پاورپوینت کامل پدر سالار ۳۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پدر سالار ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پدر سالار ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پدر سالار ۳۵ اسلاید در PowerPoint :
>
۱۸
این داستان در ستون «فقه و حقوق» بررسی می شود.
صدای چکمه های پدر روی
آجر فرشهای ایوان می آید. صدای
چکمه ها با صدای کبوترهایی که
روی دیوار نشسته اند و صدای
غلغل سماور به هم آمیخته است.
پدر، چکمه هایش را به پا کرده
و لباسهای قدیمی را که سالهاست
ته چمدان مانده، پوشیده و نشانها و
ستاره هایش را به خود آویخته
است؛ حتی کلاه را هم فراموش
نکرده است.
من و مامان دزدانه به او نگاه
می کنیم. با دست، سعی می کند
خطهایی را که در اثر تا کردن بر
روی شلوار و کت افسری اوست،
صاف کند. قامتش را، شاید به زور،
صاف نگه داشته است. به نرده ها
تکیه داده و آه می کشد و ما
می دانیم که این آه را به یاد
ارزشهای گذشته ای که در آدمهای
رنگ پریده داخل قاب عکسها است،
کشیده است. مردانی پر ابّهت که
همگی نظامی اند و همگی به
سبیلهایی پر ابهت دارند و باد به
غبغب انداخته اند.
وقتی ما بچه بودیم، هر وقت
پدر می خواست ما را تنبیه کند یا در
مورد مسأله مهمی حرف بزند،
لباسهای افسری اش را می پوشید.
انگار که می خواهد به یک مجلس
رسمی برود. آن وقت، ما ترس
برمان می داشت و می فهمیدیم که
مسأله مهمی در کار است. داداش
جواد، شاید به خاطر همین چیزها
بود که از خانه فراری شده بود.
چند روز پیش، وقتی خانواده
حبیب به خانه ما آمدند، چقدر به او
التماس کردیم، چقدر عموجان و
عمه جان گفتند تا بالاخره رضایت
داد که با لباس شخصی جلوی
خواستگارها بیاید. حالا می خواست
تلافی اش را دربیاورد.
گفتم: «مامان، شما هم
بیایید.»
با ترس نگاهم کرد و گفت:
«نه، من، نه، من دخالت نمی کنم.»
ـ ولی مامان …
احساس کردم همان بچه ای
هستم که نمره اش کم شده. یعنی
کمتر از بیست و پدر مرا صدا زده و
می گوید: «چرا بیست نگرفتی؟!»
ـ خوب پدر، من بهترین نمره
کلاس را گرفتم. امتحان شیمی
سخت بود. باور کنید …
ـ من این حرفها سرم
نمی شود. نمره فقط بیست است آن
هم برای دختر من …
ـ ولی پدر …
ـ ولی ندارد، فقط بیست.
می فهمی! فقط بیست!
یا آن روز که عموجان و
عمه جان با جعبه شیرینی و
دسته گل آمدند که قبولی مرا در
کنکور تبریک بگویند ولی پدر با
دلخوری گفته بود: «من انتظار
داشتم سهیلا در رشته پزشکی
قبول شود. رشته پرستاری که
تبریک ندارد …»
با داداش جواد هم همین
معامله را کرده بود. داداش جواد
می خواست نقاش بشود ولی پدر دو
پایش را کرد توی یک کفش و او را
به زور فرستاد به دانشکده افسری
ولی داداش جواد بالاخره از فرانسه
سر در آورد. پدر، دیگر اسم او را هم
نمی آورد.
از بالای ایوان، جایی که به
نظر من تا آسمان بلند است
می گوید: «سهیلا، بیا بالا.»
و من می روم بالا. پدر روی
یک صندلی قدیمی منبت کاری
نشسته است. از میان قاب عکسها،
در زیر سنگین نگاه های
سرزنش آمیز بزرگان فامیل
می گذرم و وارد ایوان می شوم.
ـ بنشین.
پدر، به یک صندلی لهستانی
اشاره می کند و من، روی صندلی
می نشینم در حالی که سعی می کنم
از لرزش دستهایم جلوگیری کنم.
لحظه ها سنگین است و
سکوت پدر که دستش را به میز
تکیه داده بر سنگینی لحظه ها
می افزاید. دلم می خواهد مثل
کبوترها که پرواز کرده اند بروم. به
کجا؟ نمی دانم.
مامان می آید. عین یک
مجسمه مومی، مثل یک آدم
آهنی. لبها به هم فشرده و نگاه بر
روی زمین ثابت. سینی مخصوص
استکان چای پدر را می گذارد روی
میز و با همان حرکت عروسک وار
می رود.
لحظه ها به کندی می گذرد. پدر
به من نگاه نمی کند. اصلاً معلوم
نیست به کجا نگاه می کند. به آجر
فرشها؟ به نرده ها و یا به
چکمه هایش و یا …
از میان پلکهای بادکرده اش،
نمی شود نگاهش را دید.
چه مدت می گذرد؟ نمی دانم.
ولی آنقدر هست که من همه
ماجراهای زندگی خودم را در
مقایسه با کتابی که روی میز جلوی
پدرم قرار دارد، مقایسه کنم.
بالاخره، او با صدایی مبهم و خفه
که از میان لبهایی فشرده و
سبیلهای آویزان بیرون می آید،
سکوت را می شکند:
ـ خوب که این طور …!
… و باز، سکوت. خدایا، این چه
تنبیهی است که پدر برای من در
نظر گرفته است؟!
اولین ستاره غروب در آسمان
ظاهر شده و مرا به یاد آسمان پر
ستاره روستایی می اندازد که
نزدیک به سه سال است آنجا
رفته ام. جایی که آن طرف سکه را
دیدم. جایی که به اجبار رفتم و حالا
دلم می خواست برای همیشه آنجا
بمانم. بله، برای همیشه.
پدر، سرش را بلند می کند و به
آسمان خیره می ماند و بعد به کتاب
قطوری که روی میز است اشاره
می کند و می گوید: «این را
خواندی؟»
ـ بله، پدر.
ـ خوب …
پدر، قند کوچکی را می گذارد
در دهانش و یک باره استکان چای
را سر می کشد و بعد می گوید:
«چطور بود؟»
ـ خوب، یک داستان بود. یک
داستان سرگرم کننده …
ـ فقط همین!! خودت را توی
این قصه ندیدی؟
ـ نه، پدر.
خون می دود در صورت پریده
رنگ او و در حالی که سر تکان
می دهد می گوید:
«فکر می کردم وقتی این کتاب
را بخوانی می فهمی که کبوتر با
کبوتر باز با باز باید پرواز کند.»
ـ ولی پدر، به نظر من این
کتاب را نویسنده ای نوشته که
ارزشهای عالی را مخصوص طبقه
خاصی می داند، آن هم طبقه ای که
خودش به آن تعلق داشته است.
پدر، کتاب را بلند می کند و
می گوید: «آن پسره را چطور؟»
به خودم فشار می آورم تا
حرفهایم را بعد از سالها به پدر
بگویم.
ـ ولی پدر …
ـ ولی ندارد. آن پسره مزلّف
هم بی شباهت به این موردی که
سرکار دندانت پیشش گیر کرده
ندارد.
در قلبم طوفان
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 