستی. حتی قدت هم کوتاه تر از مایک است»!

لینگ گفت: «اوه، چرا، خیلی قوی هست. من گنده نیست، بلند نیست، ولی خیلی قوی هست. قبلاً هم با بچه ها کار کرد».

مایک شانزده سالش است. وزنش، البته، آن قدر که باید، نیست. ولی نسبت به سنش قدبلند است.

لینگ لبخند زد و دوباره گفت: «خیلی قوی هست».

خانم تیپتون که جلوتر می رفت، راهنمایی اش کرد به اتاق نشیمن.

حالا که خودت می گویی، خب، باشه. خانم شریدی گفت معرفی نامه هات را هم با خودت می آوری. می شود ببینمشان؟

لینگ در کیفش را باز کرد و نامه ها را داد دستش. خانم تیپتون روی لبه کاناپه نشست و خواند. لینگ همان جا ایستاد. اتاق نشیمن اثاثیه کمی داشت: کاناپه، پیانو و یک میز لخت عسلی. این طور که پیدا بود، تمام تلاش و ذوق و سلیقه خانم تیپتون صرف حیاط و باغچه اش شده بود. باغچه زیبا و گل کاری شده خانم تیپتون، نظر لینگ را از همان پیاده روی کنار خانه جلب کرده بود. حالا چشم های لینگ به یک ردیف بنفشه آفریقایی روی لبه پنجره اتاق خیره مانده بود؛ بنفشه های صورتی، بنفشه های سفید، بنفشه های بنفش. تمام غنچه ها باز شده بودند. خانم تیپتون باغبان خوبی بود.

خانم تیپتون نامه ها را که به لینگ بر می گرداند، گفت: «اینها خیلی عالی اند. بیا برویم اتاق مایک، ببینیم بیدار شده یا نه». وقتی رسیدند به اتاق مایک، خانم تیپتون سرش را از لای در کرد تو، بعد در حالی که آهسته در را می بست، آرام، زیر لبی گفت: «نه، هنوز خوابیده».

لینگ پرسید: «من نزدیکش خوابید که صدای پسر را شنید اگر صدام زد».

خانم تیپتون سر تکان داد و در اتاق کناری را باز کرد. اتاقی کوچک با تخت یک نفره، کمد لباس و میز اتو. خانم گفت: «کمد را برای وسایلت خالی کرده ام».

اتاق، پنجره های قدی داشت. بیرون سرخس ها و گل های شاداب از سبدهایی آویزان بودند. یک ردیف گل لادن، کنار سنگ فرش آجری باغچه را قشنگ کرده بود. برای لینگ لطف خدا مثل ذوق و سلیقه خانم تیپتون، کاملاً پیدا بود.

×××

عصر آن روز، لینگ وسایلش را با اتوبوس به خانه خانم تیپتون برد؛ چمدان سبز چرمی، کیف برزنتی، کتاب مقدس و تفسیر کتاب مقدس. وقتی رسید، ساعت شش بود. خانم تیپتون با مأمور مالیات قرار داشت و داشت می رفت بیرون. مایک دوباره خواب بود. خانم تیپتون گفت: «مایک عصرانه اش را خورده. معمولاً ساعت پنج و نیم عصرانه می خورد. وقتی بیدار شد، برو خودت را معرفی کن. بعد، قرص هاش را از توی این فنجان کاغذی بهش بده. راجع به تو، باهاش حرف زده ام. از آمدنت خبر دارد. اگر یک وقت، کارم داشتی، شماره ام را در کاغذ روی در یخچال کنار شماره دکتر مکنزی نوشته ام».

بعد از رفتن خانم تیپتون، لینگ سری به مایک زد. دم در اتاق ایستاد و مریضی را که قرار بود از او پرستاری کند، خوب نگاه کرد. پسرکی رنگ پریده با موهایی بور و همان طور که مادرش گفته بود، قد بلند یا حتی بهتر قد درازی داشت. دست های برهنه اش را موهای نرم بوری پوشانده بود. لینگ از هشت سالگی یتیم شده بود. از تیفوئید جان سالم به در برده بود. حتی یک بار با قایق روباز، ۳۲ روز وسط دریا گیر افتاده بود و باز نجات پیدا کرده بود. با این تجربه ها او نمی توانست ناگزیر بودن مرگ این پسرک خفته را قبول کند. ناگزیر بودن، مفهومی بود که با تجربه های زندگی خودش نمی خواند.

آن روز عصر، وقتی با خانم تیپتون درباره بیماری مایک صحبت کرده بود گفته بود دعا می کند معجزه ای اتفاق بیفتد و او زنده بماند. ابروهای خانم تیپتون رفته بود توهم و گفته بود دیگر برای این کارها، خیلی دیر شده. لینگ، بحث را خیلی زود رها کرده بود، ولی امیدش را هیچ وقت نمی توانست رها کند. برای او، که زندگی خودش را معجزه ای آشکار و مسلّم می دید، معجزه اتفاق معمولی و پیش پا افتاده ای بود.

وقتی صدای سرفه های خشک و کوتاه مایک در راهرو پیچید، دوید طرف اتاق و از همان دم در شروع کرد به حرف زدن: «مایک! من لینگ تان بود. این جا هست برای کمک به مادر که از تو مراقبت کرد. حالت بهتر شد». بعد لبخند زد. مایک خودش را روی بالش بالا کشید و نگاهش کرد. لینگ ادامه داد: «مادر الان رفت مأمور مالیات را دید. گفت زود برگشت». مایک با لحنی جدی گفت: «نمی دانم این همه اطلاعات را کی به تو داده. ولی من بهتر نمی شوم. بدتر می شوم».

لینگ با خنده وارد اتاق شد و روتختی پایین پای مایک را زیر تشک فرو کرد: »ای پسر ناقلا! حالا لینگ این جاست. تو دیگر بدتر نشد. شروع کرد بهتر شد».

مایک بالشش را از پشت سرش برداشت و با مشت، شکل جدیدی به آن داد: «مثل این که بد نیست چند کلمه با دکترم حرف بزنی».

– من یکی دو چیز به این دکتر خواهد گفت. تو گرسنه بود؟

– نه.

لینگ گفت: «مادر عصرانه سبک برایت آماده کرد. گذاشت توی یخچال».

بعد به آشپزخانه رفت و با یک ظرف هلوی قاچ شده برگشت: «بفرمایید! انگار خوش مزه بود. تو هلو خورد. هلو انرژی داد که بهتر شد».

– تا حالا چیزی درباره «سلول های سفید» نشنیدی؟

– نه.

– پس خیلی خوش شانسی!

لینگ سر تکان داد: «من خیلی شانس توی همه زندگی داشت. ولی شانس نه، رحمت». پای تخت مایک نشست: «رحمت بهتر از شانس. تو دعا کن برای رحمت، مایک. درست نبود دعا برای شانس».

مایک یک قاچ هلو خورد: «باشه، یادم می ماند». بعد کنترل تلویزیون را از روی پاتختی برداشت.

صدای قهقهه بینندگان یک سریال کمدی ناگهان بلند شد. مایک صدای تلویزیون را بست و گفت: «دلم می خواهد بدانم کجاش این قدر خنده دار است»؟

لینگ گفت: «هیچی اش خنده دار نبود. فکرش را نکن. من تو یک مجله خواند استودیو آدم های دیوانه آورد توی تلویزیون که مثل یک گله بز بخندند».

مایک حرفش را اصلاح کرد: «گوسفند؛ اصطلاحش یک گله گوسفند است».

لینگ سر تکان داد و تکرار کرد: «بله، گوسفند. تلویزیون، آنها را از دیوانه خانه آورد».

مایک گفت: «آره، این توضیح خوبی است» بعد کانال ها را پشت سرهم عوض کرد تا به کانالی رسید که تکرار سریال مش۱ را پخش می کرد.

لینگ با اشتیاق گفت: «اوه، من این را دوست داشت. دکترهای خوب توی این برنامه بود. خیلی جالب»!

مایک گفت: «ولی خیلی هم رئالیستی نیست. تا حالا هیچ دکتری ندیده ام که یک ذره اهل بگو بخند باشد».

لینگ سرش را تکان داد. محو صفحه تلویزیون شده بود.

– قرار نیست داروهام رو بیاری؟

در آن صحنه سریال، کلینگر لباس زنانه پوشیده بود. لینگ رو برگرداند: «اوه، یادم رفت. همین الان رفت برایت آورد».

لینگ دوید و با یک لیوان آب و فنجان قرص ها برگشت. مایک شش تا از قرص ها را انداخت ته گلو و قورت داد. لینگ همان طور که به تلویزیون خیره بود، گفت: «خیلی زیاد قرص»!

– آره، خیلی هم کم کار می کنند.

– برای تو خوب بود. بهترت کرد.

مایک صدای تلویزیون را باز کرد. لینگ برگشت پای تخت. به یک طرف تکیه داد، سرش را به سمت تلویزیون گرداند و گفت: «کلینگر مثل عمه من لباس پوشید». بعد کرکر خندید.

مایک سرفه ای کرد: «امیدوارم به عمه ات بیشتر بیاید». لینگ با خنده گفت: «نه به او هم نیامد. عمه قشنگ نبود. ولی توی عمه قشنگ بود». و زد روی سینه اش: «این جا». لینگ نگاهی به دور و بر اتاق مایک انداخت. قفسه کتاب ها یک طرف دیوار را پوشانده بود. میز و صندلی پای پنجره بود و قاب عکسی از پدر و مادر مایک روی فقسه کشودار. در عکس دستشان توی دست هم بود. هر دو خیلی جوان تر بودند. لینگ رو برگرداند. عکس ها همیشه عصبی اش می کردند؛ همیشه چیزهایی را نشان می دادند که دیگر وجود نداشتند. تمام شده بودند؛ رفته بودند؛ لحظه ای، لبخندی، آدمی و گاهی حتی تمام یک کشور. پوستر پیرمردی با موهای به هم ریخته پشت در اتاق چسبیده بود. پیرمرد زبانش را درآورده بود. چرا مایک عکس یک آدم دیوانه را روی در اتاقش چسبانده بود؟ لینگ ترسید نکند عکس یکی از بستگانش باشد. با احتیاط پرسید: «اون کی هست»؟

– اینشتین.

لینگ لبخند زد و سر تکان داد.

مایک گفت: «یک فیزیک دان بود». و چون لینگ هنوز مات و منگ به نظر می رسید، اضافه کرد: «یک نابغه تمام عیار. شنیده ای که ای مساوی با ام سی دو»؟

لینگ باز لبخند زد و سر تکان داد: «تو هم نابغه ای! تو خیلی کتاب داشت»!

– من باهوش هستم، ولی احتمالاً نابغه نیستم!

– چرا او این قیافه را درآورد؟

– چرا در نیاورد؟

لینگ گفت: «من خواست دانشکده را تمام کرد، خواست بیشتر چیز یاد گرفت. ولی انگلیسی ام خوب نبود. قبل از این که نمره های بَدَم، توی کارنامه پر شد، دانشگاه را ترک کرد این را تا به حال به هیچ کس نگفته بود».

مایک گفت: «روی هم رفته، انگلیسی ات آن قدرها هم بد نیست»!

– شاید تو توانست کمکم کرد. وقتی من کلمه غلط گفت، تو به من گفت.

– پس توی یک دوره فشرده باید زود یاد بگیری. حتماً مادرم بهت گفته که من دیگر رفتنی ام. صحبت فقط چند ماه است، لینگ تان!

مایک با کنترل تلویزیون، کانال ها را عوض می کرد: «دوماه، شاید هم سه ماه». تلویزیون را خاموش کرد: «حداکثر»!

مادر نمی تواند همه چیز را بداند. دکترها هم همین طور. من صبر کرد و دید!

مایک گفت: «به به، یک امپایریسیست بین ما تشریف دارند»!

– یک چی؟

– امپایریسیست. کسی که فقط چیزهایی را که خودش تجربه می کند، قبول دارد.

– نه من امپایریسیست نیست. فقط یک مسیحی. ایمان داشت به پاورپوینت کامل خوبی خدا ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint. به معجزه!

لینگ سریع گفت: «من از قبل دعا را شروع کرد. بدون تو شروع کرد. می بینی، خدا خوب است. هر روز به ما نعمت داد».

– من که باورم نمی شود.

×××

لینگ خیلی زود خودش را با کارهای روزانه خانه تیپتون تطبیق داد. اصلاً استعداد ویژه اش در این بود که خودش را با هر شرایطی وفق بدهد. می توانست آرام و بی صدا بشود؛ مثل وقتی که از دست سربازها با خانواده اش در جنگل مخفی شده بود. می توانست خودش را جمع و جور کند؛ همان طور که در آن قایق کرده بود. اگر لازم می شد، حتی می توانست خودش سر و زبان بشود و خودی نشان بدهد؛ چنان که در اردوگاه مهاجران کرده بود.

با مایک خوش رو و بشّاش بود و مراقب بود با خانم تیپتون هم رفتار آرام و دوستانه ای داشته باشد. اعصاب خانم تیپتون به هم ریخته بود و بارها و بارها، در حین معمولی ترین حرف ها، گریه اش می گرفت. چون نمی خواست مایک گریه اش را ببیند، مدت زیادی از روز را بیرون می گذراند؛ توی باغچه اش. در طول روز، زیاد به اتاق پسرش می آمد، ولی ماندنش زیاد طول نمی کشید. معمولاً درست چند لحظه پیش از این که بزند زیر گریه به این بهانه که باید به چیزی سر بزند، با عجله از اتاق بیرون می رفت.

وقت هایی که آقای تیپتون برای سر زدن به مایک به خانه آنها می آمد، لینگ سعی می کرد خودش را زیاد جلوی او آفتابی نکند. پیش بینی کرده بود آقای تیپتون هم به اندازه همسر سابقش ناراحت و غصه دار باشد، ولی او بیشتر عصبانی به نظر می رسید، تا غمگین. انگار همیشه از دست همه چیز و همه کس غیر از مایک به شدت عصبانی بود.

اولین بار که آمد، لینگ بلافاصله او را شناخت، از روی عکسی که در اتاق مایک دیده بود. بر خلاف خانم تیپتون بیچاره، آقای تیپتون، فرقی با تصویرش نکرده بود. لینگ، در را که به رویش باز کرد، گفت: »اوه، پدر مایک! مایک از دیدنتان خیلی خوشحال شد»!

– مارتا کجاست؟

– رفت بازار. زود برگشت. من لینگ تان هست.

لینگ صدای ماشین خانم تیپتون را که شنید، رفت تا کمک کند خریدها را بیاورند تو.

– آقای تیپتون این جا هست؛ پیش مایک.

خانم تیپتون به اتاق مایک رفت و لینگ مشغول جمع و جور کردن خریدها شد.

کمی بعد، آقای تیپتون آمد توی آشپزخانه. خیلی عصبانی به نظر می رسید: «مایک به من گفت تو داری برایش دعا می کنی».

لینگ سرش را پایین انداخت مثل این که به جرمی متهم شده باشد و اعتراف کرد: «بله».

– خب، البته تو آزادی که هر چقدر دلت می خواهد، شب و روز دعا کنی. ولی ازت متشکر می شوم اگر از این موضوع چیزی به مایک نگویی؛ همین طور از معجزه. ما دو سال آزگار فقط امید نشخوار کردیم. امید، مال عهد عتیق است. البته هدفت را از این حرف ها درک می کنم، ولی یک معجزه قاچاقی که دیر هم آمده، به درد نخورترین چیز ممکن است.

آقای تیپتون با لحنی آرام ولی سریع حرفش را زده بود. لینگ مطمئن بود منظورش را فهمیده، گرچه معنی بعضی کلمات را متوجه نشده بود. مثلاً قاچاقی یعنی چه؟ همان طور که به زمین نگاه می کرد، گفت: «من فقط سعی کرد، پسر خودش را نباخت».

×××

هر روز صبح، وقتی لینگ صبحانه و قرص های مایک را برایش می آورد، پرده های اتاق را کنار می زد و جمله همیشگی اش را تکرار می کرد: «تماشا کن، مایکی! خدا یک روز قشنگ دیگر آفرید، فقط به خاطر تو! او انتظار داشت تو آن را تماشا کرد».

جمله همیشگی مایک هم همین بود: «اون پرده های لعنتی را نزن کنار! خیلی روشن شد».

و لینگ جواب می داد: «خیلی روشن برای موش کور، شاید. تو، موش کور نیست. تو آدم هست».

یک روز صبح، وقتی لینگ پرده ها را کنار زد، مادر مایک را دید که توی باغچه زانو زده: «نگاه کن، مایکی! مادر گل های تازه کاشت که تو از پنجره تماشا کرد! برایش دست تکان بده»!

مایک چشم هایش را گشاد کرد، ولی به هر حال دستی تکان داد. مادرش با تعجب لبخندی زد و دست تکان داد. پای درخت صنوبر هندی روی خاک زانو زده بود. بنفشه های رنگی را از توی خاک گلدان در می آورد و داخل باغچه می کاشت.

لینگ گفت: «مادرت بهترین باغبانی هست که من شناخت. عاشق گل هایش بود. گل ها هم این را حس کرد و به خاطر او، خوب بزرگ شد».

– عاشق من هم هست، ولی من دیگر از این بزرگ تر نمی شوم.

لینگ گفت: «تو همین حالا خیلی بزرگ بود. از من خیلی بزرگ تر».

لینگ درپوش ظرفی را که در سینی صبحانه مایک بود، برداشت. مایک پرسید: «این دیگر چیست»؟

– حلیم جو.

– دوست ندارم.

– حلیم جو برای تو خوب بود. تو خورد. آن وقت شاید برایت چیزی آوردم که تو دوست داشت.

– حالا این، تجویز کی باشد؟

– تجویز خود من. وقتی مطب دکتر مکنزی بودیم، توی مجله خواند که بلغور جو، خون را تمیز کرد.

– وای خدا لینگ، چرا نمی خواهی بفهمی!

لینگ گفت: «چیزی ات نشد اگر یک کاسه کوچولو حلیم جو خورد».

یکی از وظایف لینگ این بود که شب ها هم صحبت مایک باشد، چون خانم تیپتون قرص اعصاب می خورد و خوابش سنگین می شد. اگر مایک کاری داشت، با انگشت به دیوار مشترک اتاقشان می زد. لینگ می آمد کمکش می کرد تا برود دست شویی، قرصش را می داد، یا اگر ح

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.