پاورپوینت کامل چرا ادعای پیامبری نمی کنید؟ ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل چرا ادعای پیامبری نمی کنید؟ ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چرا ادعای پیامبری نمی کنید؟ ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل چرا ادعای پیامبری نمی کنید؟ ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
بهمنیار از پنجره بخار گرفته، کوچه را نگاه می کرد. برف بر دیوارهای گِلی نشسته بود و همه جا را مثل عروس سپیدپوش کرده بود. پسر کوچکی که بقچه ای در دست داشت، پشت به بهمنیار، به آخر کوچه می دوید. جای پاهای کوچکش به سپیدی برف، دهن کجی می کردند. عاقبت تصمیم گرفت حرف دلش را بزند؛ حرفی که چند روز بود در دلش وول می خورد و اذیتش می کرد؛ حرفی که بارها تا نوک زبانش آمده بود؛ اما دوباره قورتش داده بود. به استاد۱نگاه کرد. سرِ استاد، دور از هیاهوی برف ها، به کتاب گرم بود. مدتی بود سرش را گرفته بود روی کتاب و بدون یک کلمه حرف، مطالعه می کرد. هر از چند گاهی صدای ورق خوردن کتاب، سکوت را چنگ می زد. بهمنیار دیگر تحمل نکرد؛ استاد!
استاد غرق در کتاب بود.
– استاد… با شما هستم استاد!
استاد، چشم از کتاب برداشت؛ آرام به بهمنیار خیره شد؛ چه می گویی پسرم؟
بهمنیار لبخند زد؛ لبخندی زورکی و بدون دلیل؛ فقط برای این که حرفش مقدمه ای داشته باشد. وقتی دید استاد همین طوری نگاهش می کند و منتظر حرف اوست، همان طور با خنده گفت: استاد! حواستان کجاست؟ مثل این که خیلی در بحر مطالعه اید.
استاد چیزی نگفت؛ منتظر حرف اصلی بهمنیار شد. این که حواس استاد کجا رفته، نمی توانست از دهان کسی مثل بهمنیار حرف مهمی باشد. بهمنیار کمی پا به پا شد؛ به خودش فشار آورد و تلاش کرد تا زبانش را حرکت دهد. سخت بود. یک لحظه خواست مثل روزهای پیش، حرفش را بخورد و از خیرش بگذرد؛ اما نتوانست. استاد داشت نگاهش می کرد. نمی شد حالا که استاد را صدا زده، حرفش را نگوید. به خودش قول داده بود امروز هر طور شده، حرفش را بزند. استاد از این پا و آن پا کردن بهمنیار فهمید می خواهد چیزی بگوید و رویش نمی شود. سعی کرد کمکش کند. دوست داشت بفهمد سؤالی که به خاطرش به خود می پیچید، چیست.
– سؤالی داری بهمنیار؟
بهمنیار دوباره خندید و دوباره زورکی و بدون دلیل؛ می گویم که…
استاد…می گویم که… چیز…اگر…می گویم….
– راحت باش؛ مگر می ترسی؟
با این حرف استاد، بهمنیار تصمیمش را گرفت؛ همه نیرویش را در زبانش جمع کرد؛ می گویم که استاد…چرا…چرا…چرا شما ادعای پیامبری نمی کنید؟
گفت و راحت شد. استاد یک دفعه تکانی خورد. چشمهایش گرد شد. دهانش واماند. یک لحظه نزدیک بود خودش را گم کند؛ ولی سعی کرد به خودش مسلط باشد؛ چی شد… چی گفتی…؟
باورش نمی شد این سؤال بهمنیار باشد. شاید اگر کسی غیر از بهمنیار این سؤال را پرسیده بود، این قدر تعجب نمی کرد. بهمنیار که تازه راحت شده بود، از جا خوردن استاد، دستپاچه شد, ب…ب…ببینید… استاد! ببینید…چیز…می خواهم که… استاد لبخندی زد. سعی کرد تعجبش را پنهان کند، تا او هم راحت باشد؛ پرسیدی چرا ادعای پیامبری نمی کنم؟
بهمنیار لبخند استاد را که دید، خودش را پیدا کرد و جمع و جور شد: ببینید استاد… چه طور بگویم؟ شما خیلی باهوشید، خیلی فهمیده اید؛ خیلی هم درس خوانده اید؛ همه مردم شهر شما را قبول دارند؛ حتی پادشاه. من می گویم چه طور است ادعای پیامبری کنید؛ هم معروف می شوید، هم طرفدارانتان بیشتر می شوند و هم پولدار می شوید.
استاد با همان لبخند به چشم های بهمنیار نگاه می کرد. بهمنیار دیگر دستپاچه نبود؛ اگر ادعای پیامبری کنید، اولین کسی
که به شما ایمان می آورد، من هستم. استاد کتابش را ورق زد؛ فعلاً سؤالت را نگاه دار تا بعد.
بهمنیار با خوشحالی از این که هم حرفش را زده و هم استاد از حرف او بی تفاوت نگذشته، رفت سراغ کتابش؛ پیشنهادم خوب است استاد؟
– گفتم که فعلاً مطالعه کن؛ تا بعد. شاید بعدا جواب دادم. بهمنیار خوشحال تر شد و چشمش روی خطوط کتاب راه رفت. استاد سربلند کرد؛ به بیرون چشم انداخت. هوا رو به تاریکی بود. برف ها قاطی تاریکی شده بودند. رنگ های سپید و سیاه درهم می لولیدند؛ به بهمنیار نگاه کرد. غرق مطالعه بود؛ به سؤال او فکر کرد؛ چه سؤال سختی!
– بهمنیار… بهمنیار… بلند شو پسرم!
بهمنیار با صدای خواب آلودی گفت: چَشم استاد! بلند می شوم….
بهمنیار در خواب و بیداری حرف می زد؛ نمی فهمید چه می گوید.
– بهمنیار! بلند شو کارت دارم؛ بلند شو!
بهمنیار غلت زد و با خودش فکر کرد کاش می توانست بیشتر بخوابد و پلک های سنگینش را باز نکند. در گرمای دلچسب اتاق، خواب، حسابی می چسبید.
– بلند شو بهمنیار!
بهمنیار بلند شد. چشمهایش را مالید. چشمهایش نیمهباز و خمار بود. با همان چشم ها از پنجره به بیرون نگاه کرد. هنوز دانه های برف، مثل لشکری عظیم، به زمین هجوم می بردند. بهمنیار با خودش فکر کرد؛ استاد چه کار دارد؟ فکر نمی کنم اذان گفته باشند.
به استاد نگاه کرد. استاد کنار منقل آتش نشسته ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 