پاورپوینت کامل زندگی همچنان سبز است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل زندگی همچنان سبز است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زندگی همچنان سبز است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل زندگی همچنان سبز است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۱۰
| خنده می بینی ولی از گریه من غافلی | کلبه من از درون ابر است و بیرون آفتاب |
معلولیت اگر چه محدودیت است، اما غبار
این محدودیت زدودنی است. بسیاری از این
معلولین در گذر از این محدودیتها، بسیار موفق
بوده اند. آنان با تلاشی پی گیر و با مطرح کردن
خود در میادین علمی، فرهنگی و ورزشی در
تغییر نگرشهای مرسوم و عمدتا بی پایه، نقشی
بس مهم بازی کرده اند.
برخی از معلولین، تجربه می کنند که با
معلولیتهای خود چگونه کنار آیند یا بر آن فایق
شوند؛ که اغلب موجب شگفتی است. تفاوتهای
آنان با دیگران برایشان سدّی نیست که آنان را
از نیل به یک زندگی بهنجار و کامل همچون
دیگران، باز دارد.
کافی است اندکی مطالعه در باره زندگی
معلولین داشته باشیم تا بیابیم که:
اولاً، افراد عقب مانده ذهنی به طور معمول
بیشتر از افراد عادی شکست را تجربه می کنند
و لذا انتظار شکستهای بعدی در آنان رشد
می کند.
ثانیا، افراد عقب مانده ذهنی در موقعیتهای
جدید حتی اگر پایین تر از توانایی ذهنی آنان
باشد، دچار افسردگی می شوند.
ثالثا، افراد عقب افتاده ذهنی پس از یک
شکست مختصر، تمایل کمتری در افزایش
فعالیت خویش دارند. و دست آخر اینکه
عقب ماندگان ذهنی به ۳ دسته تقسیم
می شوند:
۱ـ عقب ماندگان ذهنی آموزش پذیر
۲ـ عقب ماندگان ذهنی تربیت پذیر
۳ـ عقب ماندگان ذهنی حمایت پذیر
در نگاهی به گذشته جوامع مختلف،
مشاهده می کنیم که نگرش انسانها نسبت به
«معلولین» و «افراد استثنایی» و نحوه برخورد
با آنها، بستگی به شرایط و آگاهیهای اجتماعی،
اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، مذهبی و اخلاقی
مردم آن جامعه دارد؛ تا جایی که گاهی این
دسته از افراد از اجتماع طرد شده و یا حتی به
طرق مختلف از بین برده می شوند. لااقل جایی
هم که وضعشان بهتر بوده به این گروه با دید
ترحم و حمایت نگریسته می شده است؛ ولی در
زمان معاصر، مسأله پذیرفتن این افراد در
جامعه و در کنار دیگر افراد و استفاده از
تواناییهای آنان تا آنجا که امکان پذیر باشد به
صورت جدّی تری مطرح شده است.
مطالعه «معلولین»، مطالعه
«تفاوت»هاست و همچنین مطالعه
«شباهت»ها. «تفاوت»ها در تفکر، دیدن،
شنیدن، تکلم، اجتماعی شدن یا حرکت کردن و
«شباهت»ها در خصوصیتها و نیازها و
شیوه های یادگیری.
برای درک و لمس بیشتر این تفاوتها و
شباهتها با هم به سراغ تنی چند از زنان و
دختران معلول رفته و پای قصه ها و
غصه هایشان می نشینیم.
کار را از مجتمع بهزیستی، حمایتی شهید
آیت اللّه اشرفی، واقع در پیچ شمیران، شروع
می کنیم. در بدو ورود در گوشه ای از راهرو
مجتمع، ویلچری را می بینیم که دخترخانمی
هم در کنار آن ایستاده است. روی ویلچر خانم
میانسالی نشسته که پتویی به دور پاهایش
پیچیده است. خسته و رنجور به نظر می رسند.
چشمان نگرانشان که مرتب به سوی ابتدا و
انتهای راهرو دوران داشت، از انتظار کسی
حکایت می کرد. جلوتر می روم و پس از سلام و
احوالپرسی و کسب اطمینان از اینکه گفتگوی
ما موجب ناراحتی اشان نمی شود با خانمی که
روی ویلچر نشسته وارد گفتگو می شوم.
خودش را مهری … معرفی می کند. ۴۷
سال دارد و ساکن تهران می باشد. از علت
معلولیتش که می پرسم می گوید: به علت
مصرف آمپولها و قرصهای کورتون دار معلول
شدم. رماتیسم داشتم و به پیشنهاد دوستان و
بعد به تجویز پزشک از این داروها استفاده
کردم. از یازده سال پیش، به علت تغییر شکل
مفاصل پا، زمین گیر شدم و در این سالها به
تدریج با تغییر شکل مفاصل، دیگر از حرکت
افتاده ام. دستها و پاهایم قادر به حرکت و انجام
کار نیستند. دستهایش را که نگاه می کنم، همه
انگشتان و مچ دستانش تغییر شکل داده اند.
ـ چرا به این مجتمع آمده اید؟
یکی از آشنایان به ما گفت که بروید
بهزیستی و تقاضای دفترچه بیمه و مستمری
کنید. آخر شوهرم ۴ سال است که رفته و
برنگشته است. و من و دختر و پسرم،
بی سرپرست مانده ایم. سپس به طرف دخترش
برمی گردد و با ناراحتی اشاره می کند و
می گوید: این دختر هم جوانیش را به پای من
گذاشته، در خانه مانده و از من مراقبت می کند.
در این هنگام پسر جوان ۱۸ ساله ای به
همراه خانم جوان دیگری به سمت ما آمده و
به جمع کوچک ما اضافه می شوند و با
کنجکاوی براندازم می کنند. مادرشان که متوجه
حالت آنها می شود معطل نکرده و می گوید:
ایشان از مجله هستند و دارند با من حرف
می زنند. خودم را معرفی می کنم و از آن دو نیز،
برای ادامه گفتگو اجازه می گیریم. و آنها هم با
روی باز می پذیرند. من هم با خیال راحت
سؤالاتم را پی می گیرم.
ـ به شما چه گفتند؟
این سؤالم را دختر دیگر مهری خانم
همزمان که دارد با مادرش حرف می زند، این
گونه پاسخ می دهد:
پرونده تشکیل داده اند. می گویند بروید و ۵
ماه دیگر بیایید، تا شما را به کمیته منطقه
خودتان معرفی کنیم؛ (منظور کمیته امداد امام
خمینی است). هر چه خواهش و تمنا کردم که
دفترچه بیمه بدهید، گفتند نمی شود و دفترچه
نمی دهیم. تنها از ۵ ماه دیگر ماهیانه ۳۰۰۰
تومان به مادرتان تعلق می گیرد.
بعد در حالی که صورتش را به طرفم
برمی گرداند، می گوید:
«خانم جون! تو را به خدا بگویید زودتر کار
مادرم را درست کنند. ۱۱ سال است که بدون
دفترچه، دکتر و دوا می کنیم. چند سال است که
پدرم رفته است. اگر می شود زودتر دفترچه و
مستمری به مادرم بدهند.»
در این فکر که چه جوابش را بدهم؛ تنها با
تأسف می گویم: من که کاره ای نیستم. تنها
می توانم حرفتان را در گزارش بیاورم. چرا شما
به کمیته امداد نمی روید؟
این بار خود مهری خانم جوابم را می دهد:
رفتیم. چند روز پسرم بیکار ماند تا مرا به کمیته
مرکزی برد. در آنجا آقایی یک نوشته مُهردار
داد ولی هیچ کس به آن نوشته اهمیت نداد.
اصلاً کسی به درد ما نمی رسد! پسرم ۴ سال
است که نان آور خانه است. از صبح تا شب با
واکس زدن و دوره گردی خرج من و خواهرش را
می دهد. امروز فقط ۸۰۰ تومان دادیم و از خانه
تا اینجا آمدیم. از کار بیکار شده است و
نتیجه اش چی؟ می گویند ۵ ماه دیگر، و تازه
دفترچه هم نمی دهند. پس این همه در رادیو و
تلویزیون تبلیغ می کنند؛ می گویند ما زیر
پوشش می گیریم، کمک می کنیم، پس چی
هستیم؟!
و در حالی که با ناراحتی به دخترانش اشاره
می کرد، گفت: «مرا ببرید، مرا ببرید خانه امان.
دیگه از خانه درنمی آیم. دیگه هیچ جا نمی روم.
بگذارید بمیرم.»
و در یک لحظه دخترانش ویلچر او را به
جلو هُل داده و او را از راهرو خارج کردند.
چشمانم، این جمع کوچک و درمانده را بدرقه
می کند و در همین حال در افکار خود غوطه ور
می شوم. آینده او و دختر و پسرش، چه
می شود؟ چرا من نتوانستم هیچ کاری برای آنها
بکنم؟! آیا ما هم روزی مثل او خواهیم شد؟ در
آن صورت ما باید درد خود را به چه کسی
بگوییم.
در حالی که مشغول نوشتن ته مانده
حرفهای مهری خانم هستم؛ ورود ویلچر
دیگری نگاهم را به انتهای راهرو می کشاند.
یک خانم دیگر روی ویلچر. نحوه نشستن او و
حرکت دادن چرخهای ویلچر توسط دستانش
توجهم را بیشتر به خود جلب کرد. در یک چشم
به هم زدن، من هم در انتهای راهرو کنار او
قرار می گیرم. پس از سلام و حال و احوال، با
نهایت ادب و با روی گشاده درخواست گفتگو را
می پذیرد.
ـ لطفا خودتان را معرفی کنید و علت
معلولیت خود را بفرمایید.
ـ بلقیس خلوقی هستم. متولد سال ۴۶ و
دانشجوی کارشناسی ارشد رشته تاریخ
می باشم. از سال ۶۰ در اثر یک حادثه پزشکی
معلول شدم. سال اول نظری بودم که به علت
کمردرد و برای معالجه دیسک کمر، مرا تحت
عمل جراحی قرار دادند. ولی در اثر این جراحی
به نخاع ضایعه وارد شد و بعد از آن از کمر به
پایین بی حرکت شدم.
ـ بعد از معلولیت احساس خود و
خانواده تان چگونه بود؟
ابتدا برای خودم و خانواده ام خیلی سخت
بود. ولی بعد از مدتی با دید بازتر به این نتیجه
رسیدم که باید پذیرفت و واقعیت را باید قبول
کرد. در حال حاضر از نظر روحی مشکل خاصی
ندارم. چون می دانم که از حقایق زندگی
نمی توان فرار کرد. من سعی کرده ام که با
معلولیت پیش بروم.
ـ تحصیلات خود را چگونه و تا چه حدّ
گذرانده اید؟
ـ بعد از معلولیت، به علت آنکه حدود ۳
سال پی گیر کارهای درمانی بودم، از تحصیل
عقب افتادم. ولی بعد از ناامیدی از درمان
قطعی، به صورت متفرقه در رشته علوم تجربی
دیپلم گرفتم و به علت محدودیت جسمانی، در
رشته علوم انسانی، لیسانس تاریخ گرفتم. و در
حال حاضر مشغول تحصیل در کارشناسی
ارشد تاریخ هستم.
ـ آیا به جز درس خواندن فعالیتهای
دیگری دارید؟
ـ بله، در زمینه های ورزش، نوشتن و
کارهای درسی شروع خوبی داشته ام، ولی صد
درصد راضی نیستم. فعلاً در حال حاضر
مشغول تدوین دائره العمارف معماری سنتی
هستم که قرار است از طرف وزارت ارشاد به
صورت واژه نامه چاپ شود. در زمینه فعالیتهای
ورزشی، در تیراندازی رشته درازکش، قهرمان
کشور هستم.
در رشته ویلچررانی استقامت نیز قهرمان
کشور هستم. در زمینه قرائت قرآن، مقام دوم
در سطح دانشگاهها را کسب کرده ام.
در زمینه تخصص تکنیکی، دوره های
داس و بیسیک پیشرفته کامپیوتر را تمام
کرده ام و نیز دوره حسابداری با دست و
کامپیوتر را گذرانده ام. همچنین در زمینه
کارهای دستی، اکثر کارهای دستی اعم از
بافتنی، قلاب بافی، سرمه دوزی، گلدوزی را در
حد مهارت فنی انجام می دهم و حتی
کلاسهایی را اداره می کنم.
ـ رابطه شما با خانواده تان و رابطه آنها با
شما چگونه است؟
ـ بسیار خوب است. من بیشتر سعی
می کنم با مادرم رابطه ای را داشته باشم، که
خواهران دیگرم دارند. به طور مثال در کلیه
کارهای خانه اعم از آشپزی، ظرف شستن،
ترشی درست کردن، و … به مادرم کمک
می کنم تا احساس نکند من با خواهران دیگرم
تفاوت دارم.
سپس از مشکلاتش سؤال می کنم.
می گوید:
مشکلات ما معلولین نسبت به دیگر اقشار
جامعه بیشتر است. ما به خاطر وضعیت
استثنایی خودمان، احتیاج به حمایت بیشتری
از سوی دولت داریم، ولی عملاً می بینیم که
بیشتر حرف می زنند تا عمل. هر ساله به
مناسبت روز جهانی معلولین، در فدراسیون
جشن می گیرند و به معلولین حاضر، آب میوه و
شیرینی می دهند. رئیس سازمان بهزیستی
سخنرانی می کند که ما چندین هزار نفر تحت
پوشش داریم، ولی مقصودشان، بیشتر تعداد
پرونده هاست.
سازمان بهزیستی هر پنچ سال یک بار به
ما که ویلچر استفاده می کنیم، یک ویلچر
می دهد که از نظر کیفیت مرغوب نیست و من
که فعالیتم زیاد است، بالاجبار باید خودم ویلچر
مرغوب تر تهیه کنم. و یا اینکه در مورد
معلولینی که احتیاج به سُند و کیسه ادرار دارند،
هر چند وقت یک بار سُند و کیسه ادراری
می دهند، که سریع پاره می شود و یا سوراخ
است. بنابراین من باید خودم جنس مرغوبش
را از بیرون تهیه کنم.
از لحاظ مستمری مالی، در دوران
کارشناسی، مستمری ماهیانه ۵۰۰ تومان به ما
می دادند ولی در دوره کارشناسی ارشد این
کمک ناچیز را هم قطع کرده اند.
در خلال صحبت با خانم خلوقی،
دخترخانم نابینایی از جلوی ما می گذرد و به
انتهای سالن می رود. با نگاه دنبالش می کنم.
پرونده ای را که در دست دارد به بایگانی
تحویل می دهد و دوباره برمی گردد. به ما که
رسید با عذرخواهی صحبت با خانم خلوقی را
نیمه کاره گذارده، بلند شده و رو به روی او قرار
می گیرم. از او می خواهم چند لحظه ای پیش ما
بنشیند تا با ایشان هم گفتگویی انجام دهم. با
روی باز می پذیرد. و کنار من روی نیمکت آرام
و بی صدا می نشیند. من هم برای اینکه هر
دوی آنها را زیاد معطل نکنم، از بقیه سؤالاتم
از خانم خلوقی دست می کشم و تنها با یک
سؤال به گفتگو با او خاتمه می دهم.
ـ نسبت به برخوردهای مردم و دید
اجتماع چه احساسی دارید؟
دید مردم نسبت به ما باید عادی باشد. به
ما به عنوان انسانهایی که با آنان تفاوتهای
ظاهری داریم بنگرند و در عین حال
شباهتهای ما را با خود در نظر داشته باشند.
مردم نباید با دید ترحّم آمیز به ما نگاه کنند.
جوابی که شاید پاسخ همه معلولین به این
سؤال باشد.
در انتهای صحبتهایمان حیفم می آید به
این راحتی او را از دست بدهم. به همین خاطر
نشانی و شماره تلفنش را می گیرم تا هم مجله
را برایش بفرستم و هم لااقل با او ارتباط تلفنی
مستمر داشته باشم. با روی باز می پذیرد و با
ابراز خوشحالی از اینکه هر دویمان دوست
جدیدی پیدا کردیم، با من و آن خواهر نابینا
خداحافظی کرده و از کنارمان دور می شود.
بعد از رفتن او بدون معطلی به سراغ خانم
روشن دلی که روی صندلی، منتظرش گذاشته
بودم می روم. چادر و مقنعه مشکی او از
اعتقادش به پوشش کامل و متین اسلامی
حکایت داشت. چهره زیبا و آرام او با چشمان
عسلی سرگردان در دو کره سفید، توجه ام را به
خود جلب کرد. پس از عذرخواهی از اینکه
منتظرش گذاشتم، با مقداری توضیح در مورد
هدف گزارش، سؤالاتم را شروع کردم و مثل
بقیه ابتدا می خواهم خود را معرفی کرده و علت
معلولیتش را برایم بگوید و او در جواب
می گوید:
مینا بلوریان هستم، متولد سال ۱۳۵۱ از
تبریز.
علت نابینایی من، ازدواج فامیلی است.
البته نه به طور مادرزادی، بلکه به تدریج ضعف
بینایی پیدا کردم و در حدود سن ده سالگی به
طور کامل بینایی ام را از دست دادم. البته در
تمام دورانی که ضعف بینایی داشتم به هیچ
وجه از عینک استفاده نمی کردم.
ـ در خانواده تان تنها شما این گونه اید؟
خواهر بزرگتر از من نیز نابیناست که پس
از کارشناسی در رشته علوم اجتماعی، الآن در
مخابرات شهرداری مشغول می باشد. دیگر
خواهران و برادرانم همگی بینا هستند.
ـ بعد از معلولیت، احساس خود و
خانواده تان چگونه بود؟
ـ من خودم به طور عادی وارد این مرحله
شدم چون به تدریج بینایی ام را از دست دادم.
پدر و مادرم هم بنا به اینکه دیگر فرزندان
خانواده بینا هستند، این امر را خواست خدا
می دانند و تسلیم به رضای الهی می باشند.
ـ رابطه خانواده تان با شما چگونه است؟
ـ آنها من و خواهرم را با این وضعیت
پذیرفته اند.
ـ تحصیلات خود را چگونه و تا چه حدّ
گذرانده اید؟
ـ قبل از انقلاب با توجه به مختلط بودن
مدارس استثنایی آن زمان، پدرم ما را به
مدرسه نفرستاد ولی بعد از انقلاب از سال ۶۱،
به یکی از مدارس استثنایی تهران آمدیم و به
صورت شبانه روزی تحصیلاتمان را در آنجا به
اتمام رساندیم.
من چهار سال اول ابتدایی را در ۲ سال
خواندم. ۱۱ روزه خط بریل را یاد گرفتم و ۲
ماهه کلاس اول را امتحان دادم. و کلاس دوم
را همان سال گذراندم. سوم و چهارم را هم در
سال ۶۳ ـ ۶۴ گذراندم. در سال ۷۱ دیپلم گرفتم
و در امتحان کنکور شرکت کردم و در رشته
ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی قبول
شدم. از اسفندماه همان سال هم به طور نیمه
وقت در مخابرات شهرداری به کار مشغول
شدم. امسال هم کارشناسی خود را به اتمام
رسانیده ام. و امروز به قصد گرفتن گواهی جهت
ثبت نام در آزمون استخدام رسمی آموزش و
پرورش اینجا آمده ام.
ـ فعالیتهای خارج از برنامه درسی و
شغلی هم دارید؟
بله، برنامه مطالعاتی در کتابخانه سازمان
گویا، که مخصوص نابینایان است، و برنامه دید
و بازدید از دوستان دوران دانشگاه و رفتن به
سینما و پارک با دوستان.
یکی از برنامه های هر روزه من، آمدن از
کرج (منزل پدری) به تهران و رفتن به سر کار
و برگشت به کرج می باشد.
ـ آیا قادر به انجام امور شخصی خود
می باشید؟
بله. برای نمونه برایتان از دوران
دانشجویی و زندگی خوابگاهی می گویم. در
چهار سال دوره دانشجویی که با دانشجویان
بینا هم اتاق بودم و در محیط افراد عادی زندگی
می کردم، همه کارهایم را خودم به تنهایی بدون
کمک دیگران انجام می دادم. در آنجا تمامی
کارها اعم از پختن و شستن و جارو کردن و
خرید نوبت بندی شده بود و من هم به عنوان
فردی عادی، در آن نوبت کاری قرار داشتم. و
مطابق همه کار می کردم.
ـ کمی هم از مشکلات خود بگویید.
هر انسانی ممکن است در موقعیتهای
گوناگون به دلیل شرایط مختلف احساسات
متفاوتی برایش ایجاد شود. البته چون احساس
من این است که معلولیت من خواست خدا بوده
است، آرامش خاصی دارم و می دانم که فلسفه
خاص و عجیبی دارد. شاید هم خواست خدا
این است که به نوعی آن را جبران کند.
تنشهای روانی ام خیلی گذرا است. شاید این
تنشها در عین سالم بودن نیز برایم پیش
می آمد.
با ورود به دانشگاه که محیطی متفاوت با
محیط قبلی ام بود، سریعا با محیط خو گرفتم.
در خوابگاه با همه بچه ها صمیمی بودم به
طوری که اول اتوبوس دانشگاه می نشستم و با
تک تک بچه ها مصافحه و احوالپرسی
می کردم.
دوستان صمیمی داشتم و دارم که
کمکهای گوناگونی به من می کنند؛ از ضبط
کردن کلاسها گرفته تا خواندن روزنامه ها و
مجلات و کتابهای خودشان و یا تعریف کردن
صحنه های فیلم در حال نمایش یا تعریف
مناظر اطراف.
ـ نسبت به برخوردهای اجتماعی و دید
مردم احساس خود را بیان کنید؟
در جامعه ما، خانمهای معلول مظلومتر از
اقشار دیگر هستند.
ـ انتظارات و توقعات خود را از مسؤولین و
مردم بیان کنید.
از مردم می خواهم که با دید ترحم آمیز به
ما نگاه نکنند. افراد جامعه نسبت به ما،
برخوردهای متفاوت دارند. بسیاری از افراد این
قدر آگاهند که با اجازه از ما می خواهند که به ما
کمک کنند. ولی بعضیها به نیت کمک، بدون
اعلام قبلی، با عجله و با شدت عصای من را
می کشند تا مرا از خیابان بگذرانند.
من از طرف خودم و دیگر معلولین
می گویم: «اگر کمک به ما بجا باشد، خوشحال
می شویم. کمک به نحو درست، خوب است. ما
از کمک ناراحت نمی شویم، از ترحم ناراحت
می شویم. و الاّ کمک یک چیز طبیعی است.»
از مسؤولین توقع خاصی ندارم. بهزیستی
هر ۶ ماه یک بار «عصای سفید» در اختیار ما
قرار می دهد که چون زیاد استهلاک ندارد،
برای ما کافی است. مگر اینکه روی آن پا
بگذارند و آن را بشکنند.
ـ رنگها و تصاویر تا چه اندازه در ذهنتان
می باشد؟
چون بینایی صد در صد نداشتم. همه
رنگها و چیزها در ذهنم نیست. می دانم رنگ
لیمویی، زرد و نارنجی به هم نزدیکترند. چهره
پدر و مادرم در ذهنم نیست. فقط چهره خودم
در ذهنم است. در سن ۵، ۶ سالگی عکسی
گرفته ام که بلوزی قرمز به تن دارم با گل سر
کوچکی به سرم و چند تار موی پیشانیم بود.
آخرین بار که این عکس را دیدم شاید ۸ یا ۹
ساله بودم.
ـ آیا خاطره ای برای گفتن داری؟
یک دفعه که پدرم مأموریت بود، مادرم به
شدت بیمار شد به نحوی که احتیاج به
بیمارستان پیدا کرد. به ناچار از خواهر کوچکم
خواستم تا شماره بیمارستان را به من گفت و
بعد مادرم را به تنهایی به بیمارستان بردم و او
را بستری کردم.
یک خاطره ای هم از دورانی که در مدرسه
استثنایی بودم، تعریف می کنم. در مدرسه،
مسؤولین به ما اجازه نمی دادند به تنهایی
بیرون برویم. ولی یک روز با اصرار زیاد به
همراه دو نفر از دوستانم به بیرون از مدرسه
رفتیم تا از سوپری که می دانستیم در انتهای
کوچه امان است، تنقلات بخریم. در انتهای
مسیر از یک کارگر که مشغول کار بود، پرسیدیم
سوپر کجاست؟
گفت: مستقیم بروید. همان آن، که شروع
به حرکت کردیم، ابتدا دوستم و سپس من
پایمان لیز خورد و هر دو درون چاله ای که
کارگر نشانمان داده بود افتادیم. ولی به قدری
بچه گانه فکر می کردیم که به شدت شروع به
خندیدن کردیم و تا مدتی در همان حال
می خندیدم.
ـ مشکل خاصی را در استفاده از پوشش
چادر ندارید؟
من از بچگی چادر سر می کردم. و برای
استفاده از آن اذیت نمی شوم و مشکل خاصی
ندارم.
ـ بیشتر از چه رنگهایی برای لباسهایتان
استفاده می کنید؟
لباسهای با رنگ شاد و روشن را در خانه
استفاده می کنم ولی در بیرون رنگهای سنگین
استفاده می کنم.
ـ آیا نور را تشخیص می دهید؟
شب در نور مهتابی می توانم رنگها را
تشخیص بدهم. در روز نور خورشید زیاد است.
در روز تشخیص رنگ و مکان برایم مشکل
است. و شب تشخیصم بیشتر است.
در تشخیص مسیر و جهت از چه حواسی
استفاده می کنید؟
ما نابینایان در ایاب و ذهاب از
شاخصه های گوناگونی استفاده می کنیم. از
پیچها، دست اندازهای خیابان، از جهت تابش
آفتاب، از سر و صدای مغازه ها و آدمها و …
برای جهت یابی و تشخیص مسیر استفاده
می کنیم. البته در محیطهای عادی و همیشگی
بدون کمک دیگران رفت و آمد می کنیم ولی در
مکانها و مسیرهای جدید و کم استفاده، به
کمک مردم احتیاج داریم.
ـ اگر مطلب خاصی برای گفتن داری، برای
خوانندگان بگو.
مجددا می خواهم به مردم بگویم که با دید
ترحم و از روی دلسوزی به ما نگاه نکنند و به
ما تذکر ندهند. مثلاً وقتی در خیابان راه
می رویم ناگهان چهار پنج نفر همگی با هم، با
صدای بلند به ما هشدار می دهند که «توی
جوی آب نیفتی؟» یا «زیر ماشین نروی» که
اگر این مسائل را به نحو درست تر و تنها یک
نفر از نزدیک و با ادب و احترام به ما بگوید
استقبال می کنیم و تشکر هم می کنیم. ولی در
آن موارد من خودم، چندین بار برخورد لفظی با
آنها داشته ام.
و یا یک مورد که هنوز خیلی مرا ناراحت
می کند، در مورد یکی از رانندگان دانشگاهمان
بود؛ که در مدت تحصیل در دانشگاه، ایشان،
هر بار
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 