پاورپوینت کامل لب تشنه بر لب دریا نشسته ایم ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل لب تشنه بر لب دریا نشسته ایم ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل لب تشنه بر لب دریا نشسته ایم ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل لب تشنه بر لب دریا نشسته ایم ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint :
اشاره؛
“تذکره ی شاعران گیلان از آغاز تا قرن سیزدهم هجری” اثری است خواندنی از زنده یاد استاد سید محمد عباسیه کهن، شاعر توانا و ادیب پژوهشگر که پس از درگذشت ایشان آماده ی انتشار شد. در این تحقیق ارزشمند با شعر و زندگی بیش از صدوپنجاه شاعر پارسی گوی گیلان زمین آشنا می شویم که برخی از آنان در زمره ی سرآمدان شعر فارسی به حساب می آیند، به استثنای سه چهار شاعر چون فیاض، حزین و اسیری، دیوانی از این شاعران تاکنون منتشر نشده، و علیرغم ارزشمندی شعر و سروده های زیبا و تأثیرگذار، از این شاعران شیدا کمتر سخنی به میان آمده و کمتر نام آنان شنیده شده است. شاهد مدعا شعرهایی است که در پی خواهد آمد؛ گلچینی از این تذکره ی خواندنی.
در آشفته بازار رقابت های پوچ طایفه ای و قومی و بالیدن بر استخوان های اهالی قبور، این تذکره سرمشقی ارزنده و آموزنده برای کسانی است که فرهنگ و ادبیات را گرانبهاترین میراث نیاکان می دانند و در کار احیای یاد و نام و آثار ادیبان و دانشوران ایران زمین دل می سوزانند. چه نیکوست فرزندان این مرزو بوم با نام و آثار نیاکان فرهیخته ی خویش هرچه بیشتر آشنا شوند و چراغ فرهنگ و معرفت را در زندگی امروز خود فروزانتر بدارند.
این پژوهش ارجمند تا پایان سال جاری از سوی نشر سپیدرود منتشر خواهد شد.
شیخ ابراهیم گیلانی (زاهد گیلانی)
شبی برخیز و بر رویت درِ صد مدّعابگشا
چو بال جبرئیل از یکدگر دست دعابگشا
با چراغ مه و خورشید چه کار است مرا
نفسِ سوخته، شمع شب تار است مرا
حیرتم بست چو تصویر ره گفت و شنود
خاطرم شاد که در بزم تو بار است مرا
من به امّید وفای تو به دام افتادم
ورنه با سلسله ی زلف، چه کار است مرا
اشکی که از دل تو نشوید غبار من
خاکش به سر اگرچه جگر گوشه ی دل است
باده خون جگر ماست ز مینا مطلب
گوهر از چشم تر ماست ز دریا مطلب
پی لیلی نتوان گشت چو مجنون در دشت
آن چه در سینه توان یافت، ز صحرا مطلب
حکیم مسیح الدین ابوالفتح گیلانی
سنگ میزان پشیمانی اگر نیست سبک
جُرم هر چند گران است، خدا می بخشد
چو نیم مرده چراغی ست آتشین جانم
که در هوای تو در رهگذار باد صباست
امینای رودسری
خاکساری طور و ما موسی، عصا افتادگی
وحی با خاموشی و معراج ما افتادگی
حاصل افتادگی از سرو پرسیدیم، گفت:
ابتدا گردن فرازی، انتها افتادگی
کعبه از ما در گذشت از شوق استقبال ما
حَبَّذا بی دست و پایی، مرحبا افتادگی
هر کجا گم گشت ره، گفتیم یا آوارگی!
هر کجا لغزید پا، گفتیم یا افتادگی!
بدر لاهیجی
ای جانِ جهان! از دل و از دیده چه پرسی؟
آن سوخته ی آتش و این غرقه ی آب است
حاذق گیلانی
لب تشنه ایم و بر لب دریا نشسته ایم
یک گام ره نرفته و از پا نشسته ایم
راه سفر چگونه کنم طی که در دو گام
مانند نقش پای به صد جا نشسته ایم
هر لحظه همچو باد کنم سیر عالمی
با آن که همچو کوه به یک جا نشسته ایم
گر حفظ ما خدا نکند، حال چون شود
ما شیشه ایم و پهلوی خارا نشسته ایم
از کنج خانه بر در کس، پا نمی نهیم
آسوده از شرارت دنیا نشسته ایم
دی وعده کرد یار و نیامد برم کنون
در انتظار وعده ی فردا نشسته ایم
در سخن پنهان شدم مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل دیدن، در سخن بیند مرا
×
باز، ای دل شوریده! تمنّای که داری؟
حیران که گشتی و تماشای که داری؟
در حلقه ی زلفش مَه و خورشید ببندند
در دام که افتادی و سودای که داری
سودی سر خود در قدم یار، همه عمر
باز این سر فرسوده ته پای که داری
جنّت به من آن روز که بخشند، نگیرم
حاذق همه دانند، تمنّای که داری
حزین لاهیجی
می گرفتیم به جانان، سرِ راهی گاهی
او هم از لطف نهان داشت نگاهی گاهی
چه عجب گر نگهش داشت سر الفت ما
برق، را هست نوازش به گیاهی گاهی
دو سه روزست که دزدید نگه، وین عجب است
نه ثوابی ز من آید نه گناهی گاهی
این گران آمده باشد به دل نازک او
می شود بار به خاطر، پر کاهی گاهی
دل مسکین چه کند گر نتپد زین دهشت
ریزد از خوی شهان، خون سپاهی گاهی
لیک نومید نیم زآن نگه بنده نواز
می شود روز، شب بخت سیاهی گاهی
حیاتی گیلانی
ویرانه نشینِ تو سرِ خانه ندارد
دیوانه به جز گوشه ی ویرانه ندارد
میرم به سرا پاش که پا تا به سر امروز
آن چیست که از شیوه ی مستانه ندارد
×
تا در فروبندم به خود، غم خانه ای باید مرا
آباد کرده ی همّتم، ویرانه ای باید مرا
از قصّه ی فردا و دی، حالم پریشان می شود
از گفتگوی درد خود، افسانه ای باید مرا
از کشت های این جهان، کان خرمن گاو و خر است
نی خرمنی، نی خوشه ای، نی دانه ای باید مرا
گر تیغ غازی می کشد، ور تیر کافر، راضی ام
من تشنه ی خون خودم، پیمانه ای باید مرا
منشین حیاتی پیش من، شور مرا بر هم مزن
من عاشقم، تو عاقلی، دیوانه ای باید مرا
×
کوی عشق است این، سرِ بازار نیست
لب ببند، این جا زبان در کار نیست
نالم و بر من نبخشاید کسی
در جهان یک دل مگر افگار نیست؟
در میان کافران هم بوده ام
یک میان، شایسته ی زنّار نیست
غم مگو با کس، حیاتی در جهان
هیچ کس را در جهان غم خوار نیست
×
من درد دل شبان تار خویشم
من آفت روز و روزگار خویشم
باشد که یکی قدم به خود بازآیم
دیریست که تا در انتظار خویشم
×
به هر سخن که کنی، خویش را نگهبان باش
ز گفتنی که دلی نشکفد، پشیمان باش
مریض عشق به دردی چنان گرفتاراست
که آرزوی مداواش هم زیان دارد
تو را هرگز گریبانی نشد چاک
چه دانی لذّت دیوانگی را
عمر بی درد دلی، هرگز مباد
زندگانی در گرفتاری خوش است
از بس که رفو زدیم و شد چاک
این سینه همه به دوختن رفت
دوائی گیلانی
هیچ ویرانی نشد پیدا که تعمیری نداشت
درد بی درمان عشق است این که تدبیری نداشت
در شب زلف سیاهش خواب مرگم در ربود
بُلعجب خواب پریشانی که تعبیری نداشت
×
در شب هجر که جان باید سوخت
کار دل، درد و غم اندوختن است
ای دوایی! طلب وصل بتان
شعله و پنبه به هم دوختن است
×
چنان از عشق پُر گشتم، که در دنیا نمی گنجم
همه جا پُر ز عشقم گشت و من در جا نمی گنجم
اگر با غیر عشق، الفت نمی گیرم، عجب نبود
مثال عصمتم می دان که در صهبا نمی گنجم
بس درازست دست همّت من
چه کنم، پای بخت من لنگ است
مثنوی
چهل سال هر روز، وهم آزمود
که تعطیل روزیش، روزی نبود
نه سر بی کله ماند و تن بی لباس
همان می طپد دل، زهی ناسپاس
رباعّیات
ده روزه نعیم، دیده انگاشتنی ست
گل های مراد، چیده پنداشتنی است
چند از پی دیده می روی؟ عبرت گیر
از خاک لحد چو دیده انباشتنی ست
×
خویی داری که دوزخ افروزد ازو
خلقی که زمانه جور آموزد ازو
طبعی که سپهر، کینه اندوزد ازو
قهری که به سینه، آه می سوزد ازو
رضایی رشتی
صد شکر که بنده، بنده ی معبودم
گر کاستم از تن، به سخن افزودم
خصمم به غلط رفت و مگس خواند مرا
من پشّه ی کاسه ی سر نمرودم!
سعیدای گیلانی
جانم فدای تیغ تو، خون مرا بریز
این خون نکردن تو به صد خون برابرست
شهیدای گیلانی
در دیده جلوه کرد و دل ناتوان پُر است
در دل نشست و دیده ز دل آن چنان پُر است
خالی نساخت گریه دلم را ز سیل خون
از من چرا همیشه دل آسمان پُر است؟
×
دل برکن از جهان که گذشت از جهان خوش است
دنیا همان قدر که گذشتی از آن، خوش است
محنت پیری در ایام جوانی دیده ام
خویش را تا دیده ام، در ناتوانی دیده ام
شد فشار قبر بر من، تنگ چشمی های خلق
آن چه در مرگ است، من در زندگانی دیده ام
طالب گیلانی
اجل ز محنت هستی دهد نجات مرا
که من حیات نمی خواهم و حیات مرا
طوفی لاهیجی
کس را خبر ز حال دل غافل تو نیست
تو در همه دلی و کسی در دل تو نیست
نشستی بر سر خاک شهیدان، آه از آن ساعت
که بر خیزی و چندین کشته همراه تو برخیزد
چون فلک خواهد غمی از جان ناشادم برد
آورد پیشم غمی را کان غم از یادم برد
چنان فریب تو غیرت ز عاشقان برده است
که راز عشق تو از یکدگر نمی پوشند
به محشر مایه ی رشک دگر باشد رقیبان را
که خواهند ازتو ایشان داد و من خاموش بنشینم
تا کس نداند آمدنم را به سوی تو
هربار آیم از ره دیگر به کوی تو
فاتح گیلانی
ما درس جز حدیث خموشی نخوانده ایم
در بزم ما اشاره کم از قیل و قال نیست
هست در کوی یار خانه ی ما
لَن تَرانی بود ترانه ی ما
دو رکعت کز سر هر دو جهان برخاستن باشد
به هرکس کو به شرع عشق بالغ گشت، واجب شد
رباعی
از روز ازل، رضا به تقدیر شدیم
صد جا سگِ نفس را گلوگیر شدیم
بر خوان کسی چشم طمع نگشودیم
خوردیم ز بس گرسنگی، سیر شدیم
فایض گیلانی
صبا چون بر اسیران، گرد آن پیراهن افشاند
بگو از تربت مجنون غباری بر من افشاند
غبارم بعد مردن بسکه بر دامن نشست او را
مزار من شود هرجا که آن مه، دامن افشاند
بر آن رخ دیده ام محو تماشا گشت و می ترسم
حجابم آستینی بر چراغ روشن افشاند
ز تخم گل همان بی رنگ و بوی از خاک می روید
صبا خاکستر خورشید اگر در گلشن افشاند
فایق لاهیجی
هزار گریه به دل داشتیم از تو نهان
که نم نداد برون، کاسه ی شکسته ی ما
فغفور لاهیجی
جانسوزتر ز تیغ تغافُل ندیده ایم
عمری به پای تیغ به سر برده ایم ما
ملاحت تو گواه است و شوربختی من
که بی نمک نسرشتند خاک آدم را
از زلف تو دیوانه دل ما گله دارد
مجنون چه عجب گر گله از سلسله دارد
پا بر اثر قافله ی عشق، سبک نه
نقش قدم گرم روان، آبله دارد
پس از کشتن ز عشق افسردگی نبود شهیدان را
که این آتش ز آب خنجرِ جلّاد ننشیند
بیگانه بلبلیم درین بوستان هنوز
نشنیده است ناله ی ما باغبان، هنوز
از مصر، نوردیده ی یعقوب بازگشت
چشم امید ما به ره کاروان، هنوز
این شیوه ام ز شمع خوش آمد که هیچ گاه
پروانه را نسوخت مگر در حضور خویش
عید فطر
صبح نشاط دم زد، فیض سحر مبارک
عیش صبوح مستان، بر یکدگر مبارک
عید گشاده ابرو، بربست رخت روزه
این را حضر خجسته، و آن را سفر مبارک
تیغ هلال شوّال، باز از افق علم شد
ماه صیام بشکست، فتح و ظفر مبارک
وقت سحر مؤذّن، آهنگ عیش برداشت
بر گوش روزه داران، این خوش خبر مبارک
انجام خیر دارد، فکر شراب و ساقی
بحث فقیه و زاهد، بر خیر و شر مبارک
طبع حکیم و صوفی، هر یک به طالعی زاد
این راست نفع میمون، آن را ضرر مبارک
جاوید عید باشد، در بزم خان خانان
کز عهد عیدش ایام، شد سر به سر مبارک
روز محشر چون بر آرم ناله، کاینک قاتلم!
شور برخیزد که تهمت بر مسیحا بسته ای
فیاض لاهیجی
چو کرد خاک ره یار، روزگار، مرا
به چشم عالمیان داد اعتبار، مرا
دماغ برگ گل و بوی گلستانم نیست
مگر به باغ برد، ناله ی هزار، مرا
به کف، نه جام می و در نظر، نه روی مَهی
گلی شکفته نگردید ازین بهار، مرا
مرا ز گردش چشم تو حال می گردد
به گردش مه و مهر و فلک، چه کار، مرا؟
ز نارسایی اقبالم، ای فلک خوش باش
به دامنی نرسم، گر کنی غبار، مرا
چنین که زار و ضعیفم ز هجر او، فیاض
مگر صبا برساند به کوی یار، مرا
×
چون بر سر راه عدم است آن چه وجود است
نابود جهان را همه انگار که بود است
بر هم زده ام خشک و تر هر دو جهان را
آتش به میان نیست، عزیزان! همه دود است!
دیری است که در عشق تو، محروم جهانم
مشتاب، به قتل من دلخسته که زود است
کس ره به سراپرده ی تقدیر ندارد
این قفل، درین دهر به کس در نگشود است
فیاض، درین نشأه کسی بی المی نیست
از سیلی محنت، بدن چرخ کبود است
×
به هنر فخر نکردن، هنر مردان است
گهر خویش شکستن، ظفرِ مردان است
بر سر کوچه ی مردان، گذری کن کانجا
کیمیا چشم به راهِ نظر مردان است
سنگ، بالین کن و آن گه مزهی خواب ببین
تا بدانی که چه در زیر سر مردان است
میل پروازت اگر هست، گرانی بگذار
که سبک روحی دل، بال و پر مردان است
راه بر آه بریدن، روش اهل دل است
گام بی گام نهادن، سفر مردان است
شجر بارور خُلد که طوبی لقب است
خار خشکی ست که در بوم و بر مردان است
بنده ی فیض مسیحای زمان شو، فیاض
که به ارشاد معانی، پدر مردان است
×
علی را قدر، پیغمبر شناسد
که هر کس خویش را بهتر شناسد
هر که بینی لبش از دعوی منصور، پُر است
لیک رندی که کشد سرزنش دار، کم است
قسمت ما زین چمن بارِ تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
نه غمِ بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
در و دیوار به مجروحی من می خندند
من به این خوش که به رویم در گلشن بازاست
فدایی لاهیجی
بنشین نفسی پهلویم ای جان و برو
وین آتش دل به وصل بنشان و برو
خون می خورم از هجر تو برخیز و بیا
جان می دهم از درد تو بستان و برو
×
راه تو به هر قدم که پویند خوش است
وصل تو به هر صفت که جویند خوش است
روی تو به هر چشم که بینند نکوست
ذکر تو به هر زبان که گویند خوش است
×
سرگشته سری دارم و سامانش نیست
فرسوده تنی که آب در جانش نیست
مجروح دلی خسته ز دردی و چه درد!
دردی که به غیر مرگ، درمانش نیست
عاشق، من و دیوانه، من و شیدا، من
شهره، من و افسانه، من و رسوا، من
کافر، من و بت پرست، من، ترسا، من
این ها من و صدبار، بتر زین ها، من
×
خلقم اگر آشنای خود می خواهند
الحق، سپر بلای خود می خواهند
خود را ز برای ما نمی خواهد کس
ما را همه از برای خود می خواهند
×
نقش و صور جهان، فدایی هیچ است
اویی و تویی، منی و مایی هیچ است
گر آینه ی جهان نمایی، ای دل
خود هیچی و هرچه می نمایی هیچ است
قراری گیلانی
باز این دل خراب شده، جای دیگر است
سرگرمی طلب ز تمنّای دیگر است
آبستن است هر شبم از روز محشری
هر روز از پی شب یلدای دیگر است
ای میر حاج! کعبه روان را ز من بگوی
کان خانه ای که یار بود، جای دیگر است
چون گم شدم ز عشق تو، دیدم که در تنم
هر موی را به فکر تو سودای دیگر است
×
مدّت سوز محبت که شناسد چند است؟
آتشی کز ازل افروخت، ابد پیوند است
در دلش می گذرم، یا نه فراموشم کرد؟
ای محبت، به سر دوست تورا سوگند است
در درونِ دلِ بیچاره قراری، غم هجر
آن چنان سخت نباشد که مگر الوند است
×
من از جفاش نترسم، ولی از آن ترسم
که عمرِ من به جفا کردنش وفا نکند
×
به فرصت کرد هرکس عرض حاجت پیش یار و من
قیامت هم گذشت و انتظار فرصتی دارم
مدّت بیگانگی ها یافت چندان امتداد
کز ضمیرم رفت یاد آشنایی های او
مبادا دل شود از دیدن دلدار، مستغنی
که ما بسیار محرومیم و او بسیار، مستغنی
شهید عشق نبودست آن که از پسِ مرگ
ز گرمی بدنش خاک در مزار نسوخت
ز سردی دمِ نامحرمان عشق تو بود
که از حرارت منصور، چوب دار نسوخت
شادی ات باز به رغمِ دل غم پرور کیست؟
خنده های تو به خونابه ی چشمِ تر کیست؟
ای خوش آن کشته که از زخم نهانی چو دلم
زار می مرد و نمی گفت که از خنجر کیست؟
در باغ نه گل ها همه دامن زده بودند
خود را همه در خون دل من زده بودند
مستان تو آلوده نکردند به کونین
دستی که به سر از پی شیون زده بودند
در انتظار وصال تو تا به صبح نشور
نشسته اند حریفان عشق، زنده به گور
مرا به دوزخیی رشک می شود فردا
که در میانه ی آتش نشسته است صبور
سر آمده ام ز خون دل خوردن خویش
من نیز چوآن دوست شدم دشمن خویش
کشتم خود را و خون خود افگندم
از غایت دوستیش برگردن خویش
ز آزارش دل آزرده را افگار می خواهم
به لطف او مقید نیستم، آزار می خواهم
ز یک دم با تو بودن کی تسلّی می شوم از تو؟
ترا با خویشتن می خواهم و بسیار می خواهم
ز درد هجر بی خود بوده ام ای دوست مدّت ها
دمی هم
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 