پاورپوینت کامل کوچه پس کوجه های غربت ۶۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کوچه پس کوجه های غربت ۶۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کوچه پس کوجه های غربت ۶۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کوچه پس کوجه های غربت ۶۶ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۴
از «رحلت» تا «شهادت» (۶)
… یا سلمان: ویل لِمَن یظلمِهُا وَ یظْلِمُ بَعْلَها علیا …
ای سلمان: وای بر کسی که به فاطمه و شوهرش علی، ستم کند.
مقتل الحسین، احمدبن موفق، ص۵۹
کوچه باغهای تنگ و تاریک مدینه، در زیر
نور بی رمق ماه، در هاله ای از تاریکی فرو رفته
است. دیوارهای گلی، با آن دربهای چوبی که از
شدت اشعه های خورشید، رنگ باخته اند، چهره
خسته و قدیمی شهر را، جلوه خاصی
بخشیده اند. شهر در بستر شگفت انگیز شب، به
شهر مردگان می ماند. تنها گاه، نجوای مرغی،
در دل نخلستانهای اطراف مدینه، پیکر این
سکوت وهم انگیز را می خَلَد.
در میان این کوچه های تنگ و تاریک،
مردی خسته از گذر ایام، با کوله باری از
خاطرات و تلخ کامیها، اما استوار و مصمم، گام
برمی دارد. در پی او بانویی بر مرکبی نشسته،
خاموش و آرام، روان است. از دور می پنداری
سالهای بی شماری از بهار زندگی را پشت سر
دارد. از نزدیک به راحتی می توان خطوط درهم
رنج و غصه را در چهره اش خواند؛ اما بر سراسر
وجودش آمیخته ای از بزرگی و عظمت سایه
افکنده است. دو کودک زیبا و دلربا نیز آنان را
همراهی می کنند. در چشمهای کوچک و
درخشانشان، خواب لانه کرده است. به زحمت
پیکر خود را به پیش می رانند. دست در دست
یکدیگر دارند و مهربان و صمیمی اند.
مرد با چشمان نافذش، یک یک دربهای
چوبی و کهنه را از نظر می گذراند. به هر دری
که می رسد، لحظاتی می ایستد. با دقت به آن
نگاه می کند و سپس به راه خود ادامه می دهد.
ناگهان در برابر درِ خانه ای می ایستد. آن را به
خوبی می شناسد. خانه «معاذبن جبل» است.
مدتها در رکاب پیامبر(ص) شمشیر زده است؛
اما اکنون رنگهای درهمِ مظاهر دنیا، بوم قلبش
را سیاه کرده اند. مرد نگاهی به زن می افکند. به
سادگی می توان تردید را در چشمهایش یافت.
با دو دلی دست دراز می کند و کوبه در را چند
بار بر پیکر کهنه و رنگ و رو رفته در می کوبد.
پس از لحظاتی صدایی از آن سو، غرق خواب
و بی حوصله، پاسخ می دهد و در را می گشاید.
در با ناله ای جانخراش به روی پاشنه می گردد.
«معاذ» از روبه رو شدن با چنین صحنه ای،
دلش می لرزد. توان سخن گفتن را از دست
داده است. حالت مظلومانه این گروه کوچک،
قلبش را می آزارد.
زن با صدایی لرزان و شکسته، خود را
معرفی می کند. در آهنگ صدایش، غمی
جانکاه موج می زند. از رنجها می گوید. از ظلمها
و نامردمیهایی که در حقش روا داشته اند.
می گوید: که چگونه همانها که از نزدیکی و
قرابت به پدرش دم می زدند، پس از رحلت او،
از هیچ ظلمی در حق او دریغ نکردند و حکم
خدا را نادیده گرفتند و بر مسند رسول خدا(ص)
تکیه زدند.
زن عنان از کف داده است. گویی در
وجودش، زخمی دیرینه سر گشوده است.
آهنگ صدایش، دل سنگ را آب می کند.
«معاذ» همچنان ایستاده است و چشم به
خاکهای تیره و تفتیده دوخته است. زن در برابر
این همه ظلم و ستم، از او یاری می طلبد و در
پی آن، اشک امانش نمی دهد.
معاذ که قربانی دنیاطلبی و تن پروری خود
شده است، می گوید:
ـ آیا به جز من، کس دیگری به حمایت
شما پرداخته است؟
این سؤال خاطرات تلخی را بر ذهن زن
می نشاند. آهی از ته دل می کشد و پاسخ
می دهد:
ـ خیر! کسی دست یاری به سوی ما دراز
نکرد!
ـ پس چه کاری از دست من، به تنهایی،
ساخته است؟!
زن دیگر تحمل ندارد. چگونه ممکن
است، کسانی که خود را صحابی پیامبر(ص)
معرفی می کنند، او را در اوج غربت و تنهایی،
یاری نکنند. مگر معاذ جایگاه او را در نزد
پیامبر(ص) نمی داند. در حالی که به شدت
می گرید، با آهنگی محکم می گوید:
ـ ای معاذ! با تو دیگر سخن نخواهم گفت،
تا بر پیامبر خدا(ص) وارد شوم!
مرد مأیوسانه چشم از معاذ می گیرد و به
دوردستها، خیره می شود. آهسته اما ناامید و
دل شکسته حرکت می کند. زن بی تاب و
مضطرب است و آثار خستگی از سر و روی
کودکان می بارد. اما نمی توانند به خانه بازگردند.
چرا که مرد رسالتی خطیر را بر دوش می کشد.
باید تا آنجا که می تواند، در هدایت این مردم
بکوشد، تا بهانه ای برای آنها باقی نماند.
می داند که اگر اسلام از همین ابتدا منحرف
شود، در آینده ای نه چندان دور فساد و تباهی
آن را در بر خواهند گرفت.
او یقین دارد، که آیندگان نیز، او را در دل
این کوچه های تنگ و تاریک، در حالی که
همسر ناتوان و فرزندان خردسال خود را همراه
دارد، خواهند دید و درخواهند یافت که
«علی(ع)» در رسالت گرانبار خود، لحظه ای
کوتاهی نکرده است.
آن درِ چوبی و کهنه، درِ خانه یکی دیگر از
صحابی رسول خدا(ص) است. او نیز زمانی
نامش در زمره یاران پیامبر(ص) می درخشید.
دست علی(ع) به سوی کوبه در دراز می شود.
خاطره تلخ معاذ، دستش را می لرزاند، اما
چاره ای نیست، باید وظیفه اش را انجام دهد. در
را می کوبد و پس از لحظاتی، صحابی در برابر
در ظاهر می شود. فاطمه(س) که دیگر
کورسوهای امید، در وجودش، رو به خاموشی
نهاده است، بار دیگر حقایق را برای وی مرور
می کند.
او نیز در قلبش نور ایمان مرده است.
پرده های خودپرستی و تیرگیهای بی تفاوتی بر
سراسر قلبش خیمه زده اند. تا آنجا که بدون
آنکه فکر کند می گوید:
ـ ما با ابوبکر بیعت کرده ایم، اگر علی زودتر
می آمد، با او بیعت کرده بودیم!
سخن وی آن چنان جاهلانه است، که دل
علی(ع) می گیرد. مگر خلافت مسلمین امری
ساده است، که به این سادگی معین گردد.
علی(ع) که کوه صبر است با متانت پاسخ
می دهد:
ـ آیا من می توانستم پیکر رسول خدا(ص)
را در منزلش رها کرده و پیش از آن که وی را
به خاک بسپارم، از منزل بیرون آمده و با مردم
بر سر حکومت نزاع نمایم؟!
فاطمه(س) که اوج مظلومیت شوهرش را
می بیند، که چگونه مردی اینچنین با عظمت،
مجبور است با مردمی فرومایه هم سخن شود،
سخن علی(ع) را تأیید می کند و می فرماید:
ـ ابوالحسن [علی(ع)] آنچه را که شایسته
و سزاوار بود انجام داد و آنان نیز اعمالی انجام
دادند، که تنها خدا به آن رسیدگی می کند و بر
آن قضاوت خواهد کرد.
شب از نیمه گذشته است و کودکان در
ژرفای چشمانشان خستگی موج می زند.
فاطمه(س) نیز خسته است. کمردرد امانش را
بریده است و بی مهریهای یاران پدرش،
روحش را سخت می آزارد. علی(ع) به سوی
خانه حرکت می کند، تا فرداشب و شبهای دیگر
نیز برای هدایت این خلق گمراه تلاش کند.
چهل شب علی(ع) به همراه همسر غمدیده و
فرزندان خردسالش، در تاریکی شب، مهاجرین
و انصار را به یاری فرا خواند،(۱) اما گویی
تمامی قلبها زنگ زده بود.
نرود میخ آهنین بر سنگ
بر سیه دل چه سود، خواندن وعظ
این غم، پس از آن، در گوشه دل علی(ع)
خانه کرد و گاهی قلب دریایی اش را می آشفت.
دشمنان آن حضرت(ع) نیز به این نکته به
خوبی پی برده بودند. معاویه که خطرناک ترین
دشمن اسلام بود، برای آنکه نمک بر زخم
کهنه علی(ع) بپاشد، بعدها به او نوشت:
«آیا گذشته را به یاد می آوری، که
فاطمه(س) را شبانه سوار بر اسب چهارپایی
می کردی و دست حسن و حسین را گرفته
بودی، پس از آنکه به ابوبکر بیعت شده بود.
تمامی اهل بدر و سابقین در اسلام را به یاری
خواندی و کسی نماند مگر آنکه تو با همسرت،
به سراغ او رفتی…»(۲)
از آن هنگام، که پیامبر(ص) به ملکوت
پیوست، حلقه اشک نیز بر گوشه چشم
فاطمه(س) نشست و این حلقه تا پایان عمر بر
چشمانش ماندگار شد. هر لحظه که بر صفحه
دل زهرا(س) چهره پدر نقش می بست، زلال
اشک، چون دو نهر کوچک از گوشه های
چشمان مقدسش جاری می شد. از سوی دیگر
خارهایی که پای پدرش را می خلید، اینک بر
چشمان شوهرش نشسته بود و استخوانهایی
که بر سر و روی رسول خدا(ص) فرود می آمد،
گلوی او را سخت می فشرد. علی(ع) که زمانی
یار و مونس پیامبر(ص) بود و در دنیای اسلام،
پس از پیامبر(ص) مهمترین رکن آن شمرده
می شد، اینک زانوی غم در بغل گرفته بود و
همچون مرغی پرشکسته، خانه نشین شده بود.
هر لحظه که فاطمه(س) به علی(ع)
می نگریست، از این همه مظلومیت و بی مهری
قوم با او، دلش آتش می گرفت. راز سعادت و
کامیابی این مردم، در دستهای قدرتمند این
عصاره شجاعت و علم بود. اما مردم از وی
روی گردانده بودند و حتی ریسمان به گردن
مبارکش افکندند.
ولی اللّه را می دید که چون گنجی سر به
مهر، نهان مانده است و در برابر، عنان
حکومت اسلامی را نابخردان غصب کرده اند.
فاطمه(س) به آینده چشم دوخته بود.
دیوارهای کجی را می دید که بر این خشتهای
کج استوار شده است و هر لحظه در معرض
فرو ریختن است.
از سوی دیگر، درد پهلو و بازو، هر روز
شدت بیشتری می یافت و قوای جسمانی
فاطمه را تقلیل می داد؛ خصوصا راه پیماییهای
شبانه و گفتگوهای پی در پی و برخوردهای
سرد و بی روح، او را بیش از پیش ضعیف کرده
بود. داغ جان سوز کودک شش ماهه اش،
محسن، نیز لحظه ای او را وا نمی نهاد. شاید در
عالم خیال محسنش را می دید، که مظلومانه در
میان خاک و خون می غلطد و او که از درد به
خود می پیچد، نمی تواند او را یاری کند.
حسن(ع) و حسین(ع) نیز از آن هنگام که
غم و غصه، پایش به این خانه، باز شده بود،
آرام و قرار نداشتند. گاه که رنگ ارغوانی در را
می دیدند و گاه چهره نیلی مادر، قلب کوچک و
شیشه ای شان را می آزرد. آنان که زمانی که
جایگاهشان، بر زانوی پیامبر(ص) بود، اینک در
آغوش ماتم می آرمیدند و با ماجراهای تلخ و
جان سوز همبازی شده اند.
زینب(س) در این میان، هر چند کودکی
بیش نبود، اما چون پروانه ای به گرد مادر
می گردید و اشک می ریخت. دستهای کوچکش
را بر چهره مادر می مالید و اشک از گونه های
مطهرش می زدود. ام کلثوم(س) هم غمها را با
زینب(س) تقسیم کرده بود.
تمامی این حالات و تفکرات، دل
زهرا(س) را به اقیانوسی از اشک و خون،
تبدیل کرد. دلش می جوشید و دیدگانش
می خروشیدند. دل، شرح غم را بر صفحه خود
ترسیم می کرد و دیده، در زلال قطره های
شفاف، تصویر را در خود، منعکس می نمود.
خنجر درد، سینه را پر خون می کرد و چشمها،
خونابه های دل را بیرون می ریختند.
… و رفته رفته اشک همدم و مونس
زهرا(س) شد. نه صبح می شناخت، نه شب.
تنها می گریید و چون شمعی، آب می شد.
دامنش همواره لبریز از اشک بود و هر جا
می نشست، زمین تشنه را سیراب می کرد. دیگر
خواب نیز با زهرا(س) سر آشتی نداشت. شبها
که به سوی بستر می رفت،اشک خواب را از
چشمان او جارو می کرد. به عبادت که
می
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 