پاورپوینت کامل طلوع دوباره امید (فیلمنامه) ۵۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل طلوع دوباره امید (فیلمنامه) ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل طلوع دوباره امید (فیلمنامه) ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل طلوع دوباره امید (فیلمنامه) ۵۱ اسلاید در PowerPoint :
صبح زود ـ داخلی ـ اتاق
از شیشه درهای چوبی اتاق، حیاط مشخص است. خانه ای کاملاً قدیمی است. مردی ۴۵ ساله با چند پاکت میوه در دست، وارد حیاط می شود و آرام به سمت اتاق می آید. صدای باز شدن درِ اتاق دیگر شنیده می شود. زنی میانسال که او هم چهل ساله می نمیاد به سمت درِ اتاق آمده است و پاکت های میوه را از مرد می گیرد. در اتاقی تو در توی همان اتاق، پسر جوانی (بیست ساله) که چهره اش بسیار شکسته به نظر می رسد، روی تخت خوابیده و مردی حدوداً چهل ساله که پرستار اوست کنار تخت نشسته است.
زن: دستت درد نکنه. چه زود اومدی!
مرد کنار تخت می آید. مرد پرستار رو به او می چرخد.
پرستار: سلام.
مرد: علیک سلام، آقا رضا، پرتقال و موز و سیب گرفتم. خانمم گذاشت توی آشپزخانه.
مرد به سمت پسر جوان می رود و لحاف را روی او مرتب می کند. پسر تکانی نمی خورد. انگار خودش را به خواب زده.
مرد: دیگه خودت آب میوه هاشو مرتب بده. دیشب هم دکتر اومد بالای سرش.
آقا رضا فقط به او نگاه می کند و منتظر اداه حرف های اوست.
مرد:.. . چیز خاصی نگفت… یعنی چیز خاصی نبود که بگه، همون حرفای همیشگی. می گه باید از جا بلند شه و دوباره عضله هاشو تقویت کنه. (آه می کشد) ولش کن….
می خوای راحت باشی سُند بش وصل کن. بلدی که؟
آقا رضا به نشانه پاسخ مثبت، سر تکان می دهد.
آقا: رضا آره… اما خُب می برمش… خودش هم خیلی دوست ندارد.
صدای دزدگیر ماشین از بیرون شنیده می شود. مرد دست در جیب کرده است و دنبال چیزی می گردد. سوئیچش را بیرون می آورد.
مرد: باشه… باشه.
سوئیچ را فشار می دهد و دزدگیر قطع می شود. مرد به سمت در اتاق می رود.
مرد: خداحافظ آقا رضا. کار داشتی زنگ بزن. به گوشیم.
و از اتاق خارج می شود.
صدای مرد: بدو اگه می یای.
زن آماده شده و چادرش را هم سر کرده است؛ با عجله نزدیک تخت می آید و به پسرش نگاه می کند. زن: خداحافظ امید جان… خداحافظ آقا رضا. کاری ندارید؟
آقا رضا: نه.
زن: ممنونم آقا رضا. همه چیز توی آشپزخونه هست.
تو رو خدا مواظبش باشید. من نوبت فیزیوتراپی هم براش می گیرم. اتفاقی اتفاد حتماً به خودم زنگ بزنید.
و از اتاق خارج می شود. آقا رضا از همان جا، از پشت شیشه در اتاق، به حیاط نگاه می کند. زن و مرد از حیاط بیرون می روند. آقا رضا رادیو را روشن می کند. از رادیو، برنامه های صبحگاهی پخش می شود؛ برنامه ای با نشاط با آهنگ های ورزشی. مجری برنامه هم مدام شنوندگان را به ورزش صبحگاهی دعوت می کند و از آنها می خواهد فردا که روز هوای پاک است همه، ماشین هایشان را در خانه بگذارند و برنامه ای برای پیاده روی دسته جمعی و کوه نوردی خانوادگی بریزند.
ادامه ـ داخلی ـ آشپزخانه
آشپزخانه قدیمی که از آنجا اتاق های تو در تو و حدود تخت پسر جوان ـ امید ـ هم پیداست. چند عکس قاب کرده از امید روی دیوار است که از آشپزخانه هم پیداست. در تمام عکس ها امید بالای کوه بلندی ایستاده و با قیافه ای خندان پرچمی را در زمین فرو کرده است. چند مدال قهرمانی و کاپ نیز روی تاقچه ای در همان اتاق دیده می شود. آقا رضا در آشپزخانه آبِ پرتقال های نصفه شده را می گیرد. صدای رادیو هنوز شنیده می شود. چند بار توری آب پرتقال گیری را روی ظرف تکان می دهد تا همه آب هایش گرفته شود. آبِ میوه را در لیوانی می ریزد.
ادامه ـ داخلی ـ اتاق
امید به حالت نشسته به چند بالش روی تخت تکیه داده و بی رمق و بی حال است. در صورت پسر، جای بخیه های زیادی مانده که چهره او را تقریباً از حالت اصلی برگدانده است. بدنش لمس است. آقا رضا کنار او می نشیند و لیوان را تا کنار دهان امید بالا می آورد. امید به سختی به او اشاره می کند که نمی خواهد. اما آقا رضا به زور لیوان را به دهانش نزدیک می کند.
آقا رضا: لیوان را روی تاقچه ای در همان نزدیکی می گذارد. از همان جا قوطی روغنی را برمی دارد و در آن را باز می کند. انگشتش را ته آن می کشد. کمی روغن به انگشتش می چسبد، روغن داخل ظرف تمام شده است. آقا رضا قوطی خالی روغن را در سطلی که گوشه اتاق است پرتاب می کند. قوطی روغن درست داخل سطل می افتد. آقا رضا با دست دیگرش، لباس امید را از پشت بالا می زند و انگشت روغنی اش را به قسمتی از کمر امید می ماد و قدری ماساژ می دهد.
امید (به سختی حرف می زند): همه استخونام خشک شده، زانوهام دیگه درست تا نمی شه.
آقا رضا (با خنده): زانو می خوای چه کار؟ نکه می خوای بری کوهنوری؟
امید سکوت می کند. مشخص است که دارد به چیزی فکر می کند. به طور ممتد هم نمی تواند حرف بزند.
امید: اگه زانو داشتم، حتماً می رفتم.
آقا رضا لباس امید را پایین می زند و جای او را مرتب می کند.
آقا رضا: نه جوون، به خاطر زانوهات نیست که نمی تونی راه بری، پاهات بی حس شده.
اشک امید جاری می شود.
آقا رضا: روغنت تموم شده. فردا برات می گیرم می یارم.
امید: سه روز تو راه بودم تا قله رو فتح کردم. اولش که می خواستم برم بالا هیچ کس باور نکرد. دوستام می ترسیدن، بچه های کلوپ همه می ترسیدن و می گفتن نمی یان، اما من قرص بودم، مطمئن بودم می تونم برم تا اون بالا، اما حالا حسرتش به دلم مونده که تا اون دستشویی،.. . خودم بتونم برم.
گریه می کند. آقا رضا بلند می شود، رادیو را خاموش می کند و دوباره کنار امید می نشیند.
آقا رضا: غصه نخور جوون. من واسه همین اینجام دیگه (می خندد). اگه می تونستی بری دستشویی، من چطوری نون در می آوردم؟
امید هم خنده اش می گیرد. آقا رضا دوباره می خندد و بعد آه می کشد.
آقا رضا: تو هم انگار پسر خودم؛ یه کفش اسکیت خریده و از من قول گرفته ببرمش باشگاه. یه زمین بزرگ می خواد تا همین طوری سُرسُره بازی کنه. (می خندد) من که نمی فهمم چه کیفی داره این سُرسُره ها.
امید به او خیره خیره نگاه می کند.
آقا رضا: راستش… ناراحت نشی، اما از وقتی دیدم تو این طوری شدی، انگار می ترسم که اونم یه بلایی سرش بیاد. آخه اونم مثه تو یه دونه است، کلی التماس کردم تا خدا بهم دادتش.
امید دستش را به زحمت به سمت دست آقا رضا می کشاند. آقا رضا دست او را می گیرد و می خندد.
امید: خدا اونو برات نگه داره ایشالا… من همیشه دعا می کنم برات… آخه می دونم بابا مامانم چقدر دارن عذاب می کشن، اما به روی خودشون نمی یارن.
آقا رضا: اونا بیشتر نارحتن که بچه شون داره جلوی چشمشون پیر می شه.
امید با نارحتی به روبه رو خیره می شود.
آقا: اگه می خوای خوشحالشون کنی دوباره سعی کن پاهاتو حرکت بدی. اونا خیلی برات زحمت کشیدن، نا امیدشون نکن.
ساعتی بعد ـ داخلی ـ همان جا
امید پاهایش را از لبه تخت آویزان می کند. آقا رضا در حالی که زیر بغل او را گرفته، بلندش می کنه و آرام آرام به سمت دستشویی که در گوشه ای از همان اتاق است می برد. امید زیر لب چیزی زمزمه می کند، مثل اینکه دعا می خواند. درِ دستشویی باز است. به زحمت او را روی دستشویی فرنگی می نشاند و خودش پشت درِ دستشویی می ایستد و به دوربین خیره می شود.
ادامه ـ داخلی ـ اتاق
آقا رضا، امید را روی تخت می خواباند و دست و پای او را ماساژ می دهد.
آقا رضا: پسر، یه کم بخواب. امروز همه اش بیدار بودی.
امید: خوابم نمی یاد… (سکوت) می ترسم خواب ببینم از کوه سقوط کردم و این دفعه زنده نموندم.
آقا رضا (به شوخی): «آخه کوهنوردی هم ورزشه که تو انتخاب کردی؟ (زیر لب) همه رو انداختی تو دردسر.
دستگاه ماساژور را از داخل کمدی که در اتاق است بیرون می اورد و کف پای امید را ماساژ می دهد.
امید: فردا صبح می یای که؟!
آقا رضا: اگه زنده بمونم می یام دیگه.
امید: پسرتو نمی بری اسکیت؟!
آقا رضا: نه، هنوز قول قطعی بهش ندادم.
امید: منو می بری بیرون؟
آقا رضا در حالی که با دستگاه ماساژور پای امید را ماساژ می دهد، خیره خیره به صورت او نگاه می کند که چشم هایش به زور باز مانده.
آقا رضا: مطمئنی؟ پشیمون نمی شی؟
امید: از چی؟
آقا رضا( مِن مِن کنان): «اون موقع که.. . آقای دکتر گفت ببرمت پیاده روی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 