پاورپوینت کامل فرهنگ پایداری خرمشهر ۳۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل فرهنگ پایداری خرمشهر ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فرهنگ پایداری خرمشهر ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل فرهنگ پایداری خرمشهر ۳۳ اسلاید در PowerPoint :
خاطراتی از خرمشهر[۱]
به کوشش: هاجر ملک محمودی
بازاری های خرمشهر خیلی کمک می کردند. هر چه از دستشان می آمد، کوتاهی نمی کردند. توی مسجد بودیم که یکی از مغازه دارها آمد و هرچه هندوانه و خربزه داشت، ریخت جلو مسجد گفت: «اینا رو آورده ام بدین به بچه ها.» باید بودی و می دیدی چه قدر بچه ها خوش حال شده بودند.
رفته بودم مسجد جامع ببینم چه خبر است. دیدم کلی آدم ریخته آنجا؛ پیر و جوان، زن و مرد. غلغله بود. چادرم را بستم کمرم و رفتم کمک. پدرم هم آمد. مریض و پیر بود. می نشست قاطی جمعیت و گوشت خرد می کرد. پیرزن ها برنج پاک می کردند، پیاز پوست می کندند. یک عده قمقمه آب می کردند. هر کس هر کاری از دستش می آمد، می کرد. مواد غذایی را مردم از خانه هایشان می آوردند. گاو… گوسفند… باید زود درست می کردیم تا خراب نشوند…. غذا که حاضر می شد، با بیل می کشیدیم و می فرستادیم برای بچه ها.
نشستم عقب. تعارف کرد بیایم جلو. رفتم و نشستم پیشش. پرسید «چه طور زخمی شدی؟» رایش تعریف کردم و تا نزدیکی های مسجد جامع من را رساند.
مدت ها گذشت تا بفهمم راننده وانت آن شب، فرمانده سپاه بود؛ جهان آرا.
برای بچه هایی که تازه رسیده بودند، پی جا می گشتم. یک پسر بچه را دیدم. گفت: «با بچه های تهران آمده ام. من رو جا گذاشته اند و رفته اند.» بچه بود. دست خالی و تنها، ولی معلوم بود که نمی ترسد. گفتم: «خب اشکالی نداره، تو هم بیا پیش ما.»
بعدها فهمیدیم «فهمیده» بود؛ محمدحسین فهمیده.
با اینکه دوربین داشتیم، حتی یک عکس هم برای یادگاری نگرفتیم. یادگاری از کدام خاطره خوش؟ از ویرانی شهر؟ از آوارگی زن ها و کودکان؟ یا از بچه هایی که با دست خالی می جنگیدند و مظلومانه به خاک می افتادند؟
زیر پل بودیم. چهارده پانزده نفری می شدیم. بی سیممان را هم آهنگ کرده بودیم با سپاه خرمشهر. از ساعت یک بعد از ظهر، مرتب پیغام می دادند که «کسی توی شهر نَمونه، می خوایم همه جای خرمشهر رو بمباران کنیم»، ولی کسی به این حرف ها محل نمی گذاشت.
خرمشهر، شهرمان بود، نمی توانستیم دل بکنیم. فکر می کردیم اگر هم همه جا را بزنند، ما جایمان زیر پل امن است.
ساعت چهار پنج، چند هواپیما پیدایشان شد و بمباران کردند. البته نه طرف ما را. ساعت ده شب بود. ارتباطمان قطع شده بود. کمی که سروصدا ها خوابید، گفتم بروم سری به شهر بزنم. رفتم مقر جهان آرا، تخلیه کرده بودند. از من پرسید «فقط تو مانده ای؟»
گفتم: «نه هنوز بچه ها هستند زیر پل»
گفت: «مگه نگفتم تخلیه کنید؟»
گفتم: «ما نمی آییم، شما برین.»
چشم های محمد پر از اشک شد. اولین بار بود گریه اش را می دیدم.
به پله های پل خرمشهر که رسیدیم، برگشتم و برای آخرین بار شهر را نگاه کردم. با خودم فکر کردم: کی می شه یه روزی دوباره برگردیم خرمشهر؟ باورم نمی شد که دارم از شهر می روم.
در مرحله اول عملیات بیت المقدس، وظیفه ما آزاد کردن جاده اهواز – خرمشهر بود. بعد از بیش از بیست کیلومتر پیاده روی شبانه، عبور از رودخانه کارون و گذشتن از میادین مین و خاکریزها، با نیروهای عراقی درگیر شدیم و با یک ساعت درگیری شدید دشمن شکست خورد و جاده آزاد شد. دشمن واقعاً غافلگیر شده بود. بعضی از افسرهای عراقی را ما در خواب توی سنگرهای فرماندهی اسیر کردیم. افسرها هر چه درشت تر و هیکلی تر و چاق تر بودند، اخمشان بیشتر بود و از گوشه چشم به بسیجی های پانزده ساله نگاه می کردند که آنها را اسیر کرده بودند.
از خاطرات سرلشکر عراقی وفیق السامرایی: ساعت ده شب بیست و سه، بیست وچهار می ۱۹۸۲، در فضای باز حوالی سد «الادامه» مستقر شدم. این سد با آغاز حمله ایرانی ها، اساسی ترین خط دفاعی خرمشهر بود. شاهد تیراندازی های متقابل بودم. هنوز چیزی از شب نگذشته بود که تیر اندازی ها قطع شد. یقین کردم که مقاومت مدافعان در هم شکسته است و نیروهای ایرانی دیواره دفاعی سد را در هم شکسته اند و تا رسیدن به اروندرود، به پیشروی خود ادامه می دهند. خرمشهر و اطراف آن و نیروهای دفاع کننده به محاصره افتادند. صدها نفر از افسران و سربازان، مجبور شدند خود را به درون اروندرود بیفکنند. عرض این رودخانه بیش از ششصد متر بود. سربازان برای نجات از اسارت و رسیدن به کرانه دیگر، خود را به رودخانه انداختند و تعداد زیادی از آنها در مرکز رودخانه غرق شدند و به هلاکت رسیدند. این عملیات، که ایران آن را «بیت المقدس» نام نهاد، به پایان رسید و ایران خرمشهر را که صدام آن را خاکریز بصره می خواند، باز پس گرفت.
توی کلاس نشسته بودیم که خرخر بلندگو بلند شد و بعد دینگ دینگ اول اخبار ساعت دو. آقا معلم دستش را پایین آورد و از پنجره به حیاط نگاه کرد. همه تعجب کرده بودیم. تا حالا سابقه نداشت اخبار را از بلندگو پخش کنند. اولین خبر این بود: «خرمشهر آزاد شد.» خنده روی لب های آقا معلم نشست. بچه ها جرئت پیدا کردند و شروع کردند به پچ پچ کردن. آقا معلم تا کنار در رفت و دستگیره را هم گرفت. عباس گفت: آخ جون امروز تعطیلیم. اما انگار آقا معلم تردید داشت، ولی یک دفعه بچه های کلاس آقای انصاری، معلم اجتماعی ریختند توی حیاط. آقای مدیر هم از دفتر بیرون آمد، اما برخلاف همیشه به جای چوب توی دستش، لبخند روی لب هایش بود. آقا معلم هم از کلاس زد بیرون و پشت سرش بچه ها.
عباس به آقا مدیر گفت: آقا وجداناً دیر برسیم هیچی گیرمان نمی آید. نه شیرینی نه شربت. همه جا دا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 