پاورپوینت کامل آسیب شناسی وقایع اربعین ۱۳۴۸ قمری ۷۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آسیب شناسی وقایع اربعین ۱۳۴۸ قمری ۷۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آسیب شناسی وقایع اربعین ۱۳۴۸ قمری ۷۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آسیب شناسی وقایع اربعین ۱۳۴۸ قمری ۷۶ اسلاید در PowerPoint :
ترجمه: محمدمهدی رضایی
در سال ۱۳۴۸قمری در اثر اختلاف و شقاقی که در مسئله زیارت و عزاداری روز اربعین امام حسین(ع) میان اهالی دو شهر نجف و کاظمین و سپس میان مردم نجف و کربلا پیش آمد، دسته های عزاداری نجف از حضور در کربلا امتناع کردند و فاصله ای بزرگ میان شیعیان این سه شهر زیارتی ایجاد شد. البته در این میان علما و روحانیون که جایگاهی بالاتر از این حوادث ناپسند و درگیری های شرم آور داشتند، در همان سال در کربلا حاضر شدند و مراسم عزاداری روز اربعین را به جای آوردند. در آن سال، پیشاپیش حضرات روحانیین و علما، مصلح بزرگ، علامه محمدحسین آل کاشف الغطاء(ره) وارد کربلا شد؛ یعنی دو روز مانده به اربعین، ایشان به خانه یکی از بزرگان و سران قبایل که طبق معمول هر سال، مجلس عزاداری خانگی برگزار می کرد وارد شد. مجلس آکنده از جمعیت بود. یکی از شخصیت های معروف کربلا از جناب کاشف الغطاء درخواست کرد که ایشان بر منبر بروند و با پند و نصیحت خود، گروه های دیگر را به هم نزدیک سازند و میان آنها را آشتی دهند. ایشان پس از اصرار و پافشاری مردم، درخواست ایشان را پذیرفت و بر منبر رفت و بدون هیچ آمادگی قبلی، این خطبه را ایراد نمود و پس از حمد و ثنای پروردگار و صلوات بر محمد آل محمد، چنین فرمود:
کلمه توحید و توحید کلمه
بهترین سرآغاز سخن، کلام خداوند است و خداوند در قرآن می فرماید: «چنین نیست که پروردگارت آبادی ها و سرزمین هایی را که اهلش مصلح و نیکوکارند، به ظلم و ستم ویران نماید».[۱] (هود، آیه ۱۱۷)
از آن جا که همه ما مسلمانیم، معتقدیم که این، کلام خدا و وحی روشنگر اوست. ما عرب نیز هستیم و دست کم، ظواهر سخن قرآن را می فهمیم. بنابراین باید گفت که این آایه قرآن به صراحت می فرماید اگر سرزمینی مردمش مصلح باشند، یا مصلحانی در میان آنها باشد، هلاک و نابود نمی گردد و سرزمین های خالی از مصلح، سرانجامشان بی تردید به ویرانی و نابودی می انجامد. پناه بر خدا و چنین مباد که این آیه بر ما منطبق گردد و از آن جا که وجود مصلح، نجات آفرین است و نبودش هلاکت آور، باید دید آیا در میان ما چنین مصلحانی وجود دارند، تا امید نجاتمان باشند، یا این که سرزمین ها و شهرها خالی از مصلح است و مستحق هلاکت؟ بی شک عذاب و هلاکت اینک دامن گیر ما شده است. حال و روزی که ما داریم، چیزی جز بیچارگی و نگون بختی نیست. هلاکت، همان مرگ نیست؛ بلکه چه بسا زندگی و حیاتی که مرگ، در مقابل آن سهل و آسان است. مگر نه این که مردن از زندگی ای که ما در آن به سر می بریم، بهتر و با ارزش تر است؟! ما انسان هایی دربند، خوار، بیچاره و پراکنده هستیم که هیچ عملی از ما ساخته نیست و نه می توانیم منفعتی برای خود کسب نماییم و نه ضرر و آسیبی را دور سازیم و این همان فقر و نداری فراگیر، ذلت و خواری نابود کننده، ناتوانی و درماندگی بیش از اندازه و شقاوت و تیره روزی است.
به خدا سوگند، این هلاکت و مرگ ذلیلانه است. علت همه این مشکلات و گرفتاری ها یک چیز بیشتر نیست و آن تفرقه و اختلاف آرا و دشمنی و از هم گسستگی در میان ماست و این یعنی که مصلح و سامان دهنده ای وجود ندارد. آری، در میان ما انسان های صالح کم نیستند؛ اما صالح چه می تواند بکند؟ صالح هوای خود را دارد. این مصلح است که نفعش به دیگران می رسد و مردم و سرزمین خود را اصلاح می کند. ازاین رو، احادیث فراونی بدین مضمون وارد شده است که برتری عالم بر عابد، همچون برتری خورشید و ماه بر دیگر ستارگان است، و پیامبر| پیوسته فرموده اند: «فضیلت عالم بر عابد، همچون فضیلت من بر کم ترین شماست.»[۲] بی شک منظور از این عالم، مصلح است. و دانستی که حیات و رستگاری امت مسلمان به دست انسان مصلح است و عابد، همان بنده صالح خداست که زندگی افراد به او بستگی دارد. عالم شایسته، سخنان را در یک جهت قرار می دهد؛ اختلاف و پراکندگی امت را سامان می بخشد و با این کار او، قوانین اسلام و پایه های حق محفوظ می ماند. بنده، اسلام را به دو کلمه تعریف و مرزبندی کرده ام و کسی پیش از من چنین تعریف و تعبیری نداشته است. بنده معتقدم که اسلام بر دو پایه که هر کدام بر دیگری تکیه دارد، استوار شده است: «کلمه توحید» و «وحدت کلمه». اگر در آغاز اسلام، وحدت در کلمه با وجود خاتم الأنبیا| حاصل نمی شد، «کلمه توحید» انتشار نمی یافت. پیامبر| سخن و کلمه عرب را یکی ساخت تا توانستند به کلمه توحید تمسک بجویند و آن را ترویج دهند و بر سرزمین «کسرا» و «قیصر» مسلط گردند و شرق و غرب عالم را در اختیار گیرند. اما امروز، سخن عرب از هم گسسته و حتی یک سرزمین و شهر را نمی توان یافت که سخن و کلمه اهلش همسو و در یک راستا باشد، چه رسد که بخواهند با دیگر شهرها یکصدا شوند. دور نیست که با وجود این تشتت و تفرقه، خدای ناکرده، کلمه توحید به یک باره از صفحه روزگار محو شود و چیزی از آن باقی نماند.
آیا با این حال و روزی که ما داریم و هر روز در جایی و شهری خرابی و درگیری و فتنه میان برادران واقع می شود، یک روز در کاظمین، روز دیگر در نجف و دیگر روز در کربلا، می توان امید رستگاری و پیروزی و نجات و زندگی شایسته داشت؟! آیا اگر در این بلاد مردان مصلحی وجود داشت، چنین رخدادهای وخیمی صورت می گرفت؟!
اما اکنون که خرابی ها و نابسامانی ها رخ داده، آیا باید آن را به حال خود رها کرد تا آثار سوء آن دامن گیر شود و نتایج ناگوارش چهره امت اسلامی را کریه و زشت نماید؟!
پشت پرده اختلاف
مراسم زیارت روز اربعین که از بزرگ ترین تجمعات مردم عراق در یک مکان است و بیش از صدها هزار نفر را گردهم می آورد، در این سال با شکل ناپسند و باطن معیوب و ناقص خود، چیزی نمانده که یکسره از میان برود و تعطیل شود. می بینید که اهالی نجف و نواحی و مناطق پیرامون آن، به کربلا نیامده اند. آیا پس از این، چه خواهند کرد نسبت به زیارت های دیگر؟! آیا باز هم به زیارت نخواهند آمد؟! پس وای بر تو که پدر و برادر و همسایه ات از تو بریده اند! حال چگونه دیگران به تو می پیوندند و در حقت نکویی می کنند؟!
اما اگر اهالی نجف به کربلا بیایند و اهالی کربلا به نجف مشرف شوند، باز هم بی نتیجه است؛ با وجود دل های ناصاف و عقل های نارس و انسان های نادانی که در هر دو سو فراوانند! و این آتشی است که خشک و تر را می سوزاند.
مسئله امروز ما، دیروز شعله کوچکی بود که می توانستیم به آسانی آن را خاموش سازیم و از فراگیر شدنش جلوگیری کنیم. اما از امروز به بعد، شعله های آن سرکش و غیرقابل کنترل خواهد شد و فاجعه هایی که به بار می آورد، سخت و سهمگین تر خواهد بود. آری، کسی که چشمی دورنگر و فکری عمیق و متدبر در علل و اسباب دارد، می فهمد که در این میان، عاملی نقش ایفا می کند که به نجف و کربلا و کاظمین هیچ ارتباطی ندارد. مردم به حرکت درمی آیند، اما از کسی که آنها را تحریک کرده، بی خبرند و نمی دانند چرا و برای چه با یکدیگر درگیر می شوند و به چه حسابی به جان هم می افتند. دیوار به میخ گفت: چرا مرا سوراخ می کنی؟ میخ گفت: به آن که مرا می کوبد، بنگر و از او بپرس؛ «و این مثال ها را برای مردم می زنیم و جز دانایان فهم آن نمی کنند».[۳]
مردی از راهی می گذشت. دید عده ای پیرامون شخصی گرد آمده اند و او را می زنند و بر سرش می کوبند و هرکس از آن جا عبور می کند، در زدن با دیگران شریک می شود. از این ماجرا شگفت زده شد و از هر کس درباره علت آن کار پرسید؛ همه گفتند نمی دانیم. تعجب وی بیشتر شد. در این بین مرد بیچاره و کتک خورده، او را صدا کرد و گفت: از آنها نپرس؛ زیرا چنان که می گویند، علت کار خود را نمی دانند. اما من می دانم. به این ریسمان که از پشت بام آویزان شده، بنگر. آن جا ساحری است که هرگاه بخواهد مردم را دست بیاندازد و به عقل آنها بخندد، ریسمان خود را می اندازد. ریسمان بر سر هر که بیافتد، مبتلا به ضرب و شتم می شود و رهگذران بر سرش می کوبند. اگر می خواهی مرا نجات دهی، این ریسمان را از سرم بردار.
ای برادران! مسئله ما، مسئله همان طناب و ریسمان است. آیا می توانید آن را بردارید؟ آری، می توانید؛ اما شما ساحر را در سحر او کمک می کنید. در این باره، ماجرای واقعی دیگری نیز وجود دارد:
در روزگاری نه چندان دور، حدود سی ـ چهل سال پیش از این، در شهر «حله» دو شخصیت بزرگ و معروف به نام «نورالدین» و «محمد شبیب»، در دوره حکومت ترک ها، بر شهر حلّه مسلط بودند و حکومت مرکزی از آنها حساب می برد و هواداری می کرد. در آن روزگار، شخصی به نام «بیک باشی» که کارمندی نظامی در حله بود و غرور و حمایت حکومت مرکزی را با هم داشت، در برخورد و تعامل با «نورالدین» و «محمد شبیب» چندان حرمت آن دو را نگاه نمی داشت و بنا را بر تحقیر ایشان گذارده بود. یک روز، آن دو حاکم ظالم و زورگو در بازار، بالای دکانی بر صندلی نشسته بودند. آن نظامی مغرور و احمق نیز در بازار دوست خیاطی داشت. اتفاقا همان روز وی به بازار رفت و از دوست خیاط خود خواست که برایش صندلی بگذارد و برای تحقیر به گونه ای نشست که پشتش به «نورالدین» و «شبیب» قرار گرفت. یکی از آن دو به دیگری گفت: تا کی باید این نادان احمق را تحمل کنیم؟ چاره چیست؟ محمد شبیب گفت: به نظر من باید کاری کنیم که وی بیش از امروز در حله نماند. در این هنگام، سید فقیری که فقر و بیچارگی، عقلش را ربوده بود و از زندگی به تنگ آمده بود، از آنجا می گذشت. محمد شبیب حالش را جویا شد؛ فقیر پاسخ داد: چنانم که اگر کسی پیدا شود زندگی ام را به یک مجیدی[۴] بخرد، خواهم فروخت. شبیب گفت: من به بیش از آن می خرم. این یک لیره را بگیر و نزد «بیک باشی» برو و از پشت سیلی محکمی به گردنش بزن. سید رفت و غافلگیرانه ضربه محکمی بر گردن بیک باشی وارد کرد که نزدیک بود بر اثر آن، خون از رگ هایش بیرون بزند. بیک باشی برخاست و سید را گرفت و تا آمد ضربه او را تلافی کند، سید به دکان دار خیاط متوسل شد و به دست و پای مرد نظامی افتاد و پاهایش را بوسید و التماس کرد که آزادش کند. التماس و درخواست سید مفلس کار خود را کرد و بیک باشی رهایش ساخت. سید فقیر نزد شبیب بازگشت و شبیب دو لیره دیگر به او داد و گفت: باز هم یک پس گردنی محکم نثار بیک باشی کن. سید رفت و نخست دکان دارها را صدا کرد و از آنها خواست تا این بار آنها او را از دست بیک باشی نجات دهند. آنها نیز پذیرفتند. پس نزدیک بیک باشی رفت و محکم تر از دفعه پیش، پس گردن وی را به سیلی نواخت؛ چندان که کلاه نظامی از سرش افتاد. بیک باشی سید را محکم گرفت، اما ناگاه اهل بازار به سویش هجوم آوردند و سید را نجات دادند. سید نزد شبیب رفت. شبیب به او گفت: این هم لیره دیگر. ضربه سوم را نیز بزن. سید سه لیره را گرفت و همه لیره ها را نزد دکان داری که نورالدین و شبیب نزد او نشسته بودند، گذاشت و گفت: اگر این بار کشته شدم یا زندانی ام کردند، درهم ها را به خانواده ام برسان و اگر به سلامت بازگشتم، خود آن را تحویل می گیرم. سید بیچاره تصمیم گرفت که پس از وارد کردن ضربه سوم، فرار کند؛ چون اگر به دام بیک باشی می افتاد، عاقبتش مرگ بود. چون ضربه سوم را زد و خواست بگریزد، مرد نظامی که خداوند او را به چنین عذابی دچار کرده بود، او را صدا کرد و گفت: ای سید! به حق جدّت، بایست و نترس. تو در امانی. سید ایستاد. بیک باشی گفت: تو را به رسول خدا، اگر سیدی، این کارها برای چیست؟ چرا چنین می کنی؟ می دانم که مسئله، فقط مشکل فقر و بیچارگی تو نیست. باید علت پنهانی دیگری هم وجود داشته باشد. سید گفت: من اصل قضیه را برایت می گویم. تا وقتی که کیسه محمد شبیب پر از لیره باشد و آن را برای من باز بگذارد، چنین برنامه ای خواهد بود و همیشه باید آماده غافلگیر شدن و پس گردنی باشی. بیک باشی که علت را دریافته بود، به خا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 