پاورپوینت کامل گلبرگ پایداری;صفحه سرداران ۵۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل گلبرگ پایداری;صفحه سرداران ۵۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گلبرگ پایداری;صفحه سرداران ۵۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل گلبرگ پایداری;صفحه سرداران ۵۴ اسلاید در PowerPoint :
۵۵
خاطراتی از زندگی شهید سرلشکر عباس بابایی
منصوره نرگسی
اشاره
شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی، مرد خدا بود، با رفتاری شگفت انگیز. چنان که در
خاطراتی که خواهد آمد، می بینید، گویا عباس از جنس خاکیان به زمین چسبیده نبود؛
آسمانی بود و آسمانی می اندیشید.
در این شماره گلبرگ جوان، به مناسبت عید سعید قربان، که سالروز عروج آن شهید
والامقام به قرب الهی است، خاطراتی از آن بزرگ مرد را مرور می کنیم؛ باشد که
هیچ گاه یاد و خاطره آن رادمردان، از ذهن ها پاک نشود!
· همین که فهمید سرایدار پیر مدرسه، دیگر توان انجام کارهای سخت نظافتی و … را
ندارد، صبح ها زودتر به مدرسه می رفت و پنهانی تمام کارها را انجام می داد. تا
اینکه پیرمرد سرایدار و همسرش پس از یک شب نگهبانی، فهمیدند ماجرا از چه قرار است،
ولی عباس از آنها خواست چیزی به پدر و مادرش نگویند.[۱]
· روزی پس از خروج از دبستان دهخدا، در راه، پیرمردی را دید که به همراه دیگر
کارگران، کانالی حفر می کند. پیرمرد فرتوت بود و توان لازم را نداشت و تنها برای
گذران زندگی مجبور به کار بود. عباس جلو رفت و کلنگ را از او گرفت و خود مشغول کندن
شد. از آن پس، این کار هر روز او شد، تا اینکه پروژه به پایان رسید.[۲]
· سوار بر موتور رهسپار روستایی بودیم. هنوز چند کیلومتر باقی مانده بود که عباس
از من خواست تا بایستم. بدون اینکه علت را بدانم، توقف کردم. بعد فهمیدم عباس،
پیرمردی پیاده را دیده که به سمت روستا می رود. به من گفت: دایی جان! این پیرمرد
خسته شده، شما او را سوار کنید. من خودم پیاده می آیم. قرار شد عباس آهسته بیاید تا
من برگردم و او را سوار کنم. ولی او برای اینکه به من زحمت بازگشت ندهد، تمام راه
را دویده بود.[۳]
· در دوران تحصیل در امریکا، نصف شبی بی خوابی به سرش زد. به میدان چمن پایگاه
رفت و شروع به دویدن کرد. ناگاه «کلنل باکستر» و همسرش که از مهمانی شبانه
باز می گشتند، او را دیدند. کلنل می خواست دلیل این دویدن بی موقع را بداند. عباس
گفت: شیطان، گاه با وسوسه هایش به سراغم می آید. در دین ما توصیه شده در چنین
مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم، ولی کلنل و همسرش که ذهنیت دیگری راجع به مسائل
جنسی داشتند، حرفش را نفهمیدند و خنده کنان به راهشان ادامه دادند.[۴]
· به دلیل ویژگی ها و روحیاتش، در گزارش تکمیلی پرونده اش، مطالب خوبی ثبت نشده
بود. به همین دلیل، با وجود نمره های بالا، به او گواهی نامه خلبانی نمی دادند. تا
اینکه روزی به اتاق ژنرال مربوطه احضار شد، ولی ژنرال برای کاری بیرون رفته بود.
عباس هم از این غیبت استفاده کرد و همین که وقت نماز شد، به نماز ایستاد. ژنرال
داخل شد و او را در حال نماز دید. پس از نماز، از وی پرسید: «چه می کردی؟» عباس
برایش توضیح داد. ژنرال به او گفت: «حتماً گزارش های منفی پرونده ات مربوط به همین
کارهاست!» عباس گفت: «آری.» سرانجام ژنرال که اصلاً نظر خوشی به او نداشت، با
لبخندی گواهی نامه اش را امضا کرد. او از صداقت عباس خوشش آمده بود، ولی به گفته
خودِ عباس، این همه از عنایت خدا بود.[۵]
· به دلیل بازدید یکی از ژنرال های امریکایی از پایگاه خلبانی دزفول در یکی از
روزهای ماه رمضان، اعلام شد هیچ کس در آن روز نباید روزه بگیرد تا همه در مهمانی
ناهار حضور داشته باشند. ولی عباس ناراحت و افسرده بود و دعا می کرد بتواند روزه اش
را بگیرد. روز موعود اما، مراسم ناهاری در کار نبود. ژنرال قبل از ظهر در پرواز با
کایت سقوط کرد و کشته شد و عباس آن روز، روزه گرفت.[۶]
· در اوایل فرماندهی اش در اصفهان، به خاطر خرابی منبع ها، آب آشامیدنی پایگاه
کم شده بود. از من که کارمندش بودم خواست تا دائماً با تانکر از دریاچه، آب به
پایگاه بیاورم، ولی فکر می کرد این قدر کافی نیست. ازاین رو، خودش هم، پس از اتمام
کارهای روزانه به کمک می آمد و پشت تانکر می نشست. خیلی کار می کرد و می دیدم که
بسیار خسته می شد. روزی برای اینکه منصرفش کنم، بسیار تلاش کردم، ولی موفق نشدم تا
اینکه به ترفندی متوسل شدم. او به شدت پای بند مقررات بود و من این را می دانستم.
به او گفتم: «شما که گواهی نامه پایه ۱ ندارید، چرا پشت تانکر می نشینید؟!»، و
این گونه او را از تانکر پیاده کردم.[۷]
· آب آشامیدنی پایگاه از راه کانالی که از زاینده رود به داخل پایگاه کشیده شده
بود، تأمین می شد. این کانال، باید هر دو سال یک بار لایروبی می گردید، ولی زمانی
که بابایی فرمانده شد، سه سالی بود که از لایروبی قبلی می گذشت. زمان جنگ بود و
بودجه کافی برای تأمین هزینه پیشنهادی شرکت ها برای لایروبی در دست نبود. در نتیجه،
خود، دست به کار شد. به همراه چند سرباز، وارد منبع های آب می شد و لجن ها را بیرون
می کشید. در هنگام کار، سربازان گاه به شوخی لجن ها را به سر و صورت یکدیگر
می ریختند. بابایی به من که از طرف خودش مأمور نظارت بر کار سربازان بودم، گفته
بود: «سعی کن سربازان را اذیت نکنی. اگر چه با هم شوخی می کنند، کار هم انجام
می دهند.» آن روز، وقتی از منبع بیرون آمد، سر و صورتش بر اثر همین شوخی ها کثیف
شده بود. سربازان با دیدن این صحنه، شرمنده شده بودند. اما او در پایان کار، پاداشی
به هر سرباز داد و همه را به چند روز مرخصی تشویقی فرستاد.[۸]
· وقتی به مرخصی می رفتم، به دلیل مشکلات زندگی، چند روزی دیرتر از موعد، سرِ
خدمت حاضر و هر بار توبیخ می شدم. این بار دیگر، قضیه فرق می کرد؛ سرهنگ، مرا احضار
کرده بود. آخر چه می کردم، دردم را چگونه و به که می گفتم. به اتاق سرهنگ که رسیدم،
با دلهره وارد شدم. نامش بابایی بود. تا آن وقت او را از نزدیک ندیده بودم. احترام
گذاشتم و گوشه ای ایستادم. دلیل غیبت های مکرر و طولانی ام را پرسید. کلامش گرچه
عتاب آلود بود، ولی با سرزنش های دیگران فرق می کرد. بالاخره با رأفتی که در رفتارش
هویدا بود، توانستم به او بگویم که مجبورم خرجِ مادر و خواهران و همسر و فرزندانم
را به تنهایی بدهم و در روزهای مرخصی هم کار می کنم تا مقداری پول برایشان تهیه
نمایم. پس از پایان حرف هایم، دیدم که اشک هایش را پاک کرد. بعد به من گفت:
«خانواده ات را به مهمان سرا بیاور و در اینجا اسکان بده! خودت هم از فردا در بوفه
قرارگاه مشغول به کار می شوی.» مقداری هم پول به من داد و نامه ای هم نوشت و گفت:
«این را به فرمانده ات بده.» مات و مبهوت مانده بودم. خواستم دستش را ببوسم، ولی
نگذاشت.[۹]
· منطقه «رَمپ» که به محوطه پارک هواپیماها گفته می شد، در معرض وزش بادهای سرد
کویری قرار داشت و نگهبانی برای سربازان در آن منطقه طاقت فرسا بود. آنها درخواست
ساخت اتاقک نگهبانی در آن منطقه را داشتند، ولی حفاظت پایگاه مخالفت می کرد؛ چون
پاسدار در اتاقک به کلّ منطقه دید کافی نداشت. نیمه شبی، سرهنگ بابایی برای سرکشی
به آن منطقه رفت. از ماشین پیاده شد و با سرباز احوال پرسی کرد و از او خواست تا
سوار ماشین شود و قدری استراحت کند. خودش به جای او به نگهبانی ایستاد. می خواست
ببیند که آنجا آن قدر که می گفتند سرد بود، یا نه. با لبخند به سرباز گفت: «سرباز
که نباید از سرما بترسد؛ بلکه باید از خدا بترسد.» تقریباً ۴۵ دقیقه، بدون بالاپوش
مناسب در آن سرما نگهبانی داد. فردا صبح، دستور داد برای پست نگهبانی آن منطقه،
اتاقک بسازند و برای پیش گیری از خطر احتمالی، تعداد نگهبان ها را اضافه کنند.[۱۰]
· برای انجام هماهنگی درباره عملیات هواپیمای «F-14» در پایگاه هفتم، به همراه
او به شیراز می رفتیم. در راه، سربازی که لباس نیروی هوایی به تن داشت، دست بلند
کرد. ما هم طبق معمول، به توصیه سرهنگ، او را سوار کردیم. سرهنگ بابایی، مثل همیشه
با یک پیراهن ساده و سری تراشیده، عقب ماشین نشسته بود. سرباز به خیال اینکه او هم
سرباز است، با او شروع به صحبت و شوخی کرد. تا اینکه به دژبانی پایگاه رسیدیم.
دژبان کارت های شناسایی را بررسی کرد. سرباز که تازه فهمیده بود این سرباز، در
حقیقت، خودِ سرهنگ بابایی، فرمانده پایگاه اصفهان است، از شدت خجالت، درِ ماشین را
آرام باز کرد و پا به فرار گذاشت.[۱۱]
· منبع های آب، لایروبی نشده بودند و آب پایگاه، غیر قابل استفاده شده بود. به
همین دلیل، سرهنگ بابایی دستور داد با تانکر از روستای «خراسگان» برای خانه های
سازمانی، آب تهیه کنند. در یکی از روزها که خود شخصاً بر نحوه توزیع آ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 