پاورپوینت کامل سقا خونه ۵۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سقا خونه ۵۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سقا خونه ۵۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سقا خونه ۵۳ اسلاید در PowerPoint :

۳۸

۱

یه سقاخونه ی قدیمی بود؛ دو اشکوبه. تخته کوب؛ با ستون های چوبی؛ صحن گلی که جا به جا قلوه سنگ ماسیده بود ته اش. پایین طارمی، جایی که همیشه سایه دار بود و نمناک، سال ها پیش چاه زده بودند و کنار چاه، روی سکوی پاکوتاه سمنتی ، تلمبه ای گذاشته بودند با دو تا لیوان برنجی که با یک رشته زنجیر نازک، بسته شده بودند به جایی که حالا یادم نیست کجا… ما لیوان ها را زیر دهانه ی تلمبه نگه می داشتیم، یکی مان تلمبه می زد تا لیوان ها از آب پر می شدند و بعد یه نفس سر می کشیدیم و می گفتیم:

سلام بر حسین…

آنجا هر روز از سال و هر ساعت از روز، عطر گل محمدی می داد. حتّی زمستان ها که برف می آمد این عطر آنجا بود… اما نه گلدانی می دیدی، نه بوته ی گلی، نه باغچه ای…دور تا دور بازار بود. خیابان سنگ فرش با دو ردیف دکان قرینه ی هم،سقاخونه رو دور می زد و می پیچید طرف میدانچه، که بنای یادبود داشت و قرار بود مجسمه ی شاه رو روی اون بذارند و معلوم نبود کی؟! ما کاری به میدانچه نداشتیم. اونجا تو قرق جوان ها و پا به سن گذاشته ها بود؛ روی نیمکت های چوبی اش می نشستند وگپ می زدند و تخمه می شکستند. تخمه ها رو از دکان آغلامعلی می خریدند که خدا بیامرزدش. مرد شریفی بود. یک طوطی بزرگ سبز رنگ داشت که هر کس وارد دکان می شد، از پشت میله های قفس داد می زد ، می گفت:بی بی!…بی بی!!… بعد از چهل سال، آدم خیلی حرف ها رو، از خیلی ها از یاد می بره… اما زنگ صدای بی بی گفتن اون طوطی، هنوز توی گوش هام هست، بس که تودل برو می گفت: بی بی! بی بی!… یادش به خیر تخمه های دکان آغلامعلی که بوی گلپرش تمام میدانچه رو برمی داشت… ما هر جا که می رفتیم، از اون تخمه ها که توی جیب نیم تنه مان بود می خوردیم، الّا سقاخونه! او نجا حرمت داشت… نگاه علَم و کُتل ها و بیرق هایی که دور تا دور سقاخونه بود و اون عطر گل محمدی ، هوش از سرمون می پَروند. لباس مشکی برتن می کردیم و توی صحن می پلکیدیم، تا دسته راه بیفتد. دسته ی سقاخونه، بهترین و طولانی ترین دسته ی شهرمون بود؛ شهری که سال های سال بعد هم، با همین دسته های ماه محرم ش ازش یاد می شد …

۲

محرم که می آمد، حال و هوای دیگری داشتم. پیرهن سیاه می پوشیدم و شب که می شد، فلک هم دیگر جلو دارم نبود. شام خورده نخورده از خانه می زدم بیرون و یک کلّه می رفتم بازار. جلوی سقاخونه منتظر می ماندم. این قدر دسته می آوردند که نگو. صدای نوحه ومرثیه از روی گلدسته ها توی شهر پر می کشید. جمعیت راه نمی داد قدم از قدم برداری. زن ها یک طرف و مردها طرف دیگر. آن قدر شلوغ بود که آدم گم می شد… وقتی دسته می آوردند، جلوم کیپ می شد و نمی دیدم. روی پنجه ی پا هم که بلند می شدم ، باز قدم نمی رسید. بعد فشار می آوردم و می افتادم به تقلّا ؛ بزرگترها را هُل می دادم و سُقلمه می زدم و بِهِم چشم غُرّه می رفتند. باکی نبود. صدای طبل و سنج و مرثیه، از خود بیخودم می کرد. می خواستم هر طور شده زنجیرزن ها و سینه زن ها را ببینم… که می دیدم. بعد دسته که راه می افتاد، خودم را ته صف، قاطی شان می کردم و می رفتم. هر جا که دم می گرفتند. من هم صدا در صداشان می دادم و دم می گرفتم ؛

وای وای ، حسین وای

ای تشنه لب حسین وای

این قدر حال خوبی پیدا می کردم که نگو… یک شاهی پول هم اگر توی جیب ام نداشتم، خیالی ام نبود. هیچ چی نمی خوردم. دهانم را می دوختم. اما نگاه ام یادم هست که ول بود. هی پرسه می زد روی خوردنی های جور واجور. هر طرف که می رفتم جا به جا کاسب ها چراغ زنبوری شان را علم کرده بودند و توی روشنایی، صورت شان عرق کرده بود. من هم عرق می کردم؛ بس که یک ریز سینه می زدم و راه می رفتم. آن وقت خسته که می شدم برمی گشتم و می رفتم چندگ می زدم جلوی صحن سقاخانه و شربت نذری می خوردم. بعد دوباره دسته ی دیگری می آمد. صدای مرثیه خوان از بلندگو، قاطی ای تام تام طبل و سنج، توی شب رها می شد :

نوجوان اکبر من

نوگل پرپر من

هر بار که این نوحه را می شنیدم، چیزی گلویم را توی چنگ خودش می گرفت، آنقدر فشار می داد که اشک ام درمی آمد. اگر می ماندم و گوش می دادم، هِق هِق ام بدجوری بلند می شد. آنوقت دلم می خواست بدوم توی کوچه ها و سنگ بردارم، بزنم تمام شیشه ها را بشکنم. همین بود که نمی ماندم و گوش نمی دادم. از پشت بازار کج می کردم و می انداختم توی کوچه پس کوچه ها و تا خانه یک کله می دویدم…

***

توی رختخواب تا صبح هی غلت می زدم و خوابم نمی برد. همش اکبر جلوی چشمانم می آمد. انگار صدایش را می شنیدم که هی التماس می کرد :

داداشی، اگه خوب شدم،

منو هم می بلی زنجیل زنی…؟

آره دادشی، می برمت زنجیل زنی،

تو خوب بشو، می برمت …

و خوب نمی شد. روز به روز ناخوش تر و بدتر می شد. توی تب می سوخت و آب می شد و هر چی هم دوا به خوردش می دادند اسپند برایش دود می کردند، افاقه نمی کرد، چشمان آبی اش دو دو می زد و از زور تب هی لج می کرد وبهانه می گرفت. بعد می زد زیر گریه و ریز ریز ناله می کرد. همسایه ها و قوم خویش هر روز می آمدند دیدن اش :

طفلک معصوم داره از دست می ره .

… ببریدش بیمارستان

… این جوری دوام نمی آره

من هاج و واج می ماندم و نگاه می کردم. می دانستم که قیافه ام پکر و ناراحت است. می دانستم باید گریه کنم. اما گریه ام… نمی آمد

***

بعد از ظهری بود که رفته بودم بادبادک ام را هوا کنم. بادبادک توی هوا اوج می گرفت. همان طور یکسره بالا می رفت و من تنداتند به اش نخ می دادم. آنقدر بالا فرستادم اش که کاملا نقطه شد… بعد یِهو معلق زد. کج شد. پیچ و تاب خورد و هی قیقاج رفت تا نخ ش پاره شد… چند قدم دنبالش ش دویدم و بعد حسرت ایستادم نگاهش کردم. توی باد غلت می خورد و می رفت… داشت غروب می شد که راه افتادم به طرف خانه. وقتی رسیدم، هیچ کس نبود. نوعی بهت و گنگی توی خانه موج می زد. اکبر را هم برده بودند و جایش را جمع کرده بودند. شب هم که آمدند، اکبر باهاشان نبود. مادر توی ایوان شیون می کرد و گیس سپیدش را چنگه چنگه می کند و زن ها دوره اش کرده بودند و هر بار که غش می کرد بهش قند آب می دادند …

این ها همه، یادم می آمد و توی رختخواب غلت می زدم و تا حقّ صبح خواب ام حرام می شد …

شب های بعد هم، هر شب همین بود . ستاره ها که می آمدند و آسمان را خال می کوبیدند. سر سفره قرار نبود. دو سه تا لقمه نان می لمباندم و می زدم بیرون سمت بازار. باز هی دسته پشت دسته بود که می آوردند. اینقدر علم و کتل و بیرق می دیدی که نگو! من اما هیچ چی دیگر حالی ام نمی شد و هی راه به راه بغض ام می گرفت :

دادشی، اگه خوب شدم منو هم می بلی زنجیل زنی؟…

آره دادشی، تو خوب بشو… خودم می برمت زنجیل زنی…

یک شب که هِق هِق ام گرفت، از پشت بازار، کج کردم و انداختم توی کوچه پس کوچه ها. از توی تاریکی، سنگ جمع کردم و زدم شیشه ها را شکستم. بعد یک کله دویدم تا خانه …

۳

… هر چه می کردیم، ما بچه ها رو توی دسته راه نمی دادند. اگرچه اون روزها بفهمی نفهمی قد کشیده بودیم و پشت لبامون سبز شده بود و فکر می کردیم بزرگ شده ایم… اما هنوز هیچکی بِهِمون اذن ورود به دنیای بزرگ ترها رو نمی داد. مثل اینکه روی پیشانی مون نوشته شده بود که بچه ایم و باید پامون رو بیشتر از گلیم مون دراز نکنیم …

خب ما هم دل مون می خواست توی صف دسته ها جایی داشته باشیم. دل مون می خواست بیرق دست بگیریم… زنجیر بزنیم… طبل و سنج بکوبیم… مرثیه بخونیم… مگه چی از بقیه کمتر داشتیم؟! تا کی باید تهِ صف قاطیِ جمعیت بدرقه کننده ی دسته ها می شدیم و با حسرت نگاه می کردیم که دیگران چه جوری زنجیر می زنند!… تاکی باید غصه بخوریم؟

اون وقت ها پدرم میان دار دسته ی سقاخونه بود. زنجیر بزرگ و پرپشتی داشت که اونو از همه جدا می کرد. هم زنجیر می زد، هم بعضی وقت ها مرثیه می خوند، هم وظیفه ی نظم دادن به کارها رو به عهده داشت… توشب های محرم اصلاً حواس اش به من نبود؛ هر چی بهش می گفتم: واسه من هم یه زنجیر بگیره تا باهاش برم زنجیرزنی؛ اصلاً و ابداً به خرجش نمی رفت. می گفت: تو هنوز بچه ای. وقتی بزرگتر شدی، واسه ت زن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.