پاورپوینت کامل ماه و آن دو نفر ۳۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ماه و آن دو نفر ۳۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ماه و آن دو نفر ۳۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ماه و آن دو نفر ۳۶ اسلاید در PowerPoint :

۴۰

آن شب، جا پهن کرده بودم توی ایوان که دیدم شان؛ هوا گرم بود. توی اتاق نمی شد خوابید. تُشک را کنار نرده های ایوان انداختم و به پشت دراز کشیدم. کفِ دست هایم را مثلِ بالش گذاشته زیر سرم. و چشم ام ناگهان افتاد به شان

اولش باورم نشد. فکر کردم شاید وَهم باشد؛ رویایی که بعضی وقت ها ممکن است آدمَ تنهایی مثلِ من، در بیداری ببیند.

آدمی مثلِ من که با پنجاه و اندی سال سن، هنوز در خانه ی پدری، توی یک اتاق و ایوانِ قدیمی شیشه بند، نشسته و گاهی به اقتضای زندگی خود، فکر می کند به کله اش زده است. اما وقتی که چند بار با تعجب چشمانم را باز و بسته کردم و دقیق تر شدم، دانستم که بیدارم و آنها آنجا هستند. و اصلاً خواب و خیال و رویایی در کار نیست.

زن، باریک اندام بود و موهایش را دُمِ اسبی بسته بود و پیراهنِ سفیدِ پف کرده ای تنش بود، که وقتی به کمرش می رسید، تنگ می شد و قطر کمرش را باریک تر نشان می داد؛ عین تصویری بود از زنی اشرافی با لباسی مثلاً برای مراسمِ یک مهمانی شام. پشت اش به من بود و صورت اش را نمی دیدم. به هر طرف که خم شدم و هرچه کردم، نتوانستم حتی گوشه ای از نیم رخ اش را ببینم؛ رو به روی مرد ایستاده بود. معلوم ام شد که احساسِ بُهتی توأم با اندوه، چهره اش را تسخیر کرده. صورت مرد را تمام رخ می دیدم. قدش بلند بود و از بالای شانه ی زن، سروگردن و کتف هاش پیدا بود. اما خطوط چهره و رنگِ چشمانش را نمی شد کاملاً ببینم؛ موهایش مثلِ موهای من سفید و کوتاه بود. کتِ مشکی تن اش بود و پیراهنی سفید و دگمه دار. شاخه گلی هم، که حتماً می بایست سرخ بود، توی جیبِ کوچک روی سینه اش فرو کرده بود که من نمی دیدم. مردِ آرام و درد کشیده ای نشان می داد. با نگاهی هوشمندانه. انگار کن معلمی که بعد از ساعتی تدریس، حالا در چهره ی شاگردان اش خیره مانده بود تا تأثیر کلام اش را در آنها ببیند. گاهی نسیمی می آمد و عطر کُپه های گلِ یاس را که روی سردرِ خانه همسایه افتاده بود، به مشامِ من می زد و حال خوشی به ام می داد که احساس طراوت دورانِ جوانی را در خاطرم بیدار می کرد. اما پیرمردی مثلِ من که یکبار سکته ی مغزی کرده، چقدر می تواند شب ها بیدار بماند؟ خوابیدم صبح وقتی از جایم بلند شدم، آسمان آبی بود و آنها نبودند. سرتاسرِ روز را، چه وقتی در خانه بودم، چه وقتی در پارک قدم زدم، یا توی صفِ نانوایی ایستادم، همش به آنها فکر کردم. شبِ دیگر، بازهم آمدند. با همان لباس ها و همان حالتِ دیشبی که اصلاً تغییر نکرده بود. این بار دو زانو پشتِ نرده های ایوان نشستم و تماشای شان کردم. شکلِ عروس و دامادی بودند که آخر شب توی حجله، تنهاشان گذاشته باشند. بیست سال پیش، من هم خواسته بودم عروسی بکنم. بعد از مرگ پدر، مادرم خواست تا نمرده، دامادی ام را ببیند. چون خوب از اخلاقم خبر داشت، گفت: «-احسان جان! خودت هرکس را انتخاب کردی، بگو بروم برایت خواستگاری.»

من هم همین طور یکی از دخترهای محل را که به نظر معقول و سر به راه می آمد، انتخاب کردم. پیرزن، فردای آن روز که به اش گفتم، یک جعبه شیرینی خرید. رفت خانه شان. وقتی آمد، توی چشمان اش اشک حلقه زده بود. گفتم: «- چی شد مادر؟». با قیافه ای که رنجِ تحقیر شدن را در قرمزی اش داشت، نگاه ام کرد. صدایش لرزه برداشت: «-قبول ات نکردند!»

– «چرا…؟»

– «گفتند یک معلم مگر چقدر حقوق می گیرد، که یکی دیگر را هم نان بدهد؟!»

«- عجب…!»

«- تحفه ها دنبالِ یک دامادِ پولدار می گردند!».

«- فدای سرت مادر!؛ اصلاً مقصر من هستم…»

دست های پینه بسته اش را بوسیدم و اشک اش را پاک کردم.

دیگر اسم زن را نبردم، تا آن پیرزن بیچاره آرزو به دل از دنیا رفت. حالا همان طور که نگاه شان می کردم، دفتر سالیانِ زندگی ام در نسیمِ خاطره های گذشته ورق می خورد. آنها چرا آنجا بودند؟. چه جوری پای شان به آنجا باز شده بود؟.

آیا جز من، کسِ دیگری هم می توانست ببیندشان؟

واقعیت بودند، یا وَهمِ شبانه ای که فقط رویاهای یک معلمَ بازنشسته ی تنها، به آن شکل داده بود؟

معلمی که تحملِ چند سال زندان و شکنجه در رژیم شاه، باعث شد که درست یکی دو ماه بعد از انقلاب، ناگهان سرکلاسِ درس، جلوِ چشمِ بچه ها، سکته ی مغزی بکند؛ قوّه ی تکلم اش را از دست بدهد، بازنشسته شود، و شب ها و روزهای تنهایی اش را با کتاب خواندن و مرورِ خاطرات پشت سربگذارد. فکر کردم اگر وهم بود، باید فقط همان شبِ اول و دوم دیده بودم شان؛ یا حتی شب سوم و چهارم.

اما شب پنجم و ششم و هفتم هم آمدند. شب هفتم دیگر یقین ام شد که حقیقتاً دو تا آدم حیُ و حاضر، آن بالا هستند، اما چرا حرکت نمی کردند، نمی نشستند، چیزی بود که هیچ ازش سردرنمی آوردم. شب هفتم هم طبقِ قرار باید می رفتم بیرون و کاری را که از چند سال پیش، جزوِ مهم ترین مشغله های زندگی ام بود، انجام می دادم. کاری که به من و به بودن ام معنا می داد و تنها بعد از انجام اش می توانستم با غرور به خودم بگویم که هنوز انسان باقی مانده ام.

البته من تا به حال این راز را با احدی در میان نگذاشته ام و حالا که زبان ام از کار افتاده، خیال ام دست کم راحت است که کسی هرگز آن را از من نخواهد شنید، فقط به این خاطر است که اگر از دنیا رفتم؛ کسی بخواندش و بداند که من، یعنی – احسانِ آقایی – تا آخرین نفس روی پاهای خودم ایستادم و به آرمان هایم پشت نکردم. این بود که هر سال، هفت شب، پول هایی را که با قناعت و صرفه جویی بسیار، پس انداز می کردم، توی پاکت های جداگانه می ریختم؛ و نیمه های شب، د

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.