پاورپوینت کامل پسرم!ای کاش تومثل پدرت نشوی ۴۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پسرم!ای کاش تومثل پدرت نشوی ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پسرم!ای کاش تومثل پدرت نشوی ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پسرم!ای کاش تومثل پدرت نشوی ۴۳ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۴

این داستان در ستون «فقه و حقوق» بررسی می شود.

پسر جان! روی صندلی
کالسکه نشسته ای و به بازی نور و
سایه در پشت پنجره نگاه می کنی.
بازی نور و سایه خیلی قشنگ
است، نه؟! ولی از بازی سرنوشت
خبر نداری … داری لحظه
لحظه های زندگی را تجربه می کنی
و از سرنوشت خبر نداری و از دل
مادرت که مثل سیر و سرکه
می جوشد.

در چشمهایت هزاران ستاره
می بینم و دستهایت مثل
شاخه های امید به طرفم دراز شده
است ولی من … من با این دل
شکسته چه می توانم به تو بدهم.
همین چند دقیقه پیش بود که
آخرین ذخیره شیر خشکت را
خوردی و من، در فکرم فردا با
فروختن یک النگوی دیگر شیر
خشک برایت بخرم…

خاله جان بتول گفت: «چرا به
بچه شیر خشک می دهی. مگر
خودت شیر نداری؟

ـ نه خاله جان

ـ مگر می شود … همه زنهای
فامیل ما مثل گاو شیرده هستند.
من خودم نه تنها بچه های خودم،
بلکه بچه های همسایه را هم شیر
می دادم. زنهای حالا نمی دانم چه
جوری هستند…

ـ ولی خاله جان، من شیرم
خشک شده.

ـ از کی؟

ـ از هفته پیش.

ـ آخر، چرا. دلیلش چیست؟»

خاله جان بتول از هیچ چیز
خبر ندارد. از ماجرای گم شدن
جوجه و اینکه پدرت ما را از خانه
بیرون کرد. ولی آیا فقط ماجرای
جوجه بود …؟! نه پسر جان، سر نخ
قضیه به سالها قبل برمی گردد.
شاید هم به قرنها قبل…

با چشمهای هزاران ستاره ات
به من نگاه می کنی، نه، باورت
نمی شود. باورت نمی شود که پدرت
به خاطر یک جوجه مرغ، من و تو
را به اینجا پرتاب کرد و رفت و
کتکهایی که به من زد باعث شد تا
شیرم خشک بشود ولی خاله جان
بتول این چیزها را نمی فهمد و
می گوید: «شیر به این چیزها چه
کار دارد. اصلا جوانهای حالا نازک
نارنجی شده اند و الّا … خوب، مرد
است دیگر. زن باید بسازد.»

هنوز صدای خاله جان بتول در
گوشم است: «بچه را بچسبان به
سینه ات، مک بزنه، آن وقت شیر
می آید.»

ـ خاله جان هر کار کردم، نشد
شیر نمی آید. حتی یک قطره…
دیگر نگفتم به جای شیر، هر شب
خروارها اشک می ریزم.

از همان شب اوّل شروع کرد،
بعد از آنکه مهمانها رفتند و سر و
صداها تمام شد. هنوز صدای بوق
ماشین عروس در گوشم بود. هنوز
صدای عکاس که می گفت:
«عروس خانم لبخند بزن» و من
نمی توانستم. وقتی هم سعی
می کردم دو طرف لبهایم را ببرم
بالا، حسّ می کردم مثل ماسکهای
اسباب بازی شده ام. بعد عکاس
گفت: «عروس خانم، دسته گل را
ببر بالا و بو کن.» دسته گل بوی
چسب نامرغوب و پارچه های کهنه
می داد. اصلاً کدام چیز این عروسی
مطابق میلم بود که دسته گلش
باشد. دسته گلهای عروسهای دیگر
بوی مریم می داد. بوی یاس
می داد… این زندگی، انتخاب من
نبود، انتخاب مادرم بود. برعکس
خانواده های دیگر، در خانه ما، تنها
مادرم بود که تصمیم می گرفت و
حتی پدرم عادت نداشت بالای
حرف او چیزی بگوید…

فکرم درست کار نمی کند. هی
از این شاخه به آن شاخه می پرم.
درست است وقتی مهمانها رفتند،
وقتی تنها شدیم. من سایه غول را
بالای سرم حسّ کردم. غولی که
حتی ذرّه ای مهربانی نداشت. خنده
از لبهایش محو شد، کتش را به
گوشه ای انداخت و مثل معلّمی که
می خواهد شاگرد خطاکارش را
تنبیه کند، گفت: «آن پسره که از
ماشین عروس عکس می گرفت
کی بود؟»

ـ کی؟ یادم نیست.

غرولند کنان، مثل حیوان
وحشی به طرفم آمد و گفت:
«چطور یادت نیست، همانی که به
او لبخند می زدی. چطور بلد نبودی
جلوی دوربین عکاسی که من آورده
بودم لبخند بزنی ولی …»

ـ من؟!

دستهای آهنینش را به طرف
گردنم برد و گفت: «راستش را بگو،
کی بود؟!»

به زحمت توانستم از میان
سایه های درهم و برهمی که از
مهمانها به یادم می آمد. از لبهای
قرمز و صورتهای سفید شده و برق
کلاها و لباسها… چیزی را به یاد
بیاورم.

ـ بهروز را می گویی؟!
پسرخاله ام است. در همه مجالس
عکس می اندازد. عاشق عکاسی
است.

دستهایش را از روی گردنم
برداشت و گفت: «خوب که
اینطور!» گوشه تخت نشست و در
حالی که سبیلهایش را می جوید،

گفت: «ولی خیلی دور و بر تو
می پلکید. اصلاً چه لزومی داشت او
عکس بگیرد. ما که عکاس خبر
کرده بودیم. خدا تومان هم باید
پول بابت عکسها بدهیم.»

حسّ کردم این مرد رحم و
مروّت سرش نمی شود. با لحنی
ملایم گفتم: «پسرخاله ام عین
برادرم است. حتی من مدتی شیر
مادر او را خورده ام.»

بالاخره ظاهرا قانع شد که در
پس خیالات عجیب و غریب او
هیچ ماجرایی پنهان نیست.

ولی ماجرای پسرخاله، به
شکلهای دیگر همچنان ادامه
داشت. شاید اگر آن روز که او،
همراه با مادر و خواهرهایش به
خواستگاری من آمده بود، مادرم از
آنها خوشش نمی آمد. یا اگر حداقّل

خانواده آنها، واقعیت را به ما گفته
بودند، یا مادر من و پدر من که
همیشه تسلیم مطلق مادرم بود،
کمی تحقیق می کرد، این عروسی
سر نمی گرفت ولی موضوع چیز
دیگری هم بود. موضوع سر
خواستگاری بود که برای سیمین

آمده بود. کاش این خواستگار کمی
دیرتر آمده بود… کاش…

آن روز، در حالی که روزنامه را
در دستهای عرق کرده ام می فشردم
به خانه آمدم. تمام کوچه ها را
دویده بودم. از خوشحالی پر
درآورده بودم. در خانه باز بود. مادر

نشسته بود روی فرش کنار حوض
و سبزی پاک می کرد. با هیجان
روزنامه را گذاشتم روی فرش و
گفتم: «مامان، من در کنکور قبول
شدم. در مرحله اوّل. رتبه ام
نزدیک دوهزار است.»

مادرم سرش را بالا کرد و
نگاهی به من انداخت. نگاهش
بیگانه بود. انگار که از سفری دور
دست آمده باشد. انگار که از کره ای
آمده که این حرفها برایش نامفهوم
است.

ـ من که این حرفها سرم
نمی شود. هزار و دوهزار و صدهزار
برایم فرقی نمی کند. همین قدر
می دانم که دختر، اگر تمام کتابهای
دنیا را هم بخواند، عاقبت جایش
کنار اجاق آشپزخانه است.

انگار آب سردی رویم ریختند.
تمام خوشحالی و هیجانم، تبدیل
به حالتی عجیب از سرخوردگی و
ناامیدی شد.

مادرم، سبزی را ریخت توی
سبد و گفت: «حالا به جای اینکه
ماتت ببرد این سبزیها را ببر و
بشور.»

سبزیها را گرفتم زیر شیر آب.
قطره های آب از سبزیهای شاداب
و خرّم می چکید و من حسّ کردم
دستی قلبم را می فشارد. حسّ
کردم، مادرم مرا هم مثل این
سبزیها می اندازد توی دیگ تا
بجوشم تا به شکل خورشت قورمه
سبزی در بیایم. خورشتی که آبش
یک ور و دانه اش یک ور نباشد.
خورشتی که جا افتاده باشد و ترشی
به اندازه داشته باشد… ولی من یک

آدم بودم نه خورشت قورمه سبزی.

مادرم همانطور که پشت سرم
ایستاده بود گفت: «حالا نمی خواهد
عزا بگیری. تا اینجایش را هم من
بودم که گذاشتم درس بخوانید و الّا
پدرتان که اصلاً راضی به درس
خواندن شما نبود… اصلاً می دانی
راستش اینکه یک بخت و روز
خوبی برایت پیدا شده.»

ـ ولی مامان من…

ـ ولی ندارد. آخرش که باید
شوهر کنی، چرا از اوّل نکنی. تا
جوانی می روی سراغ بخت و
روزت. آدم خوب است در جوانی
بچه بیاورد.

حر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.