پاورپوینت کامل سکولاریسم و بشری شدن ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سکولاریسم و بشری شدن ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سکولاریسم و بشری شدن ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سکولاریسم و بشری شدن ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint :

اگر مناسب بدانید، بحث را از خاستگاه سکولاریسم آغاز کنیم!

سکولار بودن به این معنی است که چیزی در حیطه ی نهاد دینی نباشد. اما اگر چیزی در حیطه ی نهاد دینی بود، روی آن نمی شود معامله کرد، نمی شود چانه زد و نمی شود بحث کرد؛ یعنی آن چیز غیر قابل چانه، اشکال ناپذیر، خدشه ناپذیر و به اصطلاح «مقدس» می باشد. اما باید از آن هایی که می خواهند یک چیزهایی در سلطه ی نهاد دینی نباشد پرسید که شما منظورتان از دینی بودن چیست؟ چه چیزی دینی است که ما می خواهیم دینی نباشد؟ و اگر آن چیز دینی باشد، چطور می شود دینی نباشد؟

البته شاید الآن مردم نتوانند به این سؤال پاسخ روشنی بدهند، برای این که چیزی غیر از حاکمیت به نظرشان نمی رسد، لذا می گویند آقا مثلاً حکومت اسلامی نباشد! اما مسأله این نیست. این جدل سیاسی است که این کار را به جا کشانده است. خاستگاه مسأله این نیست.

سکولاریسم یکی از افتخارات غرب است. پس باید ببینیم چه اتفاقی افتاده است که غرب به آن می نازد؟ بعضی ها ندانسته فکر می کنند، چون آن جا سکولاریزه شده، باید این جا هم سکولاریزه بشود. بعضی ها هم از این حرف تقلید می کنند؛ چون یکی از شعارهای غربی ها و مدعیان آن ها همین سکولار بودن جامعه است. اما واقعا موضوع چیست؟!

ببینید! موضوع از این قرار بوده که در غرب، دیانتی حاکم بوده به نام مسیحیت. این که مسیحیت در اصل چه بوده؟ آیا اصلش غیر از این بوده که الآن هست یا عین این نبوده، من فعلاً وارد این دعوای مذهبی میان مسلمانان و مسیحیان نمی شوم، ولی آنچه مسلم است وقتی مسیحیت پا گرفته، نوعی «اقتدارطلبی» در نهاد این دین جا گرفته است. حالا این که کشیش ها این مسأله را در دین جا دادند یا این که در خودش بوده، عرض کردم که بنده نمی خواهم در این جا بحث ارزشی و داوری بکنم.

این مسأله سابقه ای طولانی دارد. کار قرون اخیر یا حتی، قرون وسطی هم نیست. در قرآن بارها مطرح شده که این کلیسائیان، خودشان را می خواهند خدا بکنند، مسیح (ع) را می خواهند خدا بکنند، مریم را می خواهند خدا بکنند، در صورتی که مسیح چنین نگفته، این ها را خودشان درست کرده اند! این سخن به این معناست که آن زمان هم نوعی اقتدارطلبی مطلق، یک نوع ادعای «انا ربکم الاعلی» در کلیسا وجود داشته است! البته اصحاب کلیسا مدعی هستند که اصل دینشان این طور بوده و از آسمان همین طور نازل شده، اما ما می گوییم که این ها را شما از خودتان درآوردید.

ما وارد این دعوا هم نمی شویم، چون نمی خواهیم فعلاً نرخ حقانیت ادیان را تعیین کنیم، ولی واقعیت این است که یک نوع اقتدار در این میان بوده که از همان نبوّت حضرت مسیح شروع شده است؛ یعنی اول عیسی (ع) را خدا کردند، بعد آمدند اطرافیان عیسی (ع) را خدا کردند، بعد آمدند کلیسائیان را ـ خواه ناخواه، ولو در لفافه ـ به منزله ی عیسی (ع) رساندند، به گونه ای که تصمیمات کلیسا جنبه ی فرمان خدا گرفت! البته ممکن است این ها این فرمان را «الهام» بخوانند؛ یعنی بگویند وقتی کلیسا شورا می کند، خدا به آن ها الهام می کند. ..! اما این الهام که از الهام عیسی (ع) بالاتر نیست.

همین زمینه ی الهام را این ها خدایی کردند! بعد کم کم ندای «انا الحق» سر دادند و آن را نه تنها در شعار، بلکه در عمل هم پیاده کردند!

حالا معلوم می شود که دعوا از کجا برخاسته است. این نهاد اقتدارطلب مسیحیت آمد و اقتدارش را در عمل هم پیاده کرد. برای آغاز کار نیز ابتدا این سؤال مطرح شد که از کجا شروع بکند خوب است؟ آن گاه آمدند و دست گذاشتند روی حساس ترین جا و آن «حوزه ی اندیشه» بود! یعنی اول آمدند خط قرمزی ترسیم کردند و گفتند هیچ کس نباید در ایمان فکر کند! قدرت کلیسا این مطلب را طوری جا انداخت که حتی «کانت» هم می گفت: می خواهم علم و اندیشه را کنار بزنم تا به ایمان برسم!

حوزه ی جدایی علم و ایمان، یعنی حوزه ی جدایی اندیشه و ایمان! یعنی وقتی تو رعیت ما هستی که نیندیشی، ما هیچ کس را به شرط اندیشه نمی پذیریم.

پس در این جا یک نهاد اقتدارطلب وارد میدان شد ـ حق و ناحقش را هم کاری ندارم ـ که می خواست قدرتش را پی بگیرد و پیاده کند. اول جایی هم که هدف گرفت، اندیشه ی انسانی بود، زیرا استقلال انسان مربوط به اندیشه اش است: «ای برادر تو همه اندیشه ای»؛ یعنی کل انسان ها را از انسانیت انداخت تا آن ها را برده ی خودش کند. آری، کلیسا انسان را برده کرد تا بتواند او را به دنبال خودش بکشد!

یکی از محققان غربی که نظارت کلیسا بر آموزش را تقبیح می کند، می نویسد: «روحانیون همواره جویای زور و زر بودند. از چه راهی می توانستند به مقصود خود برسند؟ با فروش ترس و امید! کشیشان عمده فروش، بر آن هستند که فروش این کالاها را مطمئن و پرسود سازند. قدرت کشیشان به زودباوری ابلهانه و موهوم پرستی مردم باز بسته است. مردم آگاه برای آنان سودی ندارند. لذا مردم هر چه کمتر بدانند، از آنان بیشتر فرمان خواهند برد». البته این نویسنده بعد مقایسه نابه جایی کرده و نوشته است: «روحانیون در همه ی ادیان می کوشند حس کنجکاوی مردم را خفه کنند».

رهبران مسیحیت، اندیشه را تحقیر می کردند؛ مثلاً می گفتند آن درختی که خدا آدم را به خاطر دست زدن به میوه اش تنبیه کرد؛ «درخت معرفت» بود! بنابراین انسان باید ابله باشد! این ها می گویند باید بگویی من در عین ناباوری باور می کنم؛ یعنی باورهای خودم را می گذارم کنار! بنابراین آن ها انسان را به قیمت مسخ او وارد این دین می کنند؛ به قیمت حیوان کردن او. چون اگر از انسان اندیشه را بگیری همان حیوان است. به تعبیر دکتر شریعتی: «فروش بهشت به قیمت دوزخ»، البته این در کلام «باخ» هم آمده؛ باخ آلمانی می گوید: «کشیشان به قیمت دوزخ کردن دنیای مردم، به مردم بهشت وعده می دهند» ـ که این در تاریخ تمدن ویل دورانت جلد نهم، صفحه ۷۷۶ آمده است ـ و من می گویم نه به قیمت جهنم کردن دنیا، بلکه به قیمت حیوان کردن انسان او را وارد دین مسیح می کنند. خوب، این اولین گام در گسترش اقتدار مسیحیت است.

دومین گسترش اقتدار در مسأله ی دانش بود. مسیحیان آمدند و گفتند مرجع همه ی معارف شما کلیسا است. لذا در قرن سیزدهم علوم یونانی ها که از یونانی ترجمه شده بود را جمع کردند و شورای کلیسا آن ها را مهر زد و گفت: این ها را ما خدایی کردیم، دیگر علم شما این ها است و هر کس خلاف این بگوید کفر گفته است! بدین طریق علم هم در اختیار کلیسا قرار گرفت!

آن ها ثروت مردم را هم به تدریج و به بهانه های مختلف از دست شان گرفتند، لذا در قرون وسطی به تدریج حدود ۹۰ درصد ثروت ها در اختیار کلیسا قرار گرفت؛ یعنی همان طور که در نظام کمونیستی همه ی منابع درآمد، دولتی بود؛ آن جا هم کلیسایی بود.

این طور بود که این ها بر انسان مسلط شدند. گفتند اندیشه مال ما است، مال شما نیست، حق ندارید از آن استفاده کنید! بر دانش، ثروت و قدرت مسلط شدند و کار به جایی رسید که تمامی مقتدرها به اذن آن ها به قدرت می رسیدند. البته بعدا طمع کردند و گفتند وقتی ما شاه را شاه می کنیم، چرا خودمان شاه نشویم؟ بعدها تشریع و قانون گذاری نیز در اختیار کلیسا گذاشته شد؛ زیرا این فقط اعضای شورای کلیسا بودند که می توانستند دور هم جمع بشوند و «دوگما» صادر کنند؛ قانون، حق و تکلیف تعیین کنند و مشخص کنند که مردم چه باید بکنند و چه نباید بکنند! مردم هم سال های سال با این روش زندگی کردند، اما واقعا زجر کشیدند و آزار دیدند.

آری، دین مسیح (ع) به تعبیر خود غربی ها خیلی شرارت کرد، اما مطمئنا این شرارت مربوط به دین مسیح (ع) نبود، مربوط به خود مسیح (ع) هم نبود، بلکه مربوط به کلیسا بود.

این بود، تا مردم بالاخره آگاه شدند و در اولین مرحله شروع کردند به استقلال طلبی و پس گرفتن غارت شده هایشان، چه چیزشان غارت شده بود؟ از اندیشه بگیر تا اقتدار و دانش و ثروت و. .. بعد شروع کردند به این که انسان می تواند آزاد بیندیشد. اول در داخل خود کلیسا اصلاح طلب ها این گونه شروع کردند که چرا فقط کلیسا؟ دیگران هم می توانند حق داشته باشند، ببینید در کتاب مقدس چه نوشته شده است؟!

بعد دانشمندان روشن اندیش شروع کردند که انسان باید به خودش متکی باشد و خودش بیندیشد. از این رو تمام چیزها را باید بریزی دور و. .. این ها همه هدف داشت، شک دکارتی هم هدف داشت. این ها وقتی خواستند خودشان اندیشه بکنند، با ایمان جور در نمی آمد، بنابراین زیر فشار قرار گرفتند، کشته ها دادند، تنبیه ها شدند. بعد از این، تلاش کردند اندیشه را از کام کلیسا بیرون بکشند؛ یواش یواش شروع کردند. کم کم دانش را هم از کام کلیسا بیرون کشیدند. آن ها عناصر چهارگانه ی ارسطویی (آب، آتش، خاک و باد) را مجددا بررسی کردند. کلیسا گفت کسی که می گوید این ها نیست، غلط می کند! چرا که علوم کلیسایی بود. بنابراین، دعوای علم و دین یک دعوای جدی بود. این ها خون دادند تا ثابت کردند که خون در بدن می گردد. «هاروی» تعقیب شد، شکنجه دید و کشته شد تا ثابت کند من ضد حرف کلیسا را می گویم، خلافش را می گویم. «کریستف کلمب» می گفت یک منطقه ی دیگری وجود دارد. گفتند کجاست؟ اگر بود ما می دانستیم و در انجیل و کلیسا بود، بگیرید زندانش کنید. «گالیله» گفت: زمین به دور خورشید می چرخد، گفتند زندانی و محاکمه اش کنید. اما دانشمندان جدید، بالاخره در این درگیری خودشان را از قید کلیسا رها کردند. کلیسا ماند و علوم خودش، و فیزیک، شیمی، ستاره شناسی و پزشکی رشد کرد. از این رو این جنگ، یک جنگ واقعی بود.

بعد آمدند به تدریج اقتدار کلیسا را از ثروت مردم پس راندند و دست کلیسا را کوتاه کردند. بعد از آن هم قدرت تکلیف و قانونگذاری را از دست کلیسا گرفتند و همه را بشری کردند.

بنابراین، سکولار شدن یعنی بشری شدن؛ یعنی به خود آدم اجازه بدهند که بیندیشد، مالک ثروتش باشد، بتواند در علم و دانش پیشرفت کند و. …

سؤالی که مطرح است این است که آیا مفهوم سکولاریسم، مفهوم واحدی است یا این که در طول تاریخ دچار یک تغییر و تطور هم شده است؟

دعوای سکولار بودن یا نبودن سر این قضیه بود که آیا انسان خودش می تواند صاحب اختیار این مسایل بشود یا این که کلیسا باید صاحب اختیار باشد؟ وقتی کلیسا حکم می داد که این حلال است و آن حرام است، صاحب اختیار بود، ولی وقتی این ها به دموکراسی و جامعه ی مدنی رسیدند، حق و تکلیف در اختیار خود انسان قرار گرفت؛ یعنی دیگر خود انسان غربی تصمیم می گیرد که فلان مسأله جایز یا ممنوع باشد. این نکته را هم اضافه کنم که تمام همت کلیسا بر مرجعیت آن معطوف بود؛ یعنی مردم از مراجعه به او دست برندارند، ولی علوم جدید کلیسا را حذف کرد و مرجعیت را به طبیعت داد؛ یعنی گفتند اگر می خواهی شیمی بفهمی، بیا آزمایش کن، نرو از کلیسا بپرس! ستاره شناسی می خواهی، به آسمان نگاه کن، نرو از او بپرس! دانشمندان جدید مرجعیت کلیسا را به هم ریختند. بنابراین سکولاریسم در هر شرایط و در هر مصداقش (حکومت، حق و تکلیف، ثروت یا اندیشه) بالاخره به این برمی گردد که مرجع من هستم (به عنوان یک انسان) نه کلیسا (به عنوان یک نهاد خدایی).

در حالی که در اسلام و در جامعه ی اسلامی، آن اقتدارگرایی که در مسیحیت بود، وجود نداشت. ده ها بار در قرآن تکرار شده که پیغمبر اسلام بشری بود مثل سایر انبیاء. پس در اساس اسلام این اقتدارگرایی وجود نداشته است.

برخی مدعی این مسأله هستند که سکولاریسم یک مسأله ی عام کلامی است و این قضیه را رد می کنند که صرفا مربوط به کلام مسیحی باشد. آیا دلایلی بر ردّ این مدعا هست یا خیر؟

سکولاریسم در همه جا قابل تعمیم نیست، مثلاً ما در گوشه هایی از دنیا ممکن است دینی داشته باشیم که هیچ کدام از این ادعاها را نداشته باشد. از این رو سکولاریسم یک مسأله ی عام دینی نیست؛ مثلاً ممکن است در دینی عرفی شدن قرائت ها مطرح باشد؛ یعنی دین مال خودتان. هر طور که می فهمید! من تعیین نمی کنم که چطور می فهمید! در چنین دینی چرا بروی دعوا کنی که من می خواهم خودم بفهمم؟! پس چون در مسیحیت این طور است، معنایش این نیست که در آیین های هندی هم همین طور است؛ مثلاً یک نظام بودایی مدعی مالکیت اراضی هندوستان است یا یک نظام کنفوسیوسی مدعی این است که باید مردم فکر نکنند، مردم ملک نداشته باشند و. … اما در مورد دین اسلام باید گفت که در نهادش اقتدارطلبی نیست. اسلام تأکید دارد بر «عبد». در نماز که ذکر رسمی ما است می گوییم «اشهد ان محمد عبده و رسوله»؛ پیامبر عبد است و رسول. ما همیشه بر ضد ربوبیت موضع می گیریم. خود پیغمبر اسلام شدیدا از غلو درباره ی خودشان جلوگیری می کرد، ولی متأسفانه یک عده از غالیان پیدا شدند که با این همه تأکید دایم می خواستند مثل مسیحیان این ها را خدا کنند؛ با این که حضرت بارها فرمود که درباره ی ما مثل عیسی (ع) عمل نکنید و دچار آن اشتباه نشوید!

پس در نهاد دین اسلام اقتدارطلبی نیست. این را دین اسلام عملاً هم پیاده کرده است. وقتی دو نفر از علی(ع) استقبال می کنند بَدَش می آید. پیغمبر(ص) وقتی که دو نفر جلویش بلند می شوند بدش می آید، وقتی مردم پشت سرش راه می رفتند، ممنوع می کند و می گوید: جلوی من راه بروید، من پشت سر همه می آیم، پشت سر مال ملائکه ها است.

من کاری به دیگران ندارم، کاری به مسئولان نظام جمهوری اسلامی هم ندارم چون اینها هم مدعی هستند که تمام عمل هایشان مطابق با دین اسلام است. وقتی ابن ملجم می خواهد علی(ع) را بکشد حضرت می گوید: تا کاری نکرده من نمی توانم تعقیبش کنم. اختیار او در دست من نیست. ولی کلیسا این را نمی گفت، کلیسا خودش را صاحب جان و مال مردم می دانست. بنابراین در نهاد اسلام اقتدارطلبی نیست. هر کس هم که در اسلام اقتدارطلبی کند، کار بی خودی کرده و از دستور اسلام و سبک اسلام خارج شده و کفر و طاغوت پیشه کرده است. علی(ع) اقتدارطلب نبود، عمر اقتدارطلب نبود، وقتی اسرای ایران را می بردند، فکر می کردند حالا این ها را وارد کاخی می کنند چند برابر کاخ ساسانیان. از کوچه ای گذشتند، دیدند عمر در سایه ی دیوار، دراز کشیده گفتند این امیر ما است. پس این ممنوع کرده بود. تنها از حکومت معاویه به این طرف یک عده اقتدارطلب آمدند که به نام اسلام به قدرت رسیدند. این خطای اسلام نیست. این را ما بدیهی می دانیم که در اسلام این چیزها نبوده، چنان که خدا و پیغمبر ما تصریح کرده اند که در مسیحیت هم نبوده و این ها را مردم از خودشان درآوردند.

این اقتدارطلب نبودن چه مقدار در عمل هم اجرا شد؟

آن ها هیچ امتیازی برای خود قایل نشدند، حتی این صلوات هم که جنبه ی تعظیمی دارد آن وقت این گونه نبود؛ یعنی الآن می گوییم «برای سلامتی فلان کس صلوات»، این یک تعظیم است، ولی آن وقت جلوی چشم طرف می گفتند: «اللهم صل علی محمد و آل محمد»؛ یعنی خدایا به این آدم رحم کن! یعنی این آدم نیازمند نظر تو است، یعنی این آدم گدای درگاه تو است، یعنی این آدم محتاج رحمت و عنایت تو است این تعظیم نبود!

در جنگ احد وقتی شایع شد که پیغمبر کشته شده، آیه آمد که «او کشته شد، خدا که هست». از این رو اسلام به اندیشه کاری ندارد، می گوید اندیشه مال خودت است، باید بفهمی و قبول کنی. اگر بفهمی و مطابق فهم خودت بگویی «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» قبول است، این ایمان است. اگر در زبان بگویی شیفته ی این مکتب شده ای، ولی هنوز نفهمی، این ایمان نیست. اما اگر در دلت قبول نکنی و بگویی «اشهد ان لا اله الا اللّه» این نفاق است. پس اقتدارطلبی در نهاد اسلام نبود و هیچ کس را به جنبه ی خدایی نرساند. اسلام برخلاف کلیسا گفت که اندیشه مال خودت است، من ایمانی را قبول دارم که با اندیشه ی خودت قبول کنی! اصلاً در کلام اسلامی بابی داریم در این که «اگر اندیشه نباشد، عقیده قبول است یا نه؟» می گویند قبول نیست، چون تق

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.