پاورپوینت کامل داستان های خوشبختی ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان های خوشبختی ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان های خوشبختی ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان های خوشبختی ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

عطر سیب های بهشتی

قدیم ها، یک چرخِ طوافی داشت، با یک کلاه حصیری. بعدها یک چتر و چهارپایه ای هم اضافه کرد. یک قرآن کوچک جیبی هم داشت که هر روز آن را می بوسید و در جیبش می گذاشت و با خیال راحت، از صبح زود تا نیمه های شب، گوشه ای از میدان تره بار می ایستاد و سیب می فروخت. بیشتر سیب سمیرم؛ گاهی انار، اگر فصل انار بود و گاهی هم موزهای میوه فروشی کناری را روی گاری او می ریختند تا بفروشد. ظهر که می شد، کنار بقیه میدانی ها می نشست و غذایی را که همسرش داخل قابلمه کوچک ریخته بود، به هم سفره هایش تعارفی می زد و می خورد. همه می گفتند و می خندیدند و گاهی یکدیگر را دست می انداختند، ولی او ساکت بود و به آنها نگاه می کرد و گاهی میان لقمه های غذایش، با آنها می خندید.

سفره را که جمع می کردند، همه زیر چادرهایی که زده بودند، دراز می کشیدند تا آفتاب برود، ولی او در دلش به خدا امید می بست؛ چترش را روی گاری محکم می کرد، چهارپایه را داخل گاری می گذاشت و تا میدان وسط شهر هُل می داد. آفتاب می رفت، او هم می رفت. او می رفت، آفتاب هم می رفت. میان سکوت وَهم آور ظهر داغ مرداد، دنبال کسی می گشت تا هوس سیب های ترش نوبار او را بکند. کسی می آمد و گاهی کسی نمی آمد. کسی سیب می خرید و گاهی کسی سیب ها را با انگشت هایش لمس می کرد و نمی خرید. خورشید غروب کرد.

آن شب، آن شب داغ تابستانی، ماشین مدل بالایی کنار گاری اش ایستاد. پسری پیاده شد و دانه دانه سیب های او را فشار داد. سفت، ترش و آبدار بود. یکی اش را که گاز زد، صدای قرچ قروچ از دهانش بلند شد. عطر ترش سیب، در دهانش پیچید. به مرد اشاره ای کرد و با دهان پُر به او فهماند، که تمام سیب هایش را می خرد. مرد خندید و با عجله، تمام سیب ها را پاکت پاکت جدا کرد و داخل صندوق عقب ماشین گذاشت. بیست کیلو شد.

شب، وقتی مرد به خانه برمی گشت، با آن گاری خالی و جیب پر از پول، به تمام خوشبختی اش فکر می کرد، که چهار تا بچه قد و نیم قدِ در خواب بود و زنی آرام که تنها منتظر نشسته است.

این بار مخصوصاً گاری را به دیوار کوبید و در را با سر و صدا باز کرد. حتی برایش مهم نبود که همسایه ها هم بیدار شوند و گاری خالی او را ببینند. بچه ها از سروصدای پدر بیدار شدند و زن از ترس، به طرف ایوان دوید. زن و بچه ها گاری خالی پدر را دیدند و لبخندی روی لبانشان نشست. روی پله ایوان نشست. دست در جیب خود کرد و تمام خوشبختی اش را به بچه ها و همسرش هدیه داد. هوای داغ مرداد بود، و بچه ها برای پول هایشان نقشه می کشیدند.

خوشبختی های آدمی

طاهره براتی نیا

«خوش به حالش، بچه دار هم شد. دیگه واقعاً از خدا چی می خواد؟ به تمام آرزوهاش رسید؛ هم یه شوهر پولدار و دکتر گیرش اومد، هم خونه به نامش شد، هم خدا این بچه رو گذاشت توی دامنش. حالا هم که می شینه، با خیال راحت بچه اش رو بزرگ می کنه. از اولش شانس داشت. پدر و مادرش هم خیلی کمکش کردن؛ نه مثل من، که تازه باید غصه اونا رو هم بخورم… هی خدا، بازم شکرت!»

تمام این افکار در یک لحظه از ذهنش گذشت؛ زمانی که به او تلفنی خبر دادند، دخترخاله اش بچه دار شده و یه دختر ناز و خوشگل به دنیا آورده. سال ها بود که انتظار بچه رو می کشید. شوهرش یه مهندس ساده بود که به طور قراردادی توی یه کارخونه لاستیک سازی کار می کرد. معلوم هم نبود سال دیگه توی این کارخونه می مونه یا نه.

توی همین فکر و خیال ها بود که صدای باز شدن در رو شنید. شوهرش بود. توی یه خونه دو نفره، تنها کسانی که می تونستن کلید داشته باشن، اون بود و شوهرش، یک لحظه از ذهنش گذشت که خودش رو از چشم شوهرش پنهون کنه. حوصله شوخی های بی موقع اش رو نداشت، مخصوصاً اگه الان می دید که حالش گرفته است، نمی تونست به اون بفهمونه که به خاطر دختر خاله اش و بچه دار شدن اونه. اون موقع شاید فکر می کرد، نداشتن بچه، توی خونه اون ها هم داره به یه بیماری تبدیل می شه.

هنوز شوهرش به پله های بالا نرسیده بود، که دوید و کفش هاش رو از توی جاکفشی برداشت، رفت توی اتاق قایم شد. شوهرش عادت نداشت این موقع روز داخل اتاق بره و برای خوابیدن هم، کاناپه سالن پذیرایی رو ترجیح می داد. همان جا توی اتاق، پشت در نشست. باز از ذهنش گذشت که چرا این کار رو کرده! ولی انگار کسی بهش می گفت: «همین جا بنشین و یک لحظه دست از این زندگی تکراری بردار! تا کی می خوای غذا درست کنی و پاک کنی و بشوری و تمیز کنی؛ تا وقتی شوهرت از سر کار برگرده و خدمتت رو به اون شروع کنی؟ براش چای بذاری، غذا بیاری، به حرف های همیشه تکراری اش گوش بدی؟ و مثل همیشه سکوت کنی؛ چون هیچ اظهارنظری نمی تون

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.