پاورپوینت کامل کارکردشناسی فلسفه در تعامل علم و دین ۷۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل کارکردشناسی فلسفه در تعامل علم و دین ۷۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کارکردشناسی فلسفه در تعامل علم و دین ۷۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل کارکردشناسی فلسفه در تعامل علم و دین ۷۶ اسلاید در PowerPoint :

ترجمه: علی شهبازی

چکیده:

در اواخر قرن بیستم، کیهان شناسان لاادریگری نظیر «استیون هاوکینگ» «STEPHEN HAWKING» که غالبا با انیشتین مقایسه می شوند، پرسش هایی فراعلمی در مورد خالق عالم کیهانی مطرح می کنند که خود علم، فی نفسه، قادر به پاسخگویی به آن نیست. علم مدرن مغز، مثلاً «سایه های ذهن» راجر پنراز (PENROSE ROGER) فقط آغازی بر کندوکاو رابطه ی میان مغز و ذهن، یعنی امر روانی و امر معرفتی می باشد. «گالیله» گمان می برد که دو کتاب خداوند – کتاب طبیعت و کتاب شریعت – تعارضی با هم ندارند، زیرا هر دو یک آفریننده دارند آن خداست. لازمه ی این سخن آن است که علم و ایمان دو طریق به سوی خدا باشند. «دیوید گرنبی» (DAVID GRANBY) یاد آور می شود، زمانی بود که علم و دین رشته ها و مشغله هایی مکمل تلقی می شدند که هر پیشرفت علمی مؤید عظمت یک عقل برتر و متعالی – خدا – بود.

آیا ما در آستانه ی عصر جدیدی از دیالوگی پرثمر میان علم و دین هستیم؛ دیالوگی که به میانجی گری فلسفه، به معنای کلاسیک آن صورت می گیرد؟ این مقاله به صورت تفصیلی به پرسش مذکور پرداخته است.

نظر این مقاله آن است که در پایان قرن بیستم، فلسفه در نقش خود به عنوان «پایدیا» (Paideia) – نقش آموزشی و پرورشی فلسفه برای انسان – در موقعیت حساس و خطیری قرار دارد. امروزه چالش و نیز فرصت بی سابقه ای برای فلسفه پیش آمده که بین علم، اخلاق و ایمان واسطه شود و به فهم انسان از رابطه ی بین آن ها ارتقا ببخشد.

در این جا پرسشی مطرح می شود: فلسفه در این دیالوگ نوظهور میان علم و الهیات چه نقش مشارکت آمیزی می تواند داشته باشد؟ معمولاً وصف این دیالوگ نوظهور علم – الهیات را نوعی پیچیدگی و آشفتگی قابل ملاحظه می دانند که به روش شناسی های مناسب، اهداف، و هم کنشی های ممکن مربوط می شود. در مورد سطوح تلاقی و برخورد علم و دین دست کم سه مکتب، مدل، یا رهیافت اصلی وجود دارد:

۱. جدایی مطلق؛ عدم امکان دیالوگ؛

۲. مکمل هم بودن؛

۳. تلفیق و درهم آمیختگی. «علم خداباورانه» یا حتی یک الهیات طبیعی نوین(۱) (۱۹۹۴:۴-۱۴ GRUENWALD).

سومین مدل، که بر تلفیق یا وحدت علم و الهیات احتجاج می کند، به نحوی پارادوکسیکال، هم طرفدارانی طبیعت گرا دارد و هم طرفدارانی خداباور. به نظر طبیعت گرایانی مانند «ویلم دریز» (Willem B.Drees)، تجربه های شخصی و از جمله تجربه ها و آگاهی های دینی، همه «جزء لاینفک طبیعت» هستند (۱۹۹۶:۲۴۵)(۲).

«دریز» از همین جا نتیجه می گیرد که «تمایز میان روابط شخصی و غیرشخصی هیچ مبنایی را برای تشخیص و تمایز پدیده های فوق طبیعی و طبیعی فراهم نمی کند (۱۹۹۶:۲۴۵)». پس، طبیعت گرایانی نظیر دریز باورهای دینی و قواعد اخلاقی را محصول تکامل یا فرایندهای طبیعی صرف می دانند که جایی برای یک خالق باقی نمی گذارد، چه رسد به یک خدای متعالی.

در مقابل، خداباورانی مانند «فیلیپ جانسون» (Phillip E.Johnson) و «آلوین پلانتینجا»، پارادایم علمی موجود در علوم طبیعی را به خاطر طرد پرسش های معطوف به طرح وتدبیر، هدف، ارزش، اصول، مبادی اولیه و در نهایت خالق (خدا) مورد انتقاد قرار می دهند. به نظر جانسون روش علمی یا طبیعت گرایی روش شناختی، به طور نامحسوسی برپادارنده ی طبیعت گرایی متافیزیکی است که نافی امر متعالی و خدا است.

به اعتقاد او این روش شناسی فروکاست گر (Reductionst) علم را بی بنیه کرده و به نوعی نسبیت گرایی تباه کننده ی اخلاقی منجر شده است که همین امر بر نظریه ی اجتماعی، حقوق و عمل تاثیر می گذارد، زیرا متافیزیک طبیعت گرایانه قطعا به نسبیت گرایی در اخلاق و سیاست منتهی می شود، مگر این که بسیاری از طبیعت گرایان، نسبیت گرایی را دوست نداشته و سعی کنند تا از آن اجتناب نمایند (۱۹۹۵:۱۴).(۳)

از این رو جانسون «علمی خداباورانه» را پیشنهاد می کند که خدا و مفاهیمی مثل طرح و تدبیر عقلانی، حقیقت، عقلانیت، و اصول و مبادی اولیه را در افق نگاه و توان علم، به معنای دقیق کلمه، خواهد آورد. به اعتقاد او، علم تنها از این طریق است که حقیقتا می تواند عینی باشد، لذا باید بتواند با تبعیت از ادلّه و شواهد موجود «علیه کژی و بی توازنی عصر حاضر بجنگد (۱۹۹۵:۲۱۷)».

«پلانتینجا» فیلسوف برجسته ی دین نیز با جانسون هم عقیده است که «جامعه ی دانشگاهی و علمی مسیحی باید ضمن آغاز از آموزه های مسیحی و مسلم دانستن آن ها، در طریق خود از علم پیروی کنند (۱۹۹۷:۱۴۳)»(۴).

به نظر پلانتینجا، خداباوران مسیحی باید در تحقیقات خود طبیعت گرایی، روشن شناختی را رد کنند، به ویژه در مورد علوم انسانی نظیر روانشناسی و جامعه شناسی.

در واقع او میان «علم دوئمی» (Duhemian Science) که طرد کننده ی متافیزیک است و «علم آگوستینی» که جامع تر، و اساسا متافیزیکی، است تمایز قایل می شود (۱۹۹۷:۱۵۱). این تمایزات با تقسیمات سنتی میان علوم طبیعی از یک طرف و علوم اجتماعی و انسانی از طرف دیگر مشابهت دارد، اما با آن مطابقت کامل ندارد.

منتقدین جانسون و پلانتینجا می گویند که طبیعت گرایی روش شناختی که «روش علمی» معرِّف آن است، شرط ضروری پرداختن به علم است که در آن، جهان طبیعت در معرض آزمایش، مشاهده، اندازه گیری، تایید یا رد فرضیات و آنچه علم را جهانشمول و به نحو بین الاذهانی قابل انتقال می سازد، قرار دارد. «کارل گیبرسون» (Karl Giberson) خاطرنشان می سازد که مفهوم جانسون از علم خداباورانه هیچ اصل راهنما یا وصف خاصی را برای سروکار داشتن فعلی و عینی با علم که برای قابلیت انتقال بین الاذهانی و تایید تجربی به آن نیاز دارد، فراهم نمی سازد. همان طور که گیبرسون تصدیق می کند، پارادایم علمِ خداباورانه جانسون «باید نتایج مُحصَّلی را به بار دهد یا با علم خداباورانه ی مطرود در قرون هجدهم و نوزدهم تفاوت کند (۱۹۹۷:۸۱)».(۵)

«مایکل راز» (Michael Ruse)، جانسون را به خاطر دچار شدن به «مغالطه ی طبیعت گرایانه» سرزنش می کند؛ گویی می توان حقایق اخلاقی یا متافیزیکی را از طبیعت اخذ و استنباط نمود. «راز» هم چنین نسبت به آن طبیعت گرایانی که نوعی متافیزیک طبیعت باورانه را از جهان فیزیکی استنباط می کنند، و از این که «امروزه تکامل گرایان بسیار زیادی موضوعات خود را هم چون یک دین سکولار مورد بحث قرار می دهند و اقسام نتایج را از طریقی غیرتجربی استخراج می نمایند»، موضعی انتقادی می گیرد. به نظر راز، هم خداباورانی چون جانسون و هم تکامل گرایان، علم را که باید دقیقا از حیث اخلاقی و دینی امری بی طرف تلقی کرد، به مخاطره می اندازند (۱۹۹۶:۵۴)(۶). جانسون نیز ناباورانه می گوید که حتی برخی از اساتید مسیحی به نفع طبیعت گرایی روش شناختی احتجاج می کنند.

با این همه چیزی که غالب دانشمندان و برخی از خداباوران را رنج می دهد، این است که طرد طبیعت گرایی روش شناختی به عنوان یک روش تحقیق علمی مناسب می تواند علم را دچار ضعف و اضمحلال سازد، زیرا آن را تابع منافع و ایدئولوژی های خاصی می سازد؛ یعنی برداشت ها و مفاهیم ذهنی «علم»، به مثابه ی جواز هرامر ممکنی متکثر می سازد. «دیوید کراوس» (David Krause) درمی یابد که مفهوم پلانتینجا از «آن چه مسیحیان می دانند»، با فرض چندگانگی و تقسیمات موجود در کلیساها و سازمان های مسیحی دنیای امروز، «عمیقا محل بحث» است (۱۹۹۷:۲۸۵)(۷). این امر مایه ی تعجب کراوس می شود: آیا مقصود از علمِ معمول مسیحیان آن است که چیزی بیش از این کثرت اعمالی باشد که اجتماعات مذهبی خاص انجام می دهند؛ اجتماعاتی که دیدگاه های جهان شناختی آن ها تنها برای اعضای همان گروه معتبر خواهد بود؟ (۱۹۹۷:۲۸۵). دغدغه ی اصلی کراوس آن است که طلب علم خداباورانه در واقع ممکن است، ساخت مشغله ی علمی را در هم بشکند و به «مصیبتی جبران ناپذیر برای روابط آینده ی علم و مسیحیت منجر گردد» و بار دیگر اقامه ی دعوای «کاردینال بلارمین» علیه «برونو» و گالیله را تجدید نماید ((۱۹۹۷:۲۸۵-۸۶).

همه ی ما اینک می دانیم که خطای کلیسای قرون وسطی این بود که می خواست علم را تحت قلمرو الهیات درآورد، لکن خطای مذهب گنوسی (Gnosticism) مدرن این است که الهیات و ایمان را تحت قلمرو علم در می آورد. هر دو رویکرد مذکور علم و ایمان را به مخاطره می اندازند. این اختلاط و آشفتگی از کجا ناشی می شود؟ عقل روشنگری خدا را در پرانتز نهاد و در همان اثنا علم پوزیتیوستی با کنار نهادن امور فراطبیعی و دین به مثابه ی امور زاید، علم را با معرفت و حقیقت [یا صدق] مساوی دانست.

با این حال عقلانیت روشنگری با حذف اصول و مبادی اولیه و هم چنین با شالوده شکنی در اندیشه ی مدرن توانست به نسبی سازی علم و دین منجر شود و خود مفهوم حقیقت [یا صدق [را نیز زیر سؤال ببرد (Yates 1997).(8) پس آیا تعجبی دارد که دانشمندان تمایل دارند تا از هر مسأله ای ناظر به ارزش، اخلاق، و ایمان اجتناب ورزند؟ از نظر عده ی زیادی مشکلات و خطرات ناپیدای علم خداباورانه مؤید این مطلب است که علم حقیقتا با واقعیت و امور واقع (Facts) سروکار دارد. حال آن که دین به ساحت انفسی تجربه ی شخصی تعلق دارد. این دیدگاه را استیون واینبرگ(Steven Weinberg) به خوبی بیان می کند؛ وی نتیجه می گیرد که: «اگرچه زیبایی را در قوانین نهایی طبیعت خواهیم یافت، اما شان و منزلت ویژه ای برای زندگی یا خِرد نخواهیم یافت و به طریق اولی معیارهایی در باب ارزش و اخلاق نیز نخواهیم یافت. از این رو هیچ نشانی از خدایی که بر چنین اموری مواظبت ورزد در دست نخواهیم داشت. شاید بتوان چنین چیزهایی را در جایی دیگر یافت، اما در قوانین طبیعت خیر» (۱۹۹۲:۲۵۰).(۹)

دیدگاه واینبرگ امروزه مقوّم پارادایم رایج در علوم طبیعی است. این دیدگاه ناشی از یک تفکیک و تمایز تمام عیار میان علم و دین، و معرفت و ایمان است و باید، امر واقع و امر ارزشی باشد. اما با این حال خود واینبرگ ضرورت «گفت وگوی خدانگرانه» (God_Talk) را در علم معاصر تصدیق می کند: «صرف نظر از این که آدمی واجد دین باشد یا خیر، سخن گفتن از قوانین نهایی طبیعت به حسب علم الهی، کنایه و مجازی گریزناپذیر است (۱۹۹۲:۲۴۲)».

آیا فلسفه می تواند در مناقشه ی میان علم و دین میانجی گری کند؟ فلسفه در معنای کلاسیک به مثابه ی سوفیا (دوستداری حکمت)، می تواند از طریق کمک به رفع آشفتگی معنایی و مفهومی و نیز آشکار ساختن روابط متقابل و در هم تنیدگی های پیچیده ی پدیده ها، دیالوگ علم و دین را تسهیل ببخشد. به اعتقاد افلاطونیانی نظیر «کوپر» (Brigitte Dehmeit Cooper)، علم چیزی جز دوکسا (عقیده، DO×A) نیست، در حالی که معرفت حقیقی (اپیستمه) از به کاربستن دیالکتیک تمایزاتی که به مثابه ی ابزارها و ظرفیت هایی برای درک واقعیت و حقیقت به ما عطا شده اند، ناشی می شود (۱۹۹۵:۱۷۳_۷۴).(۱۰)

در میان عده ای از دانشمندان، فلاسفه و الهیون نوعی اجماع غیرمعمول در حال ظهور است که آنان شاهد تشابهات فزاینده و محدودیت های هر دو مشغله ی علم و الهیات هستند.

«برنارد لانرگان» (Bernard Lonergan) قبلاً در سال ۱۹۵۹ گفته بود که «خصلت آشکار علم مدرن آن است که متیقن نیست (۱۹۹۳:۱۴۶)(۱۱). راجر پنراز و جان پاکینگ هارن (John Polkingharn) تصدیق می کنند که علم مدرنِ مغز در آغاز راه کشف رابطه ی میان مغز و ذهن، یعنی رابطه ی میان امر روانی و امر معرفتی است. به اعتقاد پاکینگ هارن «ما چگونگی ارتباط ذهنی و مغز را نمی دانیم. ما بی اطلاعیم و ناچاریم به حدس و گمان اکتفا کنیم» (۱۹۹۷:۶۵)(۱۲). کتاب «سایه های ذهن» پنراز بر این گمان است که شهود و بینش آدمی را نمی توان با هیچ دسته ای از قواعد فروکاست، شعور، آگاهی، و فهم آدمی مقایسه کرد (۱۹۹۴:۵۹-۶۱). به نظر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.