پاورپوینت کامل درس اول در تجارت؛ اعتماد ۷۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل درس اول در تجارت؛ اعتماد ۷۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل درس اول در تجارت؛ اعتماد ۷۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل درس اول در تجارت؛ اعتماد ۷۴ اسلاید در PowerPoint :

ـ اولین قدمِ تجارت، اعتماد، اعتماد!

حرف بابا هنوز توی گوشمه. یادمه این حرف رو اون موقعی زد که فهمید به طور جدی می خوام برم توی کسب و کار و تجارت. دوست داشت برم توی مغازه اش و کنارش کار کنم. اما من نمی تونستم مثل اون بشینم توی یه مغازه کوچک و ادویه جات و داروهای گیاهی بفروشم. بابا می گفت: «مردم دارن روزبه روز به داروهای گیاهی، بیشتر رو می یارن. اول بیا پیش خودم کار بازار رو یاد بگیر، بعد اگه دوست نداشتی هر جا خواستی برو.» اما من دوست داشتم خودم تجربه کنم. فقط خودم.

اولش قرار شد با سعید فرش وارد کنیم. از اون به بعد، پیدا کردن مشتری خیلی طول کشید. به قول سعید ما اول باید مشتری پیدا می کردیم، بعد جنس می آوردیم. درست وقتی مشتری پیدا شد که قیمت فرش اومد پایین. این اولین شکست ما بود. بعد قرار شد وسایل گازسوز وارد کنیم. اول مشتری ها رو پیدا کردیم، بعد جنس آوردیم. اما تمام چک ها برگشت خورد.

با این تجربه هم فهمیدم که طرف حسابمون باید توی بانک اعتبار داشته باشه. تقریباً پنج درصد سود لازم رو هم به دست نیاوردیم و سعید از من جدا شد. برام سخت بود که قبول کنم اشتباه کردم. کار بعدی فروش پوشاک بود؛ لباس بچه. غیر از خاله ها و دخترخاله ها که چند دست لباس خریدن و دو تا فروشگاه بزرگ هم که چند مدل رو انتخاب کردن، برای بقیه لباسا مجبور شدم بازاریابی کنم. باید نُه میلیون چک روی دستم می موند تا می فهمیدم شرط اول بازار و تجارت، اعتمادِ.

بابا حق داشت کمکم نکنه. حق داشت بزنه پشت کله ام و بگه بچه نااهل، برگرد مغازه. اما این کار رو نکرد. بلکه تمام چک ها رو پاس کرد و بعد هم گفت براش یه سری داروهای گیاهی جدید وارد کنم. قهوه و چای و گل گاوزبون و پودر آویشن که مردم خیلی سراغش می اومدن.

این بار چیزی که بود این بود که به بابا اعتماد داشتم، اعتماد.

هوش کاری

فقط یه کم ذکات و صبر و حوصله احتیاج داشت… که داشت، به اندازه کافی هم داشت. هر کس جای اون بود اصلاً حوصله نمی کرد توی یه پستوی خفه و تاریک ته یه مغازه بشینه تایپ کنه. اولش همین طوری بود. دانشجو بود و وقت های آزادش رو می نشست توی همون مغازه که من اسمش رو دخمه گذاشته بودم و یه ریز تاپی می کرد. دانشجوها دیگر خوب می شناختنش و سفارش زیاد داشت. اما هیچ کس ندید که از تنگی جا و شرایط نامناسب ناله کنه. هر بار که می دیدیدمش، سرش توی مونیتور بود و انگشتاش روی کیبورد. شش ماه بعد یه دستگاه فتوکپی اجاره کرد و گذاشت کنار پرینترش. دیگه واقعاً جای نفس کشیدن توی اون دخمه نبود. خیلی دلمون براش می سوخت. احساس می کردیم یه نیاز شدید مالی باعث شده به همچین کاری توی این جای تنگ و تاریک تن بده. بالاخره خدا جواب صبر و تلاشش رو داد و درِ برکت رو به رویش باز کرد؛ مغازه بغلی بهش پیشنهاد کرد دم و دستگاهش رو بیاره توی مغازه اش و با هم شریکی کار کنن. دوست ما هم قبول کرد.

از توی دخمه در اومد و رفت توی یه مغازه دوازده متری. کم کم سیستم ها اضافه شدن. مدتی بعد تونست مغازه رو دست بگیره و اجاره اش رو به صاحب مغازه بپردازه. چند تا از دوستاش که هم کلاس هم بودن کنارش مشغول تایپ شدن و دو تا دستگاه کپی رنگی و سیاه و سفید هم اضافه کرد و بعدها فنر و صحافی و حتی تکمیل پایان نامه.

شاید خودش هم هیچ وقت باور نمی کرد صاحب یه مغازه بزرگ با چند تا تایپیست بشه و شهرتش تمام دانشگاه رو پر کنه. چهار سال بعد که درسش رو تموم کرد، تونست مغازه رو بخره و حالا با مدرک کارشناسی اقتصاد، داره مقاله ای در مورد «هوش اقتصادی» می نویسه و اینکه این موضوع واقعیت داره یا نه؟

حسابدار کارخانه

بابا نظافت چی اون کارخونه بود. بهم گفت که کارخونه به چند نفر برای قسمت بسته بندی نیاز داره. خیلی برام زور بود که با مدرک حسابداری برم توی یه کارخونه، مواد غذایی رو بسته بندی کنم، اما روی بابا رو زمین نزدم و رفتم. استخدام من کاری نداشت، ولی چیزی که دلم رو می سوزوند، دختری بود که برای حسابداری اومده بود اونجا. می گفتن دختر برادر آقای شفیعی، یکی از اعضای هیئت مدیره است. دختره با مدرک لیسانس ادبیات فارسی، به عنوان حسابدار استخدام شد.

یک هفته نگذشت که کارخونه با مشکلات مالی و کسری مواجه شد. دلیلش کاملاً واضح بود؛ به چند تا عملیات ریاضی که نادیده گرفته شده بود. می دیدم که حسابدارمون، همون دختر برادر آقای شفیعی، هراسون به اینجا و اونجا زنگ می زنه تا کمکش کنن، ولی کسی دخالت نمی کرد. من داوطلبانه به کمکش رفتم و خیلی اتفاقی مدیر کارخونه، من رو دید که تمام پرداختی ها و بدهی ها رو در عرض چهار ساعت درآوردم.

بابا با خوشحالی می گفت: دیدی فقط یه هفته لازم بود صبر کنی تا مهارت تو رو هم ببینن.

بابا راست می گفت. این یه هفته لازم بود تا هم مهارت من رو ببینن و هم…

حدود دو سه ماه بعد، تمام محاسبات کارخونه به هم ریخت و دختر برادر آقای شفیعی استعفا داد.

دیپلمه سابق

ـ بابا چه کاره ای؟

شوکه شد. چند بار پسرشو با خودش برده بود سرِ کار، ولی تا حالا در مورد شغلش با اون صحبت نکرده بود. کمی فکر کرد و با تردید گفت:

ـ چیز می فروشم دیگه… لباس و روسری و…

پسرک چیزی روی یه کاغذ یادداشت کرد.

ـ خُب آدرس مغازه ات کجاست؟

تازه فهمید این پرس وجوها مربوط به اون فرم مشخصات دانش آموزه که از مدرسه آورده بود. روش نشد به بچه اش بگه دست فروشه و محل کارش آدرس نداره. یاد اون روزایی افتاد که به امید کنکور فقط درس خونده بود و حتی تابستون هم نجاری، جوش کاری، یا آهنگری یاد نگرفت. هیچ وقت فکر نمی کرد وقتی همون سال اول از کنکور رد می شه، سرخورده و افسرده بنشینه توی خونه و به سربازی فکر کنه. حالا فکر کردن به اون روزا هیچ فایده ای نداشت.

دیپلم شاید اون سال ها ارزش زیادی داشت، ولی الان تنها کاری که می تونست بکنه دست فروشی بود. سی و پنج سال داشت. کمی فکر کرد و دید هنوز برای یاد گرفتن یک کار صنعتی دیر نشده.

قبل از اینکه جواب پسرشو بده، تصمیم گرفت فردا صبح اول وقت سراغ معرق کاری بره. هنری که علاقه زیادی به اون داشت. لبخندی زد و آدرس مغازه کاشی معرق استاد احمد رو توی فرم مشخصات پسرش نوشت.

تجربه تلخ

نمی گم عاشق شده بود، نه، ولی خیلی دوستش داشت و احساس می کرد اون تنها کسیه که می تونه با آرامش بیشتری باهاش زندگی کنه. با وجود این، هر بار که ارزش می پرسیدم پس چی شد؟ شونه هاشو با ناراحتی می انداخت بالا و می گفت: هیچی بابا… هنوز کارم درست نشده.

آخرین خبری که به گوشم خورد و فهمیدم خواستگار قابلی برای دختره اومد دست و دلم لرزید و رفتم پیشش. خبر به گوش خودش هم رسیده بود. گفتم: پس چرا کاری نمی کنی؟ بابا دختره داره می ره ها…

با ناراحتی آهی کشید و گفت: می گی چه کار کنم. بیارمش خونه بابام و با یکی دیگه جلوی ننه بابام دستِ گدایی دراز کنم؟ نه خونه، نه پولی که بتونم باهاش یه اتاق اجاره کنم یا یه پولی که بتونم خرج خونه رو بدم…

دیگه داشت اعصابم خرد می شد. داد زدم: پس این چند سال چه کار داشتی می کردی؟ آخه ریاضی هم شد رشته، رفتی خوندی که نتونی یه معلم مدرسه بشی؟ حتماً باید یه شکست این طوری می خوردی که دنبال یه کار درست و حسابی بگردی؟!

همین طور هم شد. به قول خودش دختره پرید و اون هم بعد از دو سه ماه افسردگی از این شکست عشقی، صبحا توی یه شرکت مونتاژ قطعات موبایل، حسابداری می کنه و بعدازظهرها تدریس خصوصی ریاضی داره. دو ماهی هست که داره پول پس انداز می کنه. می گه: شاید اگه سه سال پیش این کار رو شروع کرده بودم، الان می تونستم با همون دختره ازدواج کنم. بهش می گم: دیگه فکرشو نکن، شاید قرار بود این طوری سرت به سنگ بخوره.

آهی می کشه و می گه: دیگه نمی ذارم این تجربه تلخ تکرار بشه. حالا دیگه من مرد کار و زندگی ام.

معامله با بستنی

شش ماه بود که از کار جدیدش می گذشت. کم کم داشت از تمام وعده وعیدهایی که سازمان بهش داده بود ناامید می شد. حقوق همون حقوق بود و از اضافه حقوق و پاداش و قرارداد سه ساله هم خبری نبود. شش ماه بود که کنتورنویسی می کرد. یکی دو بار در جریان کارش، با صاحب خونه ای برخورد کرده بود که دو سه سالی از خودش بزرگ تر به نظر می اومد. همیشه خونه بود و انگار سر کار نمی رفت. بالاخره یه روز مرد صاحب خونه سر حرف رو باز کرد و بهش گفت بعد از کنتورخوانی می خواد اونو به یه بستنی دعوت کنه.

روش، همون روش سرمایه گذاری های هرمی بود؛ جلب اعتماد و بستنی خوردن و صحبت های یه طرفه و شکل و شمایل کشیدن و اوووه… بعد هم پرسش و پاسخ. کمترین سرمایه ای که احتیاج داشت یک میلیون و سیصد تومن بود و قول صد در صد مرد صاحب خونه که هر هفته چهل هزار تومن دریافت می کنه. قول داد که در عرض شش ماه می تونه وام های خوبی بگیره و بعد صاحبِ خونه و ماشین بشه و بعد هم یواش یواش سرمایه گذاری های کلان رو شرکت کنه… پول بیشتر، سود بیشتر.

مرد کنتورخوان مغزش کار گرفته شد و شروع کرد به یه حساب سرانگشتی توی ذهنش. قبل از اینکه فکر ازدواج و زندگی رو بخواد بکنه، چند سال باید کار می کرد تا بتونه یه تکه زمین بخره. الان یک میلیون تومن توی حسابش داشت و می تونست با همون، سرمایه گذاری رو شروع کنه. چند بار تردید کرد، ولی ماشین مدل بالای مرد جوون بدجور چشمشو گرفته بود… بالاخره تصمیمشو گرفت و برای روز بعد قرار گذاشت.

یک ملیون تومان نقد رو که همه سرمایه اش بود، یک میلیون تومانی که قرار بود بده به بانک تا سه ماه بعد بتونه وام بگیره، دو دستی تقدیم مرد صاحب خونه کرد.

تا دو هفته سود هفتگیش رو گرفت. اما هفته های بعد خبری نشد. درِ خونه مرد صاحب خونه رفت، ولی مرد نبود. همسایه ها گفتن که اون مستأجر بوده و هیچ ماشینی هم نداشته.

همسایه ها گفتن: اون کلاه بردار بوده و پول چند نفر رو به جیب زده و فرار کرده. حتی همسایه ها هم دنبالش بودن.

مرد کنتورخوان مستقیم به اداره آگاهی رفت تا شاید بتونه روزی اونو پیدا کنه.

ما به شدت محکوم می کنیم!(طنز)

با عرض سلام خدمت شنوندگان عزیز! صدای ما رو از سطح شهر می شنوید. عده ای از مردم شریف ما که با بیکرای دست به گریبان هستند، امروز اومدن تا در تجمع قانونی باشکوهی، خشم و انزجار خودشون رو از این پدیده شوم اجتماعی اعلام کنند. به جمع اونها می ریم.

***

( شما امروز چرا اینجایید؟

ـ اومدیم هواخوری!.. . خب معلومه داداش، اومدیم اعتراض کنیم.

( به چی؟

ـ ببین داداش، ما هر روز این موقع، کارخونه بودیم. تازه بعدِ عمری سر به راه شده بودیم. گفتیم محض خاطرِ زن و بچه، خورده فرمایشای صاحب کارمونم تحمل می کنیم.

( خب؟

ـ به سال نکشید که یه ضعیفه رو آوردن بالا سرِ ما، گفتن مهندسه، هر چه گفت می گید چشم. مام که تو مراممون نیست از زنْ جماعت حرف بشنفیم، گفتیم ما نیستیم، دوباره رفتیم منزل، در دست مزنزل و سه تا غلومت، تا یه جای مردونه پیدا کنیم. ما، کلُّهم هرگونه فعالیت اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و کلاً هر نوع فعالیت غیرخونوادگی رو برای خانوما، به شدت محکوم می کنیم.

***

شنوندگان عزیز! من اینجا یه نوجوونی رو می بینم که تندتند داره چند صفحه آگهی پخش می کنه.

( آقا یکی ام به من بده… این حقوق خبرنگاری که کفاف ما رو نمی ده.

حالا یه آقایی رو می بینم که سرش بی کلاه مونده و داره به شدت تقلا می کنه برای گرفتن آگهی، حتماً خیلی دنبال کار گشته.

بیا آقا، من یه دونه دارم. (این از خودگذشتی ام بد دردیه تو این دوره زمونه)

ـ دستت درد نکنه، مُردم زیر آفتاب.

( فکر کردم دنبال کار ید!

ـ نه آقا شما هم دل خجسته ای دارید، کار کجا بود؟ بیا خودت بخون، نصفشون نیروی خانم می خوان که حقوق کمتر بدن، نصفشون سابقه کار می خوان، نصفشون به مجرد کار نم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.