پاورپوینت کامل زیستن در فلسفه ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل زیستن در فلسفه ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زیستن در فلسفه ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل زیستن در فلسفه ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint :
۵
در ابتدای بحث نظرتان را در مورد جایگاه فلسفه در ایران و وضعیت فعلی آن، به خصوص فلسفه اسلامی بفرمایید؟
من یک بحث کلی را مطرح می کنم که در واقع در این بحث پاسخ بسیاری از سؤالات شما داده می شود . مشکل اصلی که ما در
کشورمان با آن مواجهیم این است که مباحث فلسفی ما بیشتر صبغه تاریخی دارد; به عبارت دیگر، ما تاریخ فلسفه داریم نه تفکر
فلسفی . من این مطلب را یک مقدار باز می کنم . ما دو حوزه فلسفه در کشور داریم:
۱ . فلسفه غرب، ۲ . فلسفه اسلامی .
طرح مباحث فلسفی در این دو حوزه، فرق زیادی با هم دارند . از طرف دیگر، ما دو نهاد یا دو مجموعه آموزشی داریم که مباحث
فلسفه در آن مطرح می شود:
۱ . نهاد حوزه;
۲ . نهاد دانشگاه .
خود این دو نهاد هم، دو ساختار آموزشی متفاوت دارد و میان حوزه و دانشگاه تفاوت های اساسی هست که طبیعتا بر تدریس و
آموزش فلسفه تاثیر می گذارد .
در مورد فلسفه مغرب که بیشتر در دانشگاه ها به آن پرداخته می شود، نکته ای که گفتم مشهودتر است; و آن اینکه ما تاریخ فلسفه
داریم نه تفکر فلسفی . اگر شما به واحدهای درسی فلسفه غرب در دانشگاه توجه کنید، می بینید که اکثر واحدها تاریخ فلسفه غرب
است که از یونان شروع می شود، بعد فلسفه قرون وسطی و بعد کانت و دکارت و … . خوانده می شود . به دلیل گستردگی فلسفه
غرب و محدودیت واحدها، اشاره هایی گذرا و اجمالی به مکاتب فلسفی غرب می شود . به این ترتیب حتی یک دانشجوی دکتری
فلسفه هم معمولا در هیچ یک از این واحدها آشنایی کامل پیدا نمی کند . از هر فیلسوف مطالبی یاد گرفته اند و حتی در مورد
ارتباط اینها با هم ممکن است آشنایی عمیقی پیدا نکنند . در نتیجه حق همان تاریخ فلسفه هم ادا نمی شود . اگر شما از
دانشجویانی که فارغ التحصیل می شوند، آمار بگیرید چه تعداد دانشجوی متخصص پیدا می کنید؟ عمدتا کسانی هستند که نهایتا
می توانند معلم فلسفه باشند; مگر اینکه بعدا خودشان تلاش و کوششی داشته باشند . پس نظام آموزش عالی ما در زمینه فلسفه
متخصص پرور نیست . در همین عرصه هم مسئله ای که داریم، این است که ما با محصول فلسفه های غربی آشنا می شویم; آن هم
یک آشنایی سطحی . اما اینکه دانشجوی ما فیلسوف شود و تفکر فلسفی پیدا کند، کمتر وجود دارد .
اما در مورد فلسفه اسلامی، خاستگاه فلسفه اسلامی حوزه های علمیه است و بسیاری از اساتید این درس در دانشگاه هم سابقه
حوزوی دارند . در حوزه، کسانی هستند که سال ها با فلسفه زندگی کرده اند و وقت گذاشته اند و فارغ از مسائل حاشیه ای و
تجملاتی که در بحث های علمی امروزه شاهد آن هستیم، کار کرده اند . ورود یک طلبه به فلسفه هم از همان ابتدا یک ورود
استدلالی و محتوایی است . در اینجا تاریخ فلسفه به معنایی که گفتم مطرح نیست; یعنی آشنایی طلبه با مثلا فلسفه ملاصدرا به
صورت آشنایی دانشجو با یک مکتب فلسفی در غرب نیست . طلبه مستقیما متون اصلی را فرا می گیرد و عبارت به عبارت و سطر
به سطر این متون را مورد توجه قرار می دهد و به عمق مباحث وارد می شود . به عنوان مثال ممکن است هفت یا هشت سال اسفار را
در محضر یک استاد برجسته درس بگیرد; اما چنین چیزی در دانشگاه نیست . این گونه نیست که یک دانشجوی فلسفه مثلا نقد
عقل محض کانت را سطر به سطر نزد استاد فرا بگیرد . اصلا دانشگاه به لحاظ شکلی و ساختاری، ظرفیت چنین کاری را ندارد .
پس این یک تفاوت بین و روشن میان نحوه آموزش دو نهاد حوزه و دانشگاه است . با وجود این، آنچه در حوزه وجود دارد به یک
معنا همان تاریخ فلسفه است . به این معنا که طلبه با فلسفه ملاصدرا آشنایی عمیق حاصل می کند که با تفکر فلسفی تفاوت دارد .
او می تواند یک معلم در زمینه فلسفه ملاصدرا بشود; زیرا آراء و مطالب او را خوب فراگرفته; اما این به معنای این نیست که بینش
فلسفی پیدا کرده باشد و بتواند با مسائل روز جامعه خودش برخورد فلسفی کند . این هم علل خودش را دارد .
اگر در دانشگاه ارتباط با متون اصلی کم است، در حوزه در پایبندی به متون اصلی افراط می شود و خود این مانعی برای
آزاداندیشی و وارد شدن به گستره های جدید است .
اما چرا این وضعیت وجود دارد و اینکه چرا تفکر فلسفی در جامعه ما رشد نکرده و یا وجود ندارد؟
علتش را می توانیم این بدانیم که در جامعه ما فلسفه با عینیت جامعه، زندگی روزمره، واقعیات اجتماعی و نیازهای جامعه پیوند
ندارد . یعنی مباحث فلسفه را مطرح می کنیم و این مباحث در حد خودش می ایستد و ما آن را به حد مشکلات جامعه تنزل
نمی دهیم; همانند منطق، که ما منطق ریاضی یا منطق جدید را مطرح می کنیم، اما در همان حد می ماند و استفاده کاربردی از
آن نمی شود . اما وضعیت در غرب کاملا بر عکس است . آنجا وقتی منطق جدید مطرح شد، بعد از مدتی کاربرد آن در کامپیوتر
مطرح شد . مباحث منطقی کاملا با بهره وری های فنی و تکنولوژی مرتبط می شود، اما ما در همان سطح نظری می مانیم . ای بسا
در سطح نظری از آنها هم جلو بزنیم، اما آن را با مباحث جامعه خود مرتبط نمی کنیم . در مورد فلسفه هم همین طور است . آقای
حسن حنفی، عبارتی را در کنگره بین المللی ملاصدرا مطرح کرد که خیلی مورد حمله واقع شد; اما تا حدی حق داشت . او
می گفت فلسفه و حکمت ما عرشی است; در صورتی که ما به فلسفه فرشی احتیاج داریم . این به یک معنا درست است; مطالب
عرشی باید تنزل کند و آثار خودش را در زندگی نشان دهد . البته این به معنای این نیست که ما جای فلسفه را در آنجا خالی کنیم .
تنزل به معنای تجافی مقصود نیست . مراحل عالیه و عمیق در جای خودش محفوظ است; اما باید پرتو خودش را به عینیات
جامعه منتقل کند . یک تفاوت عمده ای که ما با مغرب زمین داریم، در همین مسئله است . در غرب فلسفه وارد زندگی می شود .
فلسفه نظام های اجتماعی، اقتصادی، مکاتب تعلیم و تربیت، جامعه شناسی، روانشناسی و … کاملا بروز و ظهور پیدا می کند .
مسئله ای مثل هرمنوتیک، خودش را در جامعه شناسی و روانشناسی نشان می دهد و … یا مثلا داروین تئوری تکامل را در
زیست شناسی مطرح می کند که به فلسفه تکامل تبدیل می شود و به عرصه های علوم مختلف توسعه پیدا می کند . این، یعنی
فلسفه در آنجا زنده و پویا است .
امروزه مردم، عملگرا و پراگماتیست هستند; دنبال چیزی می گردند که به درد زندگیشان بخورد . مثلا حرکت جوهری یا اتحاد
عاقل و معقول، چه مشکلی را از زندگی من برطرف می کند . پس چون این ارتباط وجود ندارد، فلسفه زنده بودن خودش را از
دست می دهد . در غرب کسانی که فلسفه می آموزند، واقعا با آن زندگی می کنند; اما ما این را نداریم یا خیلی کم داریم . استاد
بزرگوار ما آیت الله جوادی آملی می فرمودند: مرحوم آقای رفیعی قزوینی، حکیم بود و حکیمانه زندگی می کرد; یا مرحوم علامه
طباطبایی حکیمانه زندگی می کرد . این مطالب و آموزه ها در زندگی ایشان جریان داشته و با آن تنفس می کردند . اما الان
این گونه نیست . ما دانشجوی فلسفه را می پذیریم، اما اصلا او نمی داند که فلسفه به چه دردش می خورد . صرفا چیزی است که باید
بگذارند و مدرکی بگیرد . فلسفه با چنین روحیه ای هیچ وقت جواب نمی دهد . فلسفه با فیزیک، شیمی و … . تفاوت دارد . تا کسی با
فلسفه زندگی نکند، فلسفه در زندگی او اثر نمی کند .
این مسائل یکسری جنبه های شخصی دارد و یکسری جنبه های نظری و علمی . در مغرب زمین سیکل کار به این صورت است که
یک پرسش فلسفی بر اساس نیازهای جامعه مطرح می شود . اولا این پرسش برای آنان بومی است و برخاسته از نیازهای جامعه
آنان است . این پرسش، اندیشمندان جامعه را بر می انگیزد تا در پی راه حلی برای آن باشند . آنها نیز به دنبال راه حل های فلسفی
بوده و سپس بر مبنای آن تئوری پردازی می کنند . به همین دلیل آنجا فلسفه پویا و زنده است . سیکل کار در جامعه ما برعکس
است . ما در ابتدا با راهکارهایی که غرب برای رهایی از بن بست های جامعه خود ارائه داده، مواجه می شویم و آن را به جامعه خود
می آوریم، بعد به دنبال این هستیم که این راهکارها چه مبنایی داشته و در نهایت به اندیشه فلسفی آنها می رسیم . یعنی مجبوریم
به آن برسیم . وقتی شما اول دموکراسی را از غرب گرفتید و آن را به عنوان ایده ال در جامعه خود پذیرفتید، طبیعتا مبنای آن را
نیز می پذیرد و در نهایت شما مقلد غرب می شود . مثال ها در این مورد زیاد است . یک بحث زنده تر را مطرح می کنم; مسئله تجربه
دینی . از قرن نوزدهم به بعد در مغرب زمین تجربه دینی به عنوان گوهر دین مطرح شد . این مسئله که تجربه دینی، گوهر دین
است در مغرب زمین سابقه ای دیرین دارد . مشکلی در آنجا پیش آمد که برای حل آن مشکل بحث تجربه دینی مطرح شد . در آنجا
ابتدا مسئله عقل گرایی در عصر روشنگری مطرح شد که در آن بر عنصر خرد انسانی تاکید می شد و دین را اعتقاد محورانه تفسیر و
به بعد عقلانی انسان معطوف می کرد . انسان را فقط یک عقل فرض کرد و آن را گوهر وجود انسان در نظر گرفت و برای دین هم
تفسیر عقل گرایانه ارائه داد . این تفسیر به پیدایش الهیات عقلی منجر شد و در نهایت به این نتیجه رسیدند که مفاهیم الهیاتی را به
کمک عقل و بی نیاز از وحی مطرح کنند .
همان طور که می دانید این بحث ها توسط هیوم و کانت، نقد خوانده شد و عقاید آنها زیر سؤال رفت و به طور کلی عصر روشنگری
با واکنش رومانتیزم مواجه شد . در رومانتیزم این بحث مطرح شد که انسان فقط عقل نیست، بلکه ابعاد وجودی دیگری هم دارد
که یکی از مهمترین آنها، عواطف و احساسات است . و برپاکنندگان نهضت رومانتیزم بر این بعد تکیه کردند . این واکنشی بر
بزرگنمایی عقل و افراط در عقل گرایی بود . شلایر ماخر بحث تجربه دینی را در فضای رومانتیزم برای هنرمندان مطرح کرد . برای
این که تصویر دین را برای هنرمندان خوشایند و مطلوب ارائه دهد، این گونه مطرح کرد که دین فقط یک باور و عقیده نیست; بلکه
یک احساس است; احساس وابستگی مطلق و تعلق محض . هدف او این بود که تصویر شکست خورده دین را به یک تصویر مطلوب و
خوشایند تبدیل کند . به این علت بود که وی مسئله تجربه دینی را در غرب مطرح کرد . این ضعف مفاهیم فلسفه الهیاتی در مغرب
زمین و شکست اندیشه فلسفی در این زمینه ها و زمینه نداشتن خرد گرایی و اعتقاد یقینی، باعث شد که دین هم به صورت یک
اعتقاد یقینی و محکم زمینه ای نداشته باشد . لذا بحث تجربه دینی را مطرح کردند . الان هم یک دهه است که در جامعه ما، چنین
بحثی مطرح شده که حقیقت و گوهر دین، تجربه دینی است . کاملا هم گرته برداری و تقلید از غرب است . در واقع واگویی همان
مطالبی است که برای جامعه دیگر و حل مشکلی متفاوت ایجاد شده است . آیا ما اصلا مشکل آنها را داشتیم که بخواهیم چنین
مسئله ای را مطرح کنیم، بعد هم راه حل آنها را بیان کنیم و در نهایت مبانی نظری آنها را هم بپذیریم و حتی در این مبانی نظری
کاملا مقلد باشیم؟! نظریاتی که در قبض و بسط شریعت مطرح شده، یا نظریاتی که در زمینه تعارض علم و دین مطرح شده نیز از
این قبیل است . اصلا تعارض علم و دین، مال مسیحیت است . ما چیزی با این عنوان نداشتیم; بلکه تعامل، یاری و کمک علم و دین
را داشتیم . اصلا خاستگاه علم از حوزه های دینی ما بود . به نظر من منشا بسیاری از مشکلات ما همین است . ما در مواجهه با
تمدن غرب، حالت انفعالی و تقلیدی داریم . ابتدا با همان سطح نازله تمدن غرب مواجه می شویم; یعنی با سطحی ترین نمودهایی
که از جامعه غرب مشاهده می کنیم; مثل سکولاریسم، دموکراسی، نحوه برخورد و تعامل آنان با دین و نظام هایی که در عرصه های
مختلف دارند . ما اینها را به عنوان راهکارهای برتر از آنان می گیریم، بدون اینکه توجه کنیم که این راهکار برای جامعه ما مفید
هست یا خیر . مثل دارویی می ماند که برای این بیمار دواست، اما برای بیمار دیگر ممکن است زهر قاتل باشد . ما این تفاوت ها را
توجه نمی کنیم . اینها باعث می شود که ما تفکر فلسفی نداشته باشیم و نتوانیم مشکل جامعه خودمان را حل کنیم .
اما اینکه راهکار چیست، ما باید یک تفکر فلسفی پیدا کنیم که مال خودمان و متناسب با نیازهای فلسفی خودمان باشد و این
مسئله اگر تحقق پیدا کند، فلسفه هم زنده و پویا خواهد شد . برای تحقق آن هم ما باید بین فلسفه و نیازهای جامعه خود ارتباط
برقرار کنیم . از بالا شروع کنیم تا به پایین برسیم .
اینکه فرمودید ما در دانشگاه و حوزه خودمان تفکر فلسفی نداریم، بلکه به تاریخ فلسفه پرداخته شده که آن هم در این دو حوزه
قوت و ضعف دارد، و تاکید کردید که ما باید تفکر فلسفی داشته باشیم که متعلق به خودمان باشد، در اینجا دو سؤال برای ما
مطرح است: یکی اینکه اگر قرار است که ما یک تفکر فلسفی داشته باشیم که متعلق به جامعه خودمان باشد، پس ضرورت تحقیق
و تدریس فلسفه غرب در دانشگاه های ما چیست؟ دوم اینکه چرا فلسفه اسلامی که در حوزه و دانشگاه تدریس می شود، همچنان
در مرحله وجودشناسی مانده است؟ دلیل این مسئله چیست که ما هنوز مباحث ابن سینا و ملاصدرا را مطرح می کنیم و مباحث
فلسفی جدید و متناسب با نیازهای جامعه مان در میان حوزه و دانشگاهیان ما ایجاد نشده است؟
در مورد اینکه آیا ضرورت دارد که فلسفه غرب را فرا بگیریم یا خیر، تردیدی وجود ندارد که باید آن را فرا بگیریم و عمیق هم
بیاموزیم . منتهی نکته اینجاست که ما نباید اینها را به عنوان وحی منزل بپذیریم . ما باید یک برخورد اجتهادی داشته باشیم . به
هر حال در مغرب زمین هم اندیشمندان و متفکران بزرگ و برجسته ای بوده اند که تلاش کرده اند، و ما نباید خودمان را از حاصل
تلاش اینها محروم کنیم . خیلی وقت ها در لا به لای حرف ها و بحث های آنها به نکات آموزنده و بسیار خوبی می رسیم، که اگر با
بصیرت و منتقدانه با آن مواجه شویم می توانیم بهره وری خوبی داشته باشیم . به عنوان مثال همین مسئله هرمنوتیک که در
مغرب زمین مطرح شده، با اینکه آن را به عنوان چالشی با تدین امروزی و قرائت سنتی از دین مطرح می کنند، اما کسی که اینها را
فرا می گیرد، در تضارب و برخورد با آرایی که در غرب هست، به نکاتی دست می یابد که بعضا در متدولوژی فقه ما قبلا هم وجود
داشته است . دلیلی ندارد که ما خودمان را از آن محروم کنیم . حداقل ما در مواجهه با اینها می توانیم عرصه های جدید اندیشه را
به دست بیاوریم و در آن زمینه ها تولید دانش کنیم . لااقل پرسش هایی را برای ما مط رح می کند و می دانیم که پرسش، مادر علم
است . پس تردیدی نیست که باید فلسفه غرب را آموخت . منتهی باید روی این فکر کنیم که چگونه فلسفه غرب را بیاموزیم که
استقلال فکری ما حفظ شود و دانشجو همین طوری مطالب را تلقی به قبول نکند و ذهنش با آنها شکل نگیرد . شهید مطهری با
فلسفه غرب آشنایی داشتند، هر چند که این آشنایی غیر مستقیم بود، اما اهل فن می گویند که این شهید مطالب آنها را خوب
می فهمید و با آن منتقدانه برخورد می کرد، که البته انتقادهایش هم اساسی و پایه ای بود . اگر ما این گونه محقق، تربیت کنیم،
فلسفه غرب آموزنده و مفید می شود .
اما در مورد اینکه چرا در حوزه های ما این حالت به وجود نیامده، شاید منشا آن این بوده که فلسفه با زندگی مرتبط نشده است . در
آغاز پیدایش فلسفه در اسلام، یعنی زمان کندی، فارابی و بوعلی، آنها تلاش در خور و شایسته ای برای بومی کردن فلسفه داشته اند .
آنان با فلسفه یونان آشنا شدند، اما مقلد نشدند . مجتهدانه و مبتکرانه با آن برخورد کردند و شما می بینید که با چه مهارت و
ظرافتی محتوای دینی را در فلسفه ریختند . در فلسفه ارسطو این گونه نیست، در فلسفه ارسطو خدا خالق نیست، خدا ارتباطی با
جهان ماده و مادیات ندارد، ما در فلسفه ارسطو آفرینش نداریم . اما اینها با حفظ چارچوب هایی که ارسطو داشت، مانند علل اربعه
و منطق ارسطویی، فلسفه را بومی کردند; یعنی فلسفه ای ش
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 