پاورپوینت کامل دلشــوره ۵۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دلشــوره ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دلشــوره ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دلشــوره ۵۲ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۲
ود غلیظی به هوا بلند شد
عبدالرسول دستپاچه، سر لوله
بنزین را توی باک ماشین گذاشت،
بعد سرش را بلند کرد و به جایی که
دود از آنجا بلند می شد، نگاهی
انداخت که احساس کرد فشار پمپ
کم شده و بنزین کمتری می آید. به
راننده گفت: «نمی خواد پرش
بکنی. بقیه شو تو راه بزن خو.
می خوام برم ها. زن و بچه هام
رفتن، مو که نباشم دلشون شور
می زنه».
راننده با دستمال دستش را
پاک کرد و گفت: «اومدیم و پمپای
سر راه بنزین نداشتن، اون وقت ما
چیکار کنیم؟ پرش کن!»
عبدالرسول دستگیره بغل لوله
را باز فشار داد. دستگیره بیشتر از
آن، پایین نمی رفت. دستش درد
گرفته بود. سر را بلند کرد و به
آسمان چشم دوخت. آفتاب داغ،
صورتش را می سوزاند. خیس عرق
شده بود. هوا دم داشت و بوی
بنزین و دود ماشین و باروت هوا را
سنگینتر کرده بود.
عبدالرسول احساس کرد تنگی
نفس گرفته است. هوای درون
سینه اش را بیرون فرستاد. دوباره
صدای انفجار بلند شد و زمین
لرزید. عبدالرسول از جا پرید:
«لامصب یه دیقه ول کن نیست».
به یکی از ستونهای پمپ
تکیه داد و به مردمی نگاه کرد که
داشتند با عجله شهر را ترک
می کردند. هر کس کوله باری به
دوش کشیده بود و کودکش را به
همراه خویش می برد. پای عراقیها
که به خرمشهر رسیده بود،
توپخانه شان از همانجا آبادان را به
توپ بسته بود و بی وقفه می کوبید
و می کوبید.
آبادان دیگر جای ماندن نبود،
فقط آنهایی که می خواستند از شهر
دفاع کنند مانده بودند و بس.
عبدالرسول هم، زنش را به همراه
دو دخترش روانه کرده بود، تا بعد
خودش را به آنها برساند، ولی
پسرش مانده بود، می خواست با
بقیه باشد و از شهرش محافظت
کند و او هر چه کرده بود از پسرش
دل نکنده و همانجا مانده بود. فکر
زن و دخترها و تنها پسرش
رهایش نمی کرد. خواست برود و
پمپ را به حال خودش رها کند که
ماشین دیگری از راه رسید و راننده
صدا زد: «عمو! وایسا».
عبدالرسول برگشت. دلش
نیامد اعتنا نکند؛ با اینکه دلشوره
داشت و نگران بود که مبادا یکی از
توپها، زن و دخترهایش را نشانه
بگیرد و در میان راه بلایی به
سرشان بیاورند ولی ایستاد.
می دانست که آنها هم نگران او
هستند و می باید هر چه زودتر
خودش را به آنها برساند، ولی
چاره ای نداشت. با خودش گفت:
این یکی که بنزین بزند،
همراهشان می رود.
کلید پمپ را زد. هراسان بود.
دست توی جیبش کرده بود و پا به
پا می شد. چشمهایش آسمان را
می کاوید. دیگر حتی به کلاغها هم
اعتمادی نبود. مثل کلاغی
می آمدند و می آمدند و یکدفعه که
به زمین می رسیدند، منفجر
می شدند؛ اگر یکی شان به پمپ
بنزین می خورد …
دوباره صدای انفجار برخاست
و زمین لرزید و شیشه های دفتر
پمپ به شدت تکان خوردند.
بچه هایی که توی ماشین بودند
ناگهان جیغ کشیدند. عبدالرسول
بی اختیار روی زمین نشست. راننده
دستپاچه دوید. طرف در ماشین
بچه ها گریه می کردند و زنها به
سرشان می زدند.
عبدالرسول دستمالی از توی
جیبش درآورد و عرقش را پاک کرد.
همین که دید همه سالم هستند
زود لوله بنزین را از زمین برداشت
و که کارش تمام شد، سر لوله را به
همراه مشتی پول در دستهای
عبدالرسول گذاشت و دوید طرف
ماشین. ماشینهایی که در همان
وقت کم پشت سرش صف بسته
بودند، یکریز بوق می زدند. پدال گاز
را فشرد و با عجله دور شد.
ماشین بعدی به سرعت جلو
آمد. عبدالرسول غافلگیر شده بود.
از طرفی می خواست برود و از
طرفی دیگر دلش رضا نمی داد که
آن آدمها را آنجا رها کند. راننده
پایین پرید. و گفت: «زودی پرش
کن. عجله داریم ها.» عبدالرسول
هم گفت: «خو موم می خوام برم.»
و سپس سر لوله را دم باک بنزین
برد. زنی سرش را از توی ماشین
درآورد و گفت: «زود باش ناصر،
زود باش، بچه ها زهره ترک شدن.»
و عبدالرسول باز یاد زن خودش
افتاد. انگار کسی زمین را دو نیمه
کرده بود که ناگهان چنان صدایی
آمد و همه را در جایشان میخکوب
کرد. انفجار ماشین را به شدت
تکان داد. جیغ و فریادهای پی در
پی هنوز بلند بود. لوله پمپ از توی
باک بیرون پرید و بنزین روی
لباس عبدالرسول و زمین پاشیده
شد. عبدالرسول گفت: «ای بر تو
لعنت.» مرد پا به پا شد و گفت:
«یک وقت اینجا رو نزنه، که جهنم
می شه. پدر سوخته پالایشگاه رو
نشون کرده. یک کم زودتر عامو.»
عبدالرسول گفت: «مگه دست
موئه، دیگه از این بیشتر نمی یاد.
مو خودمُم عجله دارُم خو. زن و
بچه هام منتظرن نه. خدا می دونه تا
حالا چه بلایی سرشون اومده
باشه.»
صدای بوق ماشین پشتی بلند
شد. جوانی سرش را بیرون آورد و
داد کشید: «بستانه، دیگه بسه.
عراقیا دارن میانا. اونا که پاشون
برسه دیه کی مونو زنده می زارن.
خرمشهر رو که گرفتن. دارن
می یان طرف دزفول. اینقدری بزن
که بتونی زن و بچه ت رو به
جای امنی برسونی عامو.»
و باز بوق زد. عبدالرسول داد
کشید: «چه خبرته، انگار ما دلمون
می خواد که وایسیم تا بیفتیم دست
عراقیا. همه اش یک پمپ که
نیست خو.»
آن دورها، از سمت شهر دود
غلیظی به هوا بلند شده بود و
عبدالرسول باز به فکر پسرش
افتاده بود. ماشین دیگری که جلو
می آمد در همان لحظه، موتوری از
راه رسید. زنی بچه به بغل پشت
موتور نشسته بود و نزدیک بود که
از حال برود و تندتند با ترس و
وحشت می گفت: «یا ابوالفضل!».
موتورسوار رو به عبدالرسول
گفت: «قربانت عامو، زود باش
عراقیا دارن می یان سمت دزفول،
کسی گیرشون بیافته، رحم
نمی کنن. همه دارن از شهر می یان
بیرون. از هر جا که رد شدن، فقط
خرابی به جا گذاشتن.» عبدالرسول
به موتورسوار خیره شده بود و به
پسرش فکر می کرد.
راننده قبلی سریع از ماشین
پیاده شد. پول را کف دست
عبدالرسول گذاشت و دوید، اما پول
به دست او نرسید و بر زمین پخش
شد. عبدالرسول بی اعتنا به پولها،
می خواست به باک موتور بنزین
بزند که راننده ماشین پشت سر
پایین آمد و یقه موتورسوار را
چسبید.
ـ مرد حسابی مگه نمی بینی دو
ساعته تو صف وایستادم، نرسیده
می خوای بری هان؟
راننده موتور مات و مبهوت
مانده بود، زنش از روی موتور
شیون می کرد و راننده ماشین
داشت فریاد می کشید و می خواست
گلاویز شوند. عبدالرسول به وسط
آمد و میانه دعوا را گرفت: «خو بچه
شدین شما، صب کن الانه می ره
دیه، نمی بینی زنش ناخوش
احواله.» راننده که هنوز سعی
داشت مشتی به صورت موتورسوار
حواله کند، داد کشید: «به من چه،
می خواست زودتر بیاد، اول نوبت
منه، می خوام زودی برم.»
عبدالرسول گفت: «ماشاءا…
مگه شما امون می دین. مو خودم تا
می خوام برم، یکی از راه می رسه.
نمی شه که ول کرد و رفت. آدم
دلش نمی آد. حالا شما تو این
هیروویری دعواتون گرفته، اگه
خدای نکرده بلایی سر این آقا بیاد
انگار که پسر خودت ناکام شده.»
موتورسوار پول عبدالرسول را
داد و زود پرید پشت موتورش و آن
را روشن کرد و گفت: «زودتر بیا
برو. اینهمه داد و بیداد که
نمی خواست.» راننده که وضع را
این طور دید زود سوار شد و
ماشین را جلو آورد که ناگهان پانصد
متر جلوتر، صدای انفجار مهیبی
موتور را محکم به زمین کوبید و
کمی جلوتر شعله های آتش بود که
از ماشین بالا می رفت.
عبدالرسول دستهایش را روی
گوشش گذاشت و یکباره روی
زمین پخش شد. صدای جیغ و
فریاد از هر سو به هوا برخاست و
دودی تیره در هم پیچید و آسمان
را سیاه کرد. گلوله توپ در فاصله
پانصد متری پمپ بنزین منفجر
شده بود. ماشینهایی که آن جلو
داشتند می رفتند، متوقف شده
بودند و مردم داشتند می دویدند
توی دود تا به زخمیها کمک کنند.
بعضیها هم جلوی پمپ بنزین
ایستاده بودند و گریه می کردند.
موتور هم واژگون شده بود و
چرخهایش در هوا می چرخید. مرد
پایش را از زیر موتور بیرون کشید و
ناگهان موتور روی سینه بچه اش
افتاد. زن وحشت زده، بچه را
بیرون کشید، دمر به پشت خواباند
و چند بار به پشتش زد. بچه ساکت
شده بود و صدایش درنمی آمد. زن
همان طور که سینه بچه اش را
می مالید، نالید: «یا امام رضا! یا
ابوالفضل! بچه ام، بچه ام!».
و وقتی که حس کرد نفس
رفته کودک برنمی گردد، جیغ کشید.
«حسن! حسن!» و چند سیلی به
صورت کودک نواخت. مرد، بچه را
از بغل زن بیرون کشید.
عبدالرسول بلند شد و به طرف آنها
دوید. نمی دانست چه کار کند. دست
روی سر بچه کشید و نگاهی به زن
انداخت که توی سر خودش می
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 