پاورپوینت کامل دیدگاه پست مدرنیسم در اصلاحات ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دیدگاه پست مدرنیسم در اصلاحات ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دیدگاه پست مدرنیسم در اصلاحات ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دیدگاه پست مدرنیسم در اصلاحات ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint :
همراه با بسط تحلیل ششم، تحلیل هفتمی نیز در بخشی از ذهنیت نخبگان سیاسی ایران فرصت بروز و ظهور یافت. این تحلیل که متأثر از اندیشه های پست مدرن است، نظیر چهار تحلیل از شش تحلیل گذشته، در مبادی معرفتی دنیای غرب ریشه دارد.
پیدایش و رشد اندیشه های پست مدرن ناشی از شرایط اجتماعی و تاریخی دنیای غرب بوده و کارکردهای ویژه ی محیط خود را دارا است. دلایل و زمینه های حضور این دیدگاه و هم چنین آثار و پی آمدهای آن، در محیط اجتماعی ما با دلایل و آثاری که در محیط اجتماعی غرب برای آن وجود دارد، مغایر است.
گرچه پست مدرنیته بازتاب خود در قلمرو اندیشه ی سیاسی را به صورت گسترده نشان می دهد، لکن در ابعادی به مراتب فراتر از اندیشه ی سیاسی مطرح می شود. پست مدرنیته طیف وسیعی از تحلیل ها را که در قلمرو ادبیات، هنر و فلسفه حضور دارند، در بر می گیرد. پست مدرنیسم و پست مدرنیته عناوینی هستند که از دهه ی هفتاد به بعد یعنی در سه دهه ی پایانی قرن بیستم، تأملات و گفت وگوهای فراوانی را پیرامون خود برانگیخته اند. نظریه پردازان پست مدرن نظیر «ژان فرانسوا، لیوتار» و «میشل فوکو» پیشینه ی سیاسی چپ داشتند.
آنان در دهه های ۵۰ و ۶۰ تلاش های نقادانه ی خود نسبت به نظام های اجتماعی غرب و دنیای سرمایه داری و لیبرالیسم حاکم بر آن را به صورت اندیشه ها و جنبش های ایدئولوژیک چپ دنبال می کردند. «لیوتار» طی این دو دهه در حمایت از انقلاب الجزایر، حرکت سرکوب گرانه ی فرانسه را محکوم می کرد. او در قیام های ۱۹۶۸ پاریس، شخصا حضور داشت. «فوکو» نیز که در سوربن فرانسه درس خوانده بود، مدت کوتاهی به عضویت حزب کمونیست فرانسه درآمد.
مارکسیسم و اندیشه های چپ، بخشی از نظریاتی بودند که در قرن نوزدهم، برای حل مشکلات و عوارض نظام صنعتی و حاکمیت بورژوازی شکل گرفتند.
مارکسیسم در دهه های نخستین قرن بیستم آثار گسترده ای را به دنبال آورد. قطب بندی دوگانه ی شرق و غرب در جغرافیای سیاسی حاصل حضور مستقیم اندیشه های مارکسیستی بود.
مارکسیسم به طور مستقیم ایدئولوژی بلوک شرق را سازمان می بخشید و به طور غیرمستقیم، در عمل و نظر بلوک غرب اثر می گذاشت. احزاب کمونیست و سوسیالیست در کشورهای اروپایی به صورت مستقیم از آموزه های مارکس بهره می بردند و جریان های لیبرالیستی مقابل نیز در آرایش فکری و سیاسی خود به طور غیرمستقیم از مارکسیسم تأثیر می گرفتند، زیرا آنان باید خود را در برابر مشکلاتی که حریف از آن ها استفاده می کرد، تجهیز می کردند. در روند همین تجهیز بود که ماجرای به سر عقل آمدن سرمایه داری به وجود آمد.
لیبرالیسم متأخر
راه حلی که مارکسیسم برای رفع نواقص جوامع غربی ارایه می کرد، در عمل کاستی ها و نقص های خود را به سرعت نشان داد و جریان رقیب متقابلاً با بهره وری از همان نقاط ضعف، هجوم خود به همه ی حرکت های ایدئولوژیک و آرمانخواه جریان های رادیکال را سازمان داد.
لیبرالیسم متأخر در موضع نوین خود دستور قتل دو قربانی را صادر کرد: ابتدا مردم و سپس ایدئولوژی. البته هر دو قربانی مجرمانی بودند که در دهه های نخست این قرن آزمون موفقی را پشت سر نگذارده بودند. مردم، همان توده ی خام بودند و ایدئولوژی مجموعه ای از سازه های ذهنی ایدئولوگ ها بود که هیچ ضابطه و معیار عقلی و علمی را بر نمی تافت و در ضرابخانه ی تبلیغات به قوت لایموت سربازان پیاده ی جنگی تبدیل می شد که به تعبیر «گیدنز» به مراتب بیش از جمعیت قرن نوزدهم یعنی صد میلیون کشته در پی داشت.[۱]
حکمی که برای دو مجرم فوق صادر شد در حکم پیش درآمدی برای تحقق سیویل سوسایتی و جامعه ی مدنی بود. مفاد حکم عبارت بود از این که از این پس نه ایدئولوژی حق دارد بر موضع رهبری جامعه قرار گیرد و نه مردم حق حضور و دخالت مستقیم در قدرت سیاسی را دارند و رابطه ی بین مردم با رهبری ایدئولوژیک جامعه برای همیشه قطع است.
احزاب کمونیست و سوسیالیست که در فاصله ی بین دو جنگ آرمان های ایدئولوژیک خود را با شور و حرارت دنبال می کردند، پس از جنگ با شرمندگی از آنچه طی جنگ در بلوک شرق پدید آمده بود، به سوی مرزهایی که رقیب لیبرال ترسیم می کرد، گام گذاردند و در نهایت نیز در ساختار حکومتی کشورهای اروپایی به صورت نزدیک ترین دوستان صهیونیسم بین الملل در آمدند.
حلقه ی فرانکفورت که در فاصله ی دو جنگ، به کانون فعال برای نظریه پردازان رادیکال و چپ تبدیل شده بود، پس از جنگ به تدریج از نفس افتاد و آخرین بازمانده ی نسل دوم آن، یعنی «روگن هابرماس» در خدمت تبلیغ و تفسیر مجدد آرمان هایی قرار گرفت که دنیای غرب قبل از مارکس ـ یعنی در قرن هجدهم ـ داعیه ی وصول به آن ها را داشت.
هابرماس می کوشد مشکلات سرمایه داری متأخر را با تمسک به نوعی از عقلانیت در چارچوب چیزی که آن را «دموکراسی صوری» می ماند، حل کند. هابرماس خود می داند، عقلانیتی که به آن تمسک می ورزد، عقلانیت ابزاری نیست، بلکه عقلانیتی انتقادی است و موضوع مورد پژوهش این عقلانیت نیز جهان خارج نیست، بلکه چیزی از سنخ ذهن جمعی است که دارای هویت بین الاذهانی بوده و محصول آگاهی و اراده ی انسانی می باشد. هم موضوع این عقلانیت و هم ذات و نفس آن امری است که به اعتبار و خواست انسان شکل گرفته و سازمان می یابد.
عقلانیت مورد نظر هابرماس توانمندی ها و ادعاهای عقلانیت روشنگری سده های هفدهم و هجدهم را ندارد، عقلانیت دوره ی نخستین روشنگری باز مانده ی عقل متافیزیکی بود. آن عقلانیت با آن که به مبادی آسمانی و الهی خود پشت کرده بود و نفس الامر ربانی خود را از دست داده بود، هنوز هم مدّعی شناخت ثابت و مطلق بود. آن عقلانیت حتی هنگامی که در دستان «کانت» از شناخت عالم روی گرداند، در حوزه ی عمل هم چنان مدعی راهنمایی و راهبری بشر به سوی ضوابط و قواعد عام و جهان شمول بود.
عقلانیت نخستین روشنگری با ادعای شناخت یقینی و ثابت عالم، در چارچوب ایدئولوژی هایی نوین، خود را در قله ی آگاهی تاریخی بشر می دید و از همان افق، نوید ظهور دنیایی پیشرفته و مترقی را داده و در جهت براندازی نظام های پیشین بسیج می شد.
هابرماس، به رغم وقوف به محدودیت های عقلانیت انتقادی خود، هم چنان به آرمان های عصر روشنگری وفادار است. او معتقد است که عقل انتقادی او بدون آن که ره آوردی روشن و مسجّل داشته باشد، در مسیر گفت وگوهای مستمر و پیاپی، حرکت روشنگری را که او پروژه ی نا تمام مدرنیته می نامد، ادامه خواهد داد.
دیدگاه های انتقادی
اندیشه های پست مدرن از دهه ی هفتاد به بعد، در زمینه های فکری فوق فرصت بروز و ظهور یافتند. پس از آن که بخشی از نظریه پردازان چپ با سرخوردگی از ایدئولوژی ها و حرکت های رادیکال به جبهه ی محافظه کاران لیبرال پیوستند، بخشی دیگر از یافتن افق های جدید ناامید شده و نظر خود را به سوی محدودیت هایی که فرهنگ و تمدن غرب با آن ها دست به گریبان است، معطوف ساختند. این گروه در حالی که در متن فرهنگ و تمدن غرب قرار گرفته بودند، با تردید در امکانات و توانایی آن کرانه ها، اصول و بنیان های تمدن غرب را در معرض نگاه و پرسش خود قرار دادند.
چالش ها و گفت وگوهایی که از زمان رنسانس تا سده ی هفدهم در غرب وجود داشت، بیشتر چالش هایی بود که در گذر از سده های میانه رخ می داد، لکن چالش هایی که پس از قرن هجدهم و خصوصا در سده ی نوزدهم شکل می گرفت، چالش هایی بود که در چارچوب فرهنگ نوین به وجود می آمد. پاسخ هایی هم که به آن ها داده می شد، در قالب همان فرهنگ بود. مارکس هیچ علقه و پیوندی بین خود و آن چه در گذشته بود، نمی دید. او اصول و بنیادهای دنیای مدرن را می پذیرفت و می کوشید، در جهت تأمین آرمان ها و اصولی که روشنگری با آن ها آغاز شده بود، مشکلات و کاستی هایی را که بورژوازی با آن مواجه شده بود را حل کند.
مارکس، دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی را مشتمل بر اصول و قواعدی می دانست که به راستی ابعاد هستی را روشن می کند. او بورژوازی و سرمایه داری غرب را پیشرفته ترین مرحله ی تاریخ بشر می دانست و معتقد بود تضادها و مشکلات مربوط به این نظام، در مسیر تحولات دیالکتیکی ای که او ترسیم می کند، به نقطه ای ختم می شود که مشکلات تاریخی بشر در آن پایان می پذیرد. الیناسیون و بیگانگی از نظر او پدیده ای عارضی بود که در جامعه ی سوسیالیستی و کمونیستی زایل و برطرف می شود.
تفاوت مارکس با دیگر نظریه پردازان قرن نوزدهم و به بیان دیگر تفاوت دیدگاه های سوسیالیستی و لیبرالیستی، در اصول و مبانی و بنیادهایی نیست که دنیای مدرن بر آن استوار است، تفاوت آن ها در نسخه هایی است که بر اساس آن اصول پیچیده می شود.
جنگ های نیمه ی نخست قرن بیستم، جراحی های وحشتناکی بود که در قالب تئوری ها و ایدئولوژی های مدرن توجیه و تبیین می شد. پس از جنگ، جریان های رادیکال به تدریج ناکامی خود را در ورود به افق های نوین دریافتند و بخشی از آن ها به گونه ای محافظه کارانه در جهت توجیه وضعیت موجود به خدمت گرفته شدند.
پرسش از مدرنیته
به موازت ناکامی عملی دیدگاه های نقادانه در وصول به افق های جدید، ضعف بنیادهای فلسفی دنیای مدرن نیز طی مباحثات و مجادلات مستمر فلسفی آشکار می شد.
ناکامی و حذف عقل فلسفی و متافیزیکی در قرن نوزدهم، تردید در بنیادهای علم پوزیتویستی، و شکل گیری جستارهای فلسفی در باب چیستی و هستی علم مدرن، مجموعه ی به هم پوسته ای بود که در کنار عوامل اجتماعی زمینه های معرفتی تکوین اندیشه های پست مدرن را پدید می آورد.
اگر دیدگاه های نقادانه ای که در چارچوب تفکر مدرن شکل می گرفتند، می توانستند مصایب و مشکلات انسان غربی را حل کنند، شاید فرصتی برای گسترش و توسعه ی پرسش های بنیادین نسبت به اصول و مبانی فرهنگ و تمدن غرب به وجود نمی آمد. وجود این مشکلات موجب گردید که پرسش از سطح دغدغه های فردی محققین به یک مسأله ی اجتماعی تبدیل شود. زمینه های اجتماعی به پرسش و سؤال چهره ای جمعی بخشید و زیر ساخت های فلسفی دنیای غرب به پاسخی که باید داده می شد، سمت و سو داد.
سؤال همواره منظر و افق نگاه را تعیین می کند. پرسش گرچه پاسخ مناسب با خود را می طلبد، لکن هرگز محتوای پاسخ را تعیین نمی کند. پرسش چشم را می گشاید و محتوای پاسخ چیزی است که پس از گشودن چشم در معرض نظر قرار می گیرد. آنچه به چشم می آید، به موضوعی مربوط است که در معرض پرسش قرار می گیرد. از این بیان فهمیده می شود که پست مدرنیته گذر از مدرنیته نیست، بلکه نظر به آن است.
مدرنیته در روزگار جوانی خود و در موضع اقتدار، چشم و گوش انسان غربی را چندان پر کرده بود که در پرسش قرار نمی گرفت. در آن روزها مدرنیته از هر چیز می پرسید، بی آن که خود را پاسخ گوی هیچ سؤالی بداند. امّا پس از آن که لوازم و مشکلات دنیای مدرن آشکار شد، پرسش از آن گسترش یافت و متفکران غربی چون به سوی خود نظر کردند، چیزی را دیدند که از آغاز با آنان بود، جامعه ی غربی تا دهه ی های اخیر در حال بسط و توسعه ی خود بود و همواره به آثار و ثمرات وجود خود می نگریست و به ریشه های وجود خود نگاه نمی کرد. از دهه ی هفتاد به بعد بود که نگاه به خود به صورت یک نیاز اجتماعی در آمد. از آن پس پاسخی که قبل از آن فقط برای سؤال کنندگی نادر و اندک رخ نموده بود، در معرض نظر و دیده ی همگان قرار گرفت.
حقیقت روشنگری
انسان غربی در نگاه به خود نمی تواند چیزی جز شوره زار شک و تردید را ببیند. رویه ی پنهان آن چه در قرن هفدهم با عنوان روشنگری و علم آغاز شد، کاخی از پندار و خیال بود. متفکرین پست مدرن از نگاه به کرانه های مدرنیته پایانه های وجود خود را دیدند که به ظلمت و تیرگی ختم می شد. آن چه آن ها یافتند، پدیده ای جدید نبود؛ همزاد با مدرنیته و به بیان بهتر نفس مدرنیته بود. اندیشه های پست مدرن به ساخت هایی فراتر از دنیای مدرن راه نمی یابند. آن ها فقط آن چه در زیر ظاهر آراسته ی مدرنیته حاضر است را آشکار می سازند.
آنان اصول و باورهای ناگفته ی دنیای مدرن را بیان می کنند. به همین دلیل است که لیوتار، «ماکیاول» را هم پست مدرن می نامد. ماکیاول با آن که در دوره ی رنسانس زندگی می کند، به دنیای مدرن تعلق دارد. او قدرت را اصل قرار داده و آگاهی را فرع بر آن می پندارد و این همان اصلی است که اندیشمندان پست مدرن بر آن اصرار می کنند. بر این اساس، می توان جوانه های اندیشه ی پست مدرن را در عبارات «فرانسیس بیکن» که از بنیان گذاران تفکر مدرن است، نیز یافت. بیکن آن روز که گفت «دانایی توانایی است»، از تقدم قدرت بر آگاهی و علم خبر داد. «نیچه» نیز در قرن نوزدهم، آن چه در معرض نظر اندیشمندان پست مدرن قرار گرفت را به صراحت اعلان کرده بود.
روشنگری مدرن، با پشت کردن به مبادی آسمانی معرفت، ریشه های خود را از ساحل هستی بیرون کشیده بود. راسیونالیسم، با نسیان یا انکار شهود عقلی، بن و اساس شاخه ای که بر آن نشسته بود را برید. علم و دانش از آن پس ناگزیر به افق پندار و خیال سقوط کرده و در شوره زار گرایش ها و خواسته های دنیوی انسان مدرن به حیرت و سرگردانی گرفتار آمد. مدرنیته تا مدت ها سرگرم دست آوردهای عملی خود بود و آن چه را به دست آورده بود، دلیل بر حقانیت خود می دانست. دنیای مدرن بر اساس همین پندار، به بطلان و غیرحقیقی بودن، جهالت، نادانی و حتی توحش دیگر تمدن ها و فرهنگ ها حکم می کرد و خود را در بستر ترقی و پیشرفت پیشتاز می دید. استعمار نیز بر اساس همین اصول، مبانی تئوریک و نظری خود را سازمان می داد.
تئوری پردازان قرن نوزدهم، به رغم همه ی اختلافات و ستیزهای ایدئولوژیکی که با هم داشتند، در این عقیده مشترک بودند که غیر غربیان، بخش های مختلفی از یک موزه ی بزرگ هستند که دوره های کودکی و خردسالی دنیای غرب را به نمایش در می آوردند. در حالی که دنیای اسلام در زیر قدرت نظامی و اقتصادی استعمار درهم می شکست. مارکس «الجزایر» را هنوز یک ملت نمی دانست و معتقد بود، این کشور مراحل جنینی را برای ملت شدن طی می کند، از نظر او ملت تنها هنگامی پدید می آمد که بورژوازی آن چنان که در غرب به وجود آمده است، پدید آید.
پست مدرنیته
پست مدرنیته پاسخی است که در پرسش از بنیان های تفکر مدرن داده می شود. این پاسخ از تفکر معاصر فلسفی غرب تغذیه می کند و اندیشه ی فلسفی معاصر نیز برآیند منازعات و گفت وگوهایی است که طی چهار قرن، یعنی از سده ی هفدهم به بعد شکل گرفته است. در این پاسخ همه ی آن چه طی این چهار قرن ساخته و پرداخته شده است، چیزی جز یک گفت وگو بر مدار اراده، قدرت، خواسته و اقتدار اجتماعی نوین نبوده است. این گفت وگو تلاش و کوششی برای وصول به حقیقت نیست، بلکه تصمیم و عزم بر ساختن و آفرینش یک حقیقت است. در اندیشه ی پست مدرن، حقیقتی فراسوی گفتمان های انسانی یافت نمی شود، بلکه حقیقت در متن هر گفتمان پدید می آید.
پست مدرنیته نوعی بررسی نقادانه ی مدرنیته است که دارای دو خصوصیت مهم می باشد:
پست مدرنیته از متن مدرنیته برمی خیزد؛ یعنی زاویه ی نگاه و بنیان های معرفتی آن، در تطورات فلسفی دنیای غرب ریشه داشته و محصول طبیعی آن است.
نگاه نقادانه ی پست مدرن به لحاظ نظری از دیدگاه های انتقادی پیشین عام تر و گسترده تر است. این نگاه با نسبی کردن شناخت و بلکه با نسبی دانستن حقیقت، همه ی داعیه های روشنگری را در معرض تردید قرار داده و حتی نفی نمود. اثر مستقیم این نقد متوجه دیدگاه های مردم شناختی و اجتماعی ای است که با نگاه تک قطبی به تاریخ فرهنگ و تمدن غرب، آن را پیشتاز پدیده ای به نام ترقی و پیشرفت می دانستند. پست مدرنیته همه ی آن چه که غرب را به عنوان حقیقت در فراسوی قافله ی تمدن بشری قرار می دهد، به یک اندازه عاری از حقیقت می بیند. در این نگاه همه ی ایدئولوژی ها، ادیان، مذاهب و همه ی اموری که با پسوند علمی به دنبال اعتبار اجتماعی خاص می گردند و همه ی باورها و اعتقادات خرد و کلان به یک اندازه به دور از حقیقت هستند و این نه به آن دلیل است که حقیقتی در فراسو است و میزان و ضابطه ای در سنجش دوری و نزدیکی اشیا با آن وجود دارد، بلکه به این دلیل که حقیقتی برای یافتن نیست و همه ی آن چه حقیقت نامیده می شود، ساختنی است.
با این بیان نگاه نقادانه ی پست مدرن در قبال همه ی اندیشه های سیاسی و غیرسیاسی دنیای مدرن؛ اعم از چپ و راست قرار می گیرد. این نگاه از فضای تیره و غم باری خبر می دهد که تمدن و فرهنگ غرب دربر گرفته است، بی آن که روزنی به فراسوی آن بگشاید. پست مدرنیته داعیه های دروغین مدرنیته را افشا و رسوا می کند و آرمان های مختلف دنیای غرب را که در پوشش ایدئولوژی های مختلف قصد تسخیر و تسلط بر زمین و زمان را دارند، از قله های خیالی پیشرفت و ترقی به زیر می کشاند، و تمدن و فرهنگ غرب را با همه ی فرا روایت ها و اصول موضوعه ای که دارد، در کنار دیگر تمدن ها و اساطیر مربوط به آنان می نشاند. به این لحاظ می توان پست مدرنیته را سوگنامه ی دنیای مدرن خواند و مرثیه ای دانست که قبل از مرگ مدرنیته نوشته می شود.
انعکاس و بازتاب
پست مدرنیته نظیر مدرنیته یک پدیده ی غربی است و به این دلیل که غرب مسأله ی ج
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 