پاورپوینت کامل پرسه ی پلکهای بارانی ۷۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پرسه ی پلکهای بارانی ۷۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پرسه ی پلکهای بارانی ۷۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پرسه ی پلکهای بارانی ۷۷ اسلاید در PowerPoint :

۳۶

در آمدی بر مقتل گل سرخ

نمی دانم حکایتِ من و نینوا از کجاست؟ به چه روح و چه راه؟

امّا چشم که می گشایم به دیروزها، کودکی ام را می بینم در آغوش پدر.

شب عاشوراست؛ مسجد جامع صومعه سرا، قلب شهر…

پدر به دیواره ی چوبیِ مسجد مهربان قدیمی تکیه می دهد و من به رسم معهود شبانه ها، در همان آغاز می روم به خواب…

شب ادامه دارد…

ناگهان در نیمه راه رویاها، آواها و نواهای شگفت هجوم می آورند؛ موسیقیِ شبانه ای به غایت محزون، اما نه از جنس خمودگی و زوزه و زنجموره، آواها و نواهایی که شورانگیزند، برمی خیزند و خواب ها را می تکانند از پلک ها… تا چشم بگشایم در چشمِ آن ترنّم مزبور که پیوند می خورَد به آغوش پدر و حزنِ حماسیِ کلمات آهنگین که در نوباوگیِ پلک ها ریشه می کنند، جنگل می شوند…

پدر در یازده سالگی ام غزل خداحافظی می خوانَد و می کوچد، مادر امّا پانزده سالِ دیگر همراه و همنوای زمزمه های نینواییِ من می مانَد، اگرچه از پا افتاده و شکسته…

*

باز شب عاشوراست و این بار آش نذریِ مادر و آن دیگ بزرگ مسی و هیزم های گُرگرفته و رفت و آمد چشم های آشنا در سایه روشنِ شعله ی شبانه تا صبحدمان…

چه حال غریبی دارد مادر!

چشمانش را با آن شبِ شعله ور سَر و سِرّی است.

و تو می بینی که شب عاشورا مرگ نیست، رخوت و تخدیر نیست، ظلمات نیست، سراسر روشنی و صداست که دل به دل می پیچد و کوچه به کوچه راه می رود و در گذر از عصرها و نسل ها، دیروزِ سرخ را گره می زند به امروزها و فرداهای رنگارنگ در راه…

*

باز چشم می گشایم؛

می بینم روزان و شبانِ محرّم است و آن شهر بارانی، با دسته های پرشوری که پا به پای نوجوانی ام می آیند.

نوجوانیِ من در متن خاطره های ارغوانی هروله میکند، از دسته ای به دسته ای، از مسجدی به امامزاده ای، از سایه ای به روشنایی…

امّا نمی دانم چرا؟ کُشته ی صبح عزای سالار شهیدانم!

دقایقی پس از نماز صبح، همپای جماعت عاشق که در تاریکنای پیش از سپیده، از امامزاده جعفر آق دَم می گیرند، با شمع هایی روشن در دست و داغی گدازان در دل، خیابان به خیابان، مسجد به مسجد، با زمزمه ای جانسوز، تا روشنیِ صبحدمان؛

این صبح، صبح محشرست، آه واوایلا!

صاحب عزا پیغمبرست، واوایلا صد واویلا!

*

و این حکایت ادامه دارد تا می رسد به چهارده سالگیِ من.

سال ۵۷ که گره می خورَد به نهضت حضرت روح الله که شعله ور از نام سرور و سالار شهیدان است.

کودکِ دیروز بر بساط کتابفروشی هاست در پیاده روهای زخمیِ شهر؛ شریعتی، مطهری، عین.صاد عاشورا شکستِ پیروز و برگ هایی از این دست که شمع هایی دیگر را در دست و دلش فروزان می دارند….

*

پیرمردهای شهر باران هنوز از پدران شان حکایت می کنند؛ خاطره ی محرّمِ سالیانی را که دلاورِ بی بدیل میرزا کوچک خان با یارانِ سوته دلش در روزهای ارغوانی جنگل می آمد؛ به سوگواری عاشورای شهر و داغ اباعبداللّه را با دلِ بزرگش به میان مردم می آورد، در صومعه سرا، عربان، کسما، گورابزرمیخ، کما…

بعدها، حدیث دلدادگی میرزا به نینوا را در کتاب سردار جنگل (زنده یاد ابراهیم فخرایی) دیدم؛ روایتِ شیدایی غریبِ میرزاکوچک به امام حسین(ع) را و این که آیه ی نورانیِ «ولا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللّهِ اَمواتاً» ورد لبش بود. گوشه هایی از این شیدایی و دلدادگی را سال ها پیش در مثنوی «عبور سبز» باز سروده ام؛

جنگلی؛ عاشق مزار حسین

جنگلی؛ یارِ اشکبارِ حسین

و بگذار همین جا بگویم که من تبارِ سرِ بریده ی میرزا کوچک خان را در ماجرای سرِ بریده ی سردار عاشقان جهان حضرت سیدالشهداء(ع) جستجو می کنم، و تبارِ همه ی گل های آسمانْ آواز را… بگذریم!

*

باز چشم می گردانم؛

این بار خاطره هایم در جایی به خاکستری می زنند؛ عصر عاشورا، میدان مرکزی شهر، در آرامشِ پس از عبورِ دسته هایی که شمارشان شاید از صد می گذرد، نوبت به دو دسته ی بزرگ شهر می رسد که در عِدّه و عُدّه سرآمدند، با خیل علَم ها و کُتل های رنگ رنگ و طبل ها و سنج ها و زنجیرزنانِ پُرشمار، با سردسته هایی که یا از معمّران و سرشناسانِ شهرند یا جوانان جویای نام.

هر دو دسته، سال به سال می کوشند بر عظمت و ابهت پیشین اضافه کنند و این به خودی خود چیز بدی نیست.

امّا خاکستری آن جاست که دو دسته پس از عبور از چند خیابان، در میدانگاه شهر به هم می رسند و شگفتا در چشم هم چونان دو لشکر حق و باطل، دو لشکر کفر و دین!

هرگز از یادم نمی رود؛ هفده ساله بودم و به عشق امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) همراه دسته ی سوگوار…

به میدان که رسیدیم، سردسته ی کهنه کار، به اشارتِ ترفندی، آرایشِ بلندگوها را چنان تغییر داد که صدای نوحه خوان و ضرب آهنگِ حرکت زنجیرزنانِ دسته ی مقابل را کور کند، چنین شد و دسته ی مقابل دقایقی از هم پاشید، چونان لشکری شکست خورده! و این برای سردسته ی باسابقه و نوچه های جان برکف بشارت فتحی عظیم بود که دهان به دهان نقل می شد و لبخندهای فاتحانه بر لب می نشاند.

و من هر چه چشم می دواندم و بو می کشیدم، از امام حسین(ع) از ابوالفضل رشید(ع)، از علی اکبر و علی اصغر، از هفتاد و دو گل باغ نینوا خبری نبود!

عشق این نام های مقدس مرا به آن میدان کشانده بود و من چه کار داشتم به دسته ها و سردسته ها و نوچه ها!

*

و از این گونه بود که از دسته بیرون زدم و گریختم…

هنوز هم می گریزم؛

از همه ی دسته هایی که نام های مقدس را بهانه ی فتوحات نفسانی می کنند؛

از همه ی دسته هایی که زلال ترین دقایق عمرِ ما را به رسمِ سیاهیِ لشکرِ نفسِ خویش به قربانگاه می برند و لبخند فاتحانه به لب می آورند…

هنوز هم می گریزم؛

گریزی در جستجوی مولای عشق که مقدس ترین جستجوی تمام عمر من است…

هنوز می گریزم و این گریز مقدس ترین پناه من است، ایمان من است…

و ناگفته پیداست که مقتلِ گل سرخ دقایقی از این گریزها و جستجوهاست.

ادّعا نمی کنم که رسیده ام امّا تردید ندارم که در راهم.

از آن که بیش از این به ساحتِ آن مضمون های والا و ناب راه نیافتم، شرمسارم امّا با کریمان کارها دشوار نیست.

*

این تمامِ روایت نیست.

تکه های فراوانی از این آینه ی رخشان را باید برای خلوتِ پلک هایت نگه داری، که در خانه اگر کس است، همین چند تکّه آینه بس است.

امّا حرف آخر همان حرف اول است؛

هنوز هم هرگاه پلک هایم را رخوتِ خواب های دَمادمِ روزگار می رباید، طنینِ جاودانه ی نینوا مایه ی بیداری، آیه ی بیداری است…

هنوز هم شمع های روشنِ دست و دلم از نینواست…

و یادِ نینوا آغوشِ پدر است.

و آتشِ شعله وَرِ مهرِ مادر،

بهانه ی عاشقانه ی زندگی است،

رازِ سرسپردگیِ تمام دل سپرده هاست

مقتل گل سرخ

بخشی از یک منظومه

عبد الرضا رضائی نیا

یک

هیهات!

مسافر نیستی

وگرنه هستی

راه است ،

به راه…

در دوایرِخاموشی

آغاز نمی شود

سفر،

پیش تر از آغازها

آوازهاست…

چاووش خوانی

۱

شگفت است این صدا لبّیک… لبّیک!

که می خوانَد خدا؛ لبّیک…. لبّیک!

سفر کن عاشقا! این حجّ خون است

سرانجامش اِلَیْهِ راجِعُون است

سفر از خویش تا مهمانی هو

سراسر هو ؛ همه قربانیِ هو

۲

فتوحِ روح و رستاخیز جان شد

بیا ای دوست! فصلِ ارغوان شد

سفر کن، نوبتِ ذبح عظیم است

بنوشان جرعه ها ساقی کریم است

قدم در عاشقی جانانه بگذار!

خدای خانه بین و خانه بگذار!

خدای خانه می خوانَد؛ بیایید!

خدا این جاست، حق جویان کجایید!

خدا این جا صدایی تازه دارد

طواف، این جا هوایی تازه دارد

طوافِ خیمه های نینوا بین!

میان خاک و خون سعی و صفا بین!

خدا این جا، خدا با ماست، این جا

خدا تنهاترین تنهاست، این جا

خدا تنهاست، تنهایی شگفت است

یقین، توحید زیبایی شگفت است

*

شتاب حال از قال است، این جا

زبانِ واژه ها لال است، این جا

دو

نام تو

عاشقانه

عجیب است؛

زیبای کوچک …

همین که نام تو را می برند،

می شکفد بر لبان جهان ؛

هوالعشق

*

زیبا

نام توست…

نیستان

۱

رفیقان! نینوا میخانه ی ماست

رواقِ شورشِ مستانه ی ماست

شفابخش است بوی خاک پاکَش

فدای عاشقانِ سینه چاکش!

بیایید ای تمامِ می پرستان!

تمامِ نیستان، مستانِ هستان!

در این غربت خدا کرده تجلّی

بر این تُربت خدا کرده تجلّی

که می گوید که ما گِل می پرستیم!

هُوَالْهُو را

دل، ای دل! می پرستیم!

۲

خوشا من! هر چه بودم، هر چه هستم

به ذکرِ یا حسین ای دوست! مستم

جز این مستی، همه هستی فریب است

مپرس ای نازنین! این مِی کجایی است؟

که تقدیرش سراسر روشنایی است؟

رها کن این هیاهو، مستِ انگور

ندارد هیچ ذوقِ مستیِ نور

«به میخانه امامی مست خفته ست»

بهشت از عطرِ انفاسش شکفته ست

چه سوز و ساز زیبایی است، این جا!

خوشا بر ما! عجب جایی است، این جا!

وضو با این مِی جاری مبارک!

در این میخانه

هشیاری مبارک!

سه

خورشید خدا!

بر نطعِ خون

قطعه قطعه می شوی

امّا

خاموش نمی گردی

هیهات!

ای پاره ی تنِ عشق!

هر قطره خون ربّانیِ تو

سرچشمه ی خورشیدهای بهاری ست..

سر به مُهر

حسین من! فدای چشمِ مستت

فدای آن نگاهِ هُو پَرستَت

تو رازِ سر به مُهر کائناتی

خدا را معنیِ صوم و صلاتی

چنان در معرضِ عشق شدیدی

که سالاری شهیدان را شهیدی

خدا می خواست تا غوغا کنی، آی!

به روی آدمی در واکنی، آی!

زمین هر چند غرقِ خودپرستی است

زمان سوداییِ شیطان پرستی است

همیشه شمشیرها زنگارخیزند

قساوت پیشگان در باد ریزند

تویی سرچشمه… پایانِ تو هرگز!

کسوفِ چشم رخشانِ تو هرگز!

چهار

… قرن هاست

مگسان سمج

بر زخمِ شیرین ات

آواز می خوانند

در طنین شوربخت نگاهِ ما!

سجده سرخ

در این آیینه ها، ای روح رخشان!

چه زیبا می کنی گیسو پریشان!

بر آن گیسو جهانی پای بندست

خدا زیبا… خدا زیباپسندست

در آن متنِ شگفتِ لَنْ تَرانی

تو از جنس خدای بی زمانی

که نوتر می شوی هر روز و هر روز

دَمادَم می شود چشمِ تو پیروز

تو سَبکِ چشم هایت سرفرازی ست

در آوازِ تو شورِ دلنوازی ست

تنت سرشار از زخم است و خونبار

خضاب از خونِ دل، چون کردی ای یار!

شتابان می روی تا سجده ای سرخ

به پایان می روی با سجده ای سرخ

شکسته خوانده ای اما تمام است

اگرچه بی تشهّد، بی سلام است

فدای هفت تکبیر تو گردم!

نماز تو نمازم را امام است

تو بوسیدی شهید تشنه لب را

لبَت سرچشمه ی شُربِ مُدام است

به خاک افتادی و عالم به پا خاست

نگاهت تا قیامت در قیام است

به چشم ات؛ با یزیدان دست دادن

حرام اندر حرام اندر حرام است

تو و اسطوره؟ اسطوره کجایی است؟

تو و افسانه؟ افسانه کدام است؟

شریعت، با طریقت، با حقیقت

تویی… این هر سه، بی تو ناتمام است

ز سوز نینوایت دیده تر باد!

دلِ من

در هوایت

شعله ور باد!

پنج

چه بر نیزه

چه در تشت خونین…

این سر بریده ی نورانی

قرآن خداست… خدا!

که می خواند و

خوانده می شود

تا رستاخیز!

خوانای خنیای خدا کن

دلت را!

قیامتی ست؛

سِرّ سَرِ بریده را دریاب!

یا لَیْتَنا

۱

اگر چه سرخوش از عینُ الیَقین ام

به کفرِ دین نما کافرترین ام

که کفر دین نما کفرِ عجیب است

چنان زهرِ نهان در بوی سیب است

زمین زنجیریِ ظاهرپرستی است

مسلمانی به باطن، عینِ مستی است

هُوَالْهُو… جرعه جرعه سرکشیدن

دوباره تشنه تر در خود دَمیدن

مسلمانی به روحِ بی قرار است

مسلمان عشق می ورزد،

دچارست

۲

زمین بوسِ تواَم، ای نورِ سیّال!

بتاب آیینه ام را در شبِ حال

جهان نامِ تو را آورده بر لب

که می بینم شبِ حال است، امشب

شبِ رخشان، شبِ دلکش، شب قدر

تو را عشق است، ای رخساره؛ چون بدر!

شب قدرست، امشب بی قرارم

دل افشانْ ظهرِ فردا را دچارم

چه ظهری! شب تر از شب های دیجور

که کُشته می شود خنیاگرِ نور

در آن ساعت که عالَم واژگون است

خراب آبادِ غم ننگِ قرون است

در آن ساعت که هستی ارغوانی ست

نگاه باغ محوِ گُل فشانی است

۳

در آن گُلگشتِ معنا بودم، ای کاش!

غبار راهِ مولا بودم، ای کاش!

نوای چشمه ای، ابری، نسیمی

فدای چشمِ گُل ها بودم، ای کاش!

چه می شد از جهان دل می بریدم

کنار دست سقّا بودم، ای کاش!

به زیر سمّ اسبانِ شقاوت

الهی! خار و خارا بودم، ای کاش!

در آن ظهرِ شگفت ارغوانی

کمی با عشق تنها بودم، ای کاش!

شش

من می ایستم

در باران،

تو

عاشقانه بخوان،

یارا!

هو… حق

نماز تو زیباست!

بارانِ تیر

از همه سو می بارد،

من روی پای خودم نیستم،

هو… حق

تمام تنم

آیات ارغوانی عشق است،

من

در نماز تو

می ایستم به محو!

هو… حق

نماز تو زیباست!

ازدحامِ بوی سیب

۱

جهان در ازدحام بوی سیب است

نمازِ ظهر عاشورا عجیب است

هوای تیرباران است، برخیز!

به بوی سیب، بوی گُل درآویز!

جهان شد زیر و رو؛ اللّه اکبر!

بخوان با چشم هو ؛ اللّه اکبر!

هُوَالمعشوق… وقت سرفرازی است

که دستِ دوست مست دلنوازی است

وضوی خون کنید ای پاکبازان!

رفیقان، دلنوازان، خوش نمازان!

صعود روح در قوسِ نزول است

نماز لاله ها بی شک قبول است

۲

شقایق گونه شد خورشید با ماه!

بخوان حمدی لبالب قُلْ هُوَالله

بخوان؛ ساقی! به دستان کریمت!

به بسم اللّهِ رحمانِ رحیمت!

دلم را آرزوی نورِ ناب است

تو گفتی: چشمِ عاشق مستجاب است

دلم را از تبِ ماندن رها کن!

رها از حیرتِ لا و بَلی کن!

مرا چشمانی ا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.